آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

ما و فلسفه - تقدیم به روح هگل!

تصور ما از فلسفه، به ویژه فلسفه های قدیم تر-چه غربی و چه غیر آن- همیشه تصور بیماری است!

گمان می‌کنیم که فلسفه را باید در مقام «آموختن حقایق هستی» خواند، که البته عبارت نادرستی نیست، اما هیچ ربطی به فلسفه به معنای دقیق اش ندارد.

برای نمونه، می‌پنداریم که فلسفه، خوی علم دارد. این فقط پنداشت پوزیتیویسم و علم‌گرایان نیست. حتا فیلسوفان سنت گرا و سنت اندیش مان هم، سخت مجذوب این ایده شده اند:

فلسفه باید حقیقت را بگوید، حقیقت نمی‌تواند متناقض و مطلقا نسبی باشد، پس هر فلسفه ی جدیدتر و کامل تر، ما را از خواندن فلسفه های قدیم تر بی‌نیاز می‌کند، «چون که صد آید نود هم پیش ماست»، پس اگر صدرا می‌خوانیم، دیگر پورسینا و سهرودی چه نیاز است؟ اگر پورسینا می‌خوانیم، کندی و فارابی چه نیاز است؟ و اگر این ها را می‌خوانیم، مگر دیوانه ایم افلاتون و ارستو بخوانیم و ....!

ببینید! هیچ تفاوتی ندارد که شما راسل باشید یا جناب جوادی آملی!! آن یکی می‌گوید که به جای دعوای ارستو و افلاتون باید دعوای فیزیکدانان را خواند و آن دیگری می‌گوید حکمت ما، حکمت متعالیه است!

این نگاه بیمار است و اصلا راه به فلسفه نمی‌برد، فلسفه نه گزارش ثابت و ازلی از «حقیقت» است و نه حتا این نگاه را برمی‌تابد. تفاوت نمی‌کند، نیچه بخوانی یا هگل یا حتا صدرا، این ها هرکدام بسط یک پرسش اند، یک پروبلماتیک: آن ها پرسشی را در می‌اندازند و از برای بسط آن پرسش به پرسش های دیگر، آرام آرام ایده ها و قضایایی می‌سازند، اما هزار اما، ایده ها و قضیه های آنان مطلقا هدف نیستند! آنها، سرشت عبارات و قضایا را دگرگون می‌کنند، نه آن که قضایای جدید بسازند:

تمام فلسفه، از ابتدا تا کنون همین یک حقیقت را بیشتر نمی‌گوید-و نمی تواند بگوید-: وجود، وجود دارد!

اما قصه ی اصلی، تازه زمانی است که این گزاره را، یا بهتر بگویم معنای این گزاره را تاویل می‌کنیم: وجود، وجود دارد یعنی چه؟

این است هستی شناسی!

فیلسوفان تماشاگران مطلق و بی‌چشم انداز و بی‌طرف نیستند، آنان گزارشگری و تفسیر گزارشی صرف، نمی‌کنند: آنها مفسرانی هستند که با فلسفه و پرسش های اصلی خود از هستی و معنای آن، در صدد فهم و تغییر همزمان هستی اند... از پس کار فلسفه و متافیزیک هر فیلسوف، افقی گشوده می‌شود که از منطق تا سیاست و علم، معنایش دگرگونی می‌پذیرد.

قصه، دعوای جدلگرانه ای نیست که یک فیلسوف بگوید من حقیقت را می‌گویم، آن دیگری بگوید: نه خیر! من حقیقت را می‌گویم!!

داستان از اینجا آغاز می‌شود: هستی، یعنی بودن. در این بازی «بودن»، ما بخواهیم و نخواهیم بی‌طرف نیستیم. چون خودمان یک طرف قضیه ایم: بودن موضوع متغیر و شونده ایست که ماییم. "بودن" بدون ما و بیرون ما نیست، آن کس که می‌خواهد از چشم ناظری ابدی و مطلق که فراتر از ماست، قصه ی بودن را روایت کند، نامش هر چه باشد، فیلسوف نیست.

برخی کلامیون از این دسته اند، کسانی که قضیه را از سمت یک خدای بی‌کران می‌بینند، چیزی ورای جهان، پس بودن که صیرورت و شدن بود، می‌شود هستن و هستی و وجود، اتفاقی ثابت و ایستا که ره به هیچ تعین و معنا نمی‌برد.

و این است که نگاه فرا-جهانی و فرا-تاریخی به فلسفه، نگاهی که فلسفه را گزارش ثابت و مطلق و بی‌طرفانه از بودن می‌داند، در فلسفه هم ریشه دواند و پوزیتیویست و متکلم دینی را به دو روی یک سکه بدل کرد، سکه ای که هر چه نامش باشد، فلسفه نیست.

فلسفه از افق فلسفه، شاید قدیمی شود، گنک شود، با داده های مغلوط آمیخته شود و گاهی هم به غایت پیچیده و بی سر و ته، اما باز هم سخت پابسته و وابسته به ماست: فیلسوف راوی بودن و شدن ماست، پس بخواهیم و نخواهیم، با مساله ی او درگیریم. شاید، بتوان به تمامی بهانه هایی که گفتم فلسفه را دوست نداشت و نخواند، اما این فلسفه است که دست از سر ما برنخواهد داشت!

پس بیاییم با فلسفه و تاریخش، هر چند هم پیچیده و گیج آور باشد، آشتی کنیم. فلسفه و فیلسوف نمی‌خواهد جای چیزی را تنگ کند یا ما را از داشتن چیزهایی محروم. او و تمام توانش آموختن «معنا»ست، آموختن «دیدن از افق دیگر» و آموختن «پرسیدن تا به غایت و نهایت»..

برای مثال اسپینوزا، فیلسوفی که به هزار بهانه کنارش گذاشتیم: کانت او را رد کرد! هگل او را رد کرد! راسل او را رد کرد! و ... یا فلسفه اش سخت و پیچ در پیچ است، تمامش کلی گویی است! او چه دردی از ما دوا می‌کند و ....

احمقانه است! هیچ فیلسوفی قرار نیست که دیگری را رد کند، آنها در بسط پرسش بنیادی شان است که با جزیئاتی از همدیگر شاخ به شاخ می‌شوند! نمونه اش هم در تاریخ فلسفه ی ایرانی داریم: صدرا اثبات می‌کند، اصالت با وجود است! پس از این رهگذر مکتب اشراقی رد شد و ما بی نیاز از خواندن آثار سهرودی و ...! و جالب اینجاست که تعبیر «اصالت ماهیت» در هیچ قسمتی از فلسفه ی اشراقی نیامده و حتا به قول یک مفسر، فلسفه ی اشراق خود از لوازم اصالت وجود است.

موضوع کار صدرا یا هر فیلسوف بزرگی در این است که او در پرسش اصلی خود، ناگزیر به نتایج و لوازمی می‌رسد که گاهی با «صورت» برخی نتایج در مکتب دیگر نمی‌خواند، اما این نه رد مکتبی است و نه اثبات مکتب دیگر.

فلسفه ها به خودی خود، کمپلکسی از هزاران مطلب و داده و حاشیه اند که در طول تاریخ خودآگاهی، پیراسته و آراسته می‌شوند، و به بیانی روشنتر: هر فلسفه در یک عقلانیت تاریخی، معنای خود را «نو» می‌کند و به کاربستی جدید، می‌رسد.

فلسفه عقلانیت است و عقلانیت، واقعیتی است که در تاریخ بسط می‌یابد، پس هیچ گاه فلسفه ای به مقام رد و اثبات نمی‌رسد. این نقیضه و اشکال فلسفه نیست، این خاصیت ذاتی اوست: فلسفه و مفاهیم همزمان نسخ و اثبات می‌شوند و از مرحله و منزلی در خودآگاهی فلسفی-تاریخی، به منزلگاه دیگر و بالاتر می‌رود و صورت پیچیده تر و پیشرفته تری می‌گیرد.

نزاع بین مکاتب فلسفی که بیشتر شبیه نزاع قبیله ای-مذهبی است، تنها کارگزای است که وظیفه ی این پالایش و والایش مفاهیم و دستگاه های فلسفی را برعهده دارد: هیچ مکتبی قالب و ابدی نمی‌شود و حتا هیچ دعوایی همیشگی نمی‌ماند: دعوا از افلاتون و ارستو، اصالت ماهیت و اصالت وجود تا دعوای ایده آلیسم و رئالیسم تا به دعاوی امروزین. در هر دعوا، هیچ مکتبی غالب نشد، تنها تعادلی بین دو مکتب برقرار شد و سپس موضوع در شکل جدید و دعوای دیگری مطرح شد...

فلسفه با این حساب، مقالات ثبت شده در ISI نیست و قرار هم نیست که با آنها رقابت کند و نتایج آنها را رد یا اثبات کند. فلسفه و فلسفه ها را می‌خوانیم تا در شکل آگاهی عصری خودمان، راه و افقی گشوده تر داشته باشیم، به سوی خودآگاهی.

مساله ی فلسفه، «بودن» ماست، شناخت چگونگی آن و معنای آن. پس شناخت خود ماست، آگاهی به خود و آگاهی هامان، به این معناست که غایت فلسفه، خودآگاهی ماست. خود آگاهی عقلانی ما، در طول تاریخ.

این است که احمقانه تر از این عبارت نداریم که: فلان فلسفه، آن دیگری را رد کرده؛ پس فلسفه ی مردود، غلط و نادرست و مهمل و بی معناست... ما را کاری با آن نیست!

فراموش نکنیم که اساس فلسفه و هر فلسفه بر عقلانیت است، پس رد کردن مطلق یک مکتب فلسفی، اخراج کردن قسمتی از عقلانیت هم هست...!

و در آخر، چه نیک گفت هگل که: «باید تنش مفهوم را به جان خریدار باشیم...»

نظرات 3 + ارسال نظر
ققنوس خیس جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ب.ظ http://ghoghnoos77.blogsky.com

پستت را خواندم، اما شاید درست متوجه منظور نهایی ات نشدم...
یعنی باید گفت؛ هر دوی آقایان الف و ب، تا حدی درست می گویند؟ اصلن درست یعنی چه؟ و اینکه مگر هر کدام از فیلسوفانی که به نوعی می فلسفند مگر عقل کل هستند، که همه چیز از نظرشان درست باشد؟(یا همان تا حدی درست)
عقلانیت شخص اگر پالایش شخصی نشود چه عقلانیتی است؟؟؟
به نظرم هر کدام از ما اگر می خواهیم بفلسفیم، تلاشمان باید در جهت تصویرسازی از عقلِ خودِ خودمان با کلام باشد.
و به قول نیچه مگر فیلسوفان چه گفته اند به جز نوشتن تاملاتِ شخصی خودشان؟ نوعی خاطره نویسی ....
و وقتی پای شخص و تاملات شخصی اش به میان می آید آیا پای رد کردنِ مطلق هم به میان نمی آید؟
نمی دانم! شاید دارم مبهم می گویم، و شاید هم متوجه منظور و هدفت نشده ام، اما هر چه هست اینکه ؛ ذهنم پرتشویش بود تا همین چند دقیقه قبل و این متن تو هم تشویشش را بیشتر کرد!
...
آمده بودم که بگویم مطلب جدیدی نوشته ام درباره ی غریزه که می خواهم از تو دعوت کنم که بخوانی اش... هر چند معترفم که من متنِ فلسفی نوشتن بلد نیستم. اما خوانشت خوشحالم می کند...

درود بر تو رفیق!
حقیقتش این روزها کمی نوشته هایم «آن»ی شده اند! سریع می‌آیند و وحشی سرازیر به کلمات می‌شوند و کمتر خصلت دقت در آنها دیده می‌شود..
تمام سخن این نبشتار، واگویه ی این نکته ی نهفته است: فلسفه را باید باز فلسفید، از جان و روح و جسم خویش(!) در آن دمید، تا تازه فلسفه شود، تا تازه بتواند به معیار و محک نقد نهاده شود...
آقای الف و ب، یا مرده اند، یا می‌میرند، آنها اهمیتی ندارند. مهم آن است که در لباس استعاره های جا مانده از آنها که نامش فلسفه است، ما بتوانیم خود خویش را بازخوانیم. پس فلسفه ها رد نشدنی و اثبات نشدنی اند..
این که هرکدام بهره ای از عقل دارند، یعنی بهره ای از روح، به قول باقر پرهام: بهره ای از جان! (و تعبیر او چه نزدیک به سخن نیچه است که تو میگویی)...
ما نمی‌توانیم از بالا و بیرون، فلسفه ها را به داوری بنشینیم، باید آنها را جدی بگیریم، باید آن ها را بزییم، تا بتوانیم آنان را داوری کنیم... چنانکه خود نیچه هم شوپنهاور و نگاه کانتی و دیالکتیکی را در «زایش تراژدی..» زیست و همچنین مسیحیت را... پس همو بود که با توان درخور توانست آنان را نقد کند...
برای دشمنی و رد فلسفه باید، دلت از همه چیز به فلسفه نزدیک تر باشد، باید بر تهوع ات، بر کین توزی ات بر فلسفه غالب شوی...
همین است که می‌گویم فلسفه ها را باید خواند و خواند و خواند... پس فلسفه و فلسفیدن خصلت اش جز علم و امثال آن است و من و تو، باید «بفهمیم» اش! نه تصدیق و نه تکذیب...
اینجاست فلسفه چیزهای فراوان برای ما دارد!

پ.ن: راستی رفیق! از فلسفه نگریز! چیز غریبی نیست! سپاهی از استعاره و قیاس و تشبیه و ... است که ذهن هنرمند بشر ساخته اش! کسانی به گندش کشیدند، قبول! ولی به همان اندازه که گند شده، به همان اندازه هم میتواند گندزدایی کند!
راستی، نیچه هم لاجرم فلسفیده بود!

پ.ن2: هگل چیزهای جالبی برای نیچه دارد! جفت شان به هم می‌آیند! پیشنهاد میکنم از دستش ندی..!

افسانه شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:42 ق.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/

درود

بیشتر مکاتب فلسفی که تا به امروز بوجود آمده اند و اکثریت فیلسوفان دو ویژگی مشترک داشتند :

1. بیگانه بودن با روش شناسی تبارشناسی و نداشتن مشام تند و تیز بویایی تاریخی ،
2.چیرگی" بودن" یا همان "وجود" در اندیشه هایشان

تو را انسانی آزاده جان یافته ام از تو میپرسم به راستی از دست کدام یک از این فیلسوفان مفهومی واقعی و زنده بیرون آمده است؟ آنها با پرسشهایشان همواره کشته اند و لاشه ها را مومیایی کرده اند : مومیایی های مفهومی! همواره از دیدگاه آنها هر آنچه "شونده" باشد نیست و هر آنچه هست "ناشونده" !
وه که باورشان به "وجود" چه با نومیدی همراه است.و از آنجا که دستشان به آن نمی رسد همواره به دنبال دلایل آن می گردند که چرا آن را از دسترسشان دور داشته اند! دست آخر هم شادمانه به پاسخ میرسند که حسانیت است دشمن اصلی ما! این حس ها هستند که ما را درباره جهان حقیقی فریب میدهند، پس در نتیجه باید خود را از دست این حس ها ، از هر آنچه "شوند" و "تاریخی " است رهانید . چرا که حسانیت و تاریخ گواهی ست برای گذرایی بودن !
تمام جنگ تاریخ فلسفه بر سر همین بوده است : واپسین و نخستین را به جای هم نشاندن! هر آنچه در مرتبه نخست است خود علت خویش است ، پس در نتیجه تمامی بالاترین مفهوم ها از جمله وجود ، شدن را بر نمی تابد ، پس حتما خود علت خویش است!
ای وای که نشاندن این مقام علت بالذات یا وجود حقیقی در رده ی نخست توسط این مغزهای گرفتار مومیایی شده چه تاوان گرانی از بشریت گرفته است!
آیا کافی نیست؟ آیا زمان آری گویی فرا نرسیده است؟ آری گفتن به هر آنچه پرسش برانگیز و ترسناک است! نیاز ما دیگر به فیلسوفان نیست بلکه چشم به راه هنرمند باید بود هنرمندی تراژیک که آری گویی را خوب میداند!

افسانه ی گرامی، به یاد داری سخن نیچه را که بارها بازگویش کردم: آن دم که به دشمنی چیزی برمی‌خیزی دلت از همیشه به آن نزدیک تر است...
فیلسوفان دشمنان «شوند» هم که باشند، باز از دل همین «شوند» آمده اند و می‌آیند. آنها حقیقت را اختراع می‌کنند، که زیرکانه ترین دست ساخته ی بشری است!
تمام مفاهیم مرده ی فیلسوفان، در آسمان و جهان ایده هم که باشد، باید پیوندی با حسانیت بیابد تا فلسفه زاده شود: هستی باید به شوند راه باید...
از دیالکتیک افلاتون تا هرمنوتیک و تبارشناسی، همگی در پیوند با این «شوند» اند، اما برخی این نسبت را وارونه کردند و برخی آن را مستقیم ساختند.
نباید با «تهوع» بر فلسفه کینه ورزید! نیهیلیسم مثبت پادافره نیهیلیسم منفی نیست و البته فلسفه به فلسفه بودنش نیز، ضد تاریخ نیست. اگرچه ارزش های پس پشت فلسفه، بی ارزشی همه چیز و تاریخ است. اما ما فلسفه را «امر داده شده» و «تمامیت یافته» نمیبینم.
فلسفه در تضاد با هنر نیست، گونه ای هنر است، اگرچه به انحطاط کشیده شده.
تاریخیت، پویایی و حیات، به فلسفه ها و حتا مفهوم ها رخنه کرده اند! از اسپینوزا تا هگل. میتوان این امر پر شور را دید. فلسفه ی پویا و در حرکت هگل، اگرچه منطبق با تبارشناسی نیچه نیست، اما بیگانگی با آن ندارد..
فلسفه را باید به قوت جان، به هنر حیات بخشید تا همچون هنر به ما حیات و مستی بخشد... فلسفه برآیندی از همین کوشش نبوغ آمیز بشری است میتوان و باید احیا اش کرد.. و البته نه به تکرار!
که به نوشوندگی و شوند مدام!

فرزانه شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
جالب است اولین بار است که می بینم aristotle را ارستو می نویسند .

فلسفه اگر می تواند گنگ شود با داده های مغلوط آمیخته شود و گاهی هم بغایت بی سر و ته ...چرا نباید چنین آرایی را پالایش نکرد ؟
عمر محدود ما کفاف خواندن و دانستن تمامی آرا را نمی دهد از سویی دیگر برخی نظریات با بی سر و ته بودنشان نتایج فاجعه باری دارند در این صورت چرا باید همه اینها را هم سنگ هم گرفت ؟

نگاه فرا تاریخی و فرا جهانی به فلسفه را نمی توان حتی تصور کرد چنین چیزی نباید فلسفه نامیده شود .
از نظر من فلسفه طرح پرسش ها و پرداختن به ندانسته هاست آنچه را نمی دانم چگونه اثبات کنم یا رد کنم ؟
اما به نظرم منصفانه است اگر به غایت فلسفه توجه کنیم و ببینیم هر فلسفه ورزیی چه نتیجه ای دارد؟

سلام بر شما!
0) این شیوه ی املایی «ارستو» را چندی پیش یکی در گفت و گو با یکی از دوستانم کشف کردم. آن جا، آن را به قصد چنین نوشتم تا مقصودم را از ارسطو به روایت نامعاصر، جدا کنم. اینجا هم به ناخودآگاه چنین نوشتم، اگرچه منظورم همچنان ارستو بود نه ارسطو، اما حقیقتش جدا از این قضیه خیلی به داستان املا اهمیت نمی دهم و اصراری نمی‌ورزم.
1)من هم در این خرده نوشته تاکید بر والایش و پالایش فلسفه ها داشتم. بی تردید بحث این نوشته تکرار فلسفه ها نبود، بل باز فلسفیدن و بازساختن شان در هیئت نوین آگاهی بشری بود. حالا اگر فلسفه ای هم به «داده»ای غلط آمیخته باشد-مثل هر کوشش بشری دیگر- نباید آن را ذاتی آن فلسفه پنداشت.. بحث من اینجاست که فلسفه به خصلت فلسفه بودنش، این امکان را ندارد که به حکم داده های غلط رد شود.
2)گنگ بودن هم البته نکته ی مهم دیگری است. خود واژه ی «گنگ» گنگ است و باید گفت واژه ی«دقیق» دقیق نیست! نمی شود با یک حکم کلی و بی مبنا که فلان فلسفه مبهم یا بی سر و ته است، به سادگی به کنار نهادش. حقیقتش فلسفه عرفان، شعر، اسطوره، یا امثال آن نیست که گوینده اش چیزی را بگوید و کسی نفهمد، اما باز فلسفه نام داشته باشد. هر مکتب فلسفی، تاریخی است، یعنی آثار تاریخی بر تاریخ و زمانه ی خود بر جا گذارده، پس ادعای آن که فلان فلسفه مبهم است، کمی بی معناست. دست کم برای فلسفه هایی که تاریخ آشکاری از خود بر جا گذاردند!
3) قصه خواندن تمام آثار همه ی فیلسوفان نیست! موضوع مهمتر از روخوانی کردن یا نکردن چند کتاب است که وقتش را داشته باشیم یا چنین نباشد. فلسفه چون عقلانیت در گام نخست در تاریخ و شهر و اجتماع و سیاست و حتا هنر و دین خود را پدیدار می‌کند. آثار فیلسوفان در واقع شناختن این پدیداری عقلانیت است. پس در اینجا فقط «من» و «کتاب ها» نیستیم که بخواهیم بخوانیم شان یا نخوانیم. واسطه ای به نام زندگی، اجتماع، سیاست و تاریخ در میان است که بخواهم و نخواهم از سویی با من درگیر است و از سوی دیگر، با عقلانیت و در نتیجه فلسفه.
پس خواندن فلسفه های گوناگون یاری جستن از فیلسوفان است برای فهم و زیست در این افق عقلانی. به زبانی بهتر باید بگویم که خواندن فلسفه و داشتن رویکرد کل گرا، نه از راه خواندن همه ی آثار فلسفی، که از راه زیست عقلانی-تاریخی است و همین هم حاجت ما را خواندن فلسفه ها برمی سازد.
4)راستی یک چیز! فلسفه، گمانم یک سورس کد صرف نباشد که فیلسوف به مثابه برنامه نویس، یک بار برای همیشه نوشته باشدش و بتوان با زدن دکمه ی «Run»، نتایج و گزارش خطاهایش را دید و خیال خود را راحت کرد. فلسفه قرار نیست «نتایج» داشته باشد، اعم از زیان بار یا سودمند. فلسفه «اثر» میگذارد. اما اثر، با نتیجه تفاوت دارد:
به زبان هیوم، نتیجه گیری، یک فرآیند علی است که از علت(در اینجا فلسفه) ضرورتا و همیشه به معلول(پیامدش) برسیم. اما اثر گذاری، یک فرآیند غیر علی است: در اثر گذاشتن، من یک خرده-ایده ی جزئی را از چیزی مختارانه (و غیر ضروری) برمی‌گیرم و به کار می‌بندم. پس فلسفه همچنان که در متنم آوردم، به مثابه کمپلکسی از ایده ها و تکنینک ها و حتا داده ها، یک علت یکپارچه نیست که بتوان با مقوله ای با نام نتیجه آن را باز سنجید!
ما میتوانیم و باید فلسفه ها را باز-تفلسف کنیم. آن ها را به مرتبه ی زیست و آگاهی و تاریخ و جامعه ی خویش برکشیم و این چیزی است که کارکرد فلسفه است.
5) نگاه فرا تاریخی به فلسفه، وجود دارد، اما فلسفه ی فراتاریخی وجود ندارد. تمام متافیزیسین ها که با تاریخ و حسانیت سر ناسازگاری داشتند، گمانم اثبات خوبی باشد برای «امکان وجود نگاه فراتاریخی». در این نوشته هم به برخی از این نگاه ها پرداختم و حتا مصداق آوردم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد