آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

هنر برای هنر!!! - برای ققنوس

ذیل آخرین نوشتار ققنوس خیس، بحثی داشتیم پیرامون «هنر برای هنر». گفتم آخرین نظرم را اینجا هم بگذارم تا شما هم در این بحث مهم شرکت کنید:


درود دوباره بر تو!

ققنوس عزیز! آوخ! که این روزها چه قدر تنهایم و چه قدر پی «گوش» و «دهانی» چون تو می‌گردم...

دشمنی ات را سپاس می‌دارم. بگذار تا گامی پیشتر رویم، شاید که دوستی پس پشت این دشمنی نخستین، سر برآورد:

می‌گوییم هنر برای هنر، و مقصود چه می‌تواند بود؟ این عبارات چه کسان ساخته اند و چگونه به کار بستند؟

هنر برای... قصه از اینجا آغازیده بود، باید برای جای خالی، پی واژه ای می‌گشتند. باید هنر را به «غایت» و «نهایت» و «هدفی» می‌رساندند. به هر در زدند، اخلاق، جامعه، تاریخ، دین، سیاست، خدا و ....

هر کدام از این ها را در جای خالی نشاندند، اما این پیوند «پس زده» شد. مثل عضوی پیوندی که نیروی «بیرونی»  آن را به بدن پیوند زده، اما این پیوند ناسازگار با اندامواره(ارگانیسم) بدن، پس زده می‌شود و می‌میرد و در نهایت هم باز همان نیروی «بیرونی» که آن را پیوند زده بود،  قطع اش می‌کند.

پس هنر ماند و «جای خالی» پس از «برای..»اش! اینجا بود که آن نیروی بیرونی-که میدانیم هر بیرونی «متافیزیک» است، که «متا»ی متافیزیک یعنی بیرون- به اندیشه ای شوم افتاد: باید هر چیز را با منطق درونی اش فروپاشاند! باید همچون سوفیستی که سقراط بود، اجازه داد تا خود موضوع، خودش را ویران کند...

پس گفتند: «هنر برای هنر». آری! فروپاشی درونی، دیالکتیک و حرکت جوهری، واپسین حربه ی متافیزیک است!

آنها از پیش «فرض گرفتند» که هنر، باید با یک «برای...» باشد! پس وقتی که نتوانستند پیوند بیرونی موفقی بین هنر و «ایکس» برقرار سازند، هنر را خواستند تا خود با خود، رویارو شود و خود خویش را نشانه رود!

بازگشت هنر به خودش، از جنس بازگشت جاودان همان نیچه نیست! بیگانه کردن و تهی کردن هنر از زندگی است.. هنری که واسطه ی شور زندگانی و نیروی معطوف به خواستن نیست. هنری که بناست تنها واسطه ی خودش باشد!

نیهیلیسم به معنای بی ارزش شدن ارزش هاست. مرگ های خدا! -و نه حتا مرگ خدا، میدانم که خوب میدانی فرقشان را-

نیهیلیسم یعنی فی نفسه شدن، «در خود شدن» و «برای خود شدن»صرف! و این همان طنین پیچیده در «هنر برای هنر»است!

ما اما چه می‌خواهیم؟ نفی نیهیلیسم را؟ هرگز! هر نفی ای، خود نیهیلیسمی مضاعف است و آگاهی ای کاذب.

ما نیهیلیسم را می‌خواهیم، اما نیهیلیسمی مثبت! آری گو، سر زنده، و آفریننده ی شور و ارزش. نیهیلیسمی که تمام «برای...»ها را (که واپسین شان «برای خود» است) را بگیرد و «برای زندگی» کند. پس مساله ی «برای چه؟» و «به چه غایت و به چه هدف؟»بودن چیز ها را، برای همیشه پاک کند و فراموش کند و آن را به مساله ی اساسی دیگری دگردیسیده کند:

«چگونه چیزها را برای «شور، نیرو، حیات و آفرینش» کنیم؟».

آری! اگر هنر، آفرینش شور باشد و ارزش و زندگی، هنر برای هنر است. اما بدیهی است که هنر به تمامه این نیست! هنر منحط و رخوت زده هم می‌شود. تهی از حرکت و پر از تهوع و دلزده. دست بر قضا هنر میتواند نیهیلیسیم منفی و مضاعف را بازتولید کند و نفرت فزونی گرفته به حیان و شور و زندگانی را! پس اگر هنر را برای خودش بگذاریم، مثل هر «برای خود»ماندن دیگر جهان متافیزیک زده، نیهیلیستی و مرگ زده و حتا مرده می‌شود..

هنر وقتی برای خودش شود، بی انگیزه و بیهوده و بی هدف، فقط پی مرگ و تهوع از زندگی خواهد رفت. کم نمیبینم فیلم ها و کتاب ها و ترانه ها و هر آثار دیگر را که به چاه پوچی سقوط کرده اند. آثاری که نه شور و آفرینش و امید و ارزشی به ما می‌بخشند و نه حتا به خود و ذات خود هنر!

بزرگترین دلیل میان مایگی، «لنفسه» بودن و «برای خود»بودن است. ویژگی انسان مدرن، فلسفه ی مدرن و فرهنگ مردن که نیچه ی توانگر ما، منتقدش بود!

بگذار در آخر، دست تو را بگیریم و به فلسفه ی هگل ببرم. واپسین فیلسوف متافیزیک که فلسفه با او پایان یافت-پایانی نه از سر قحط الرجال فلیسوفان و فلسفه، که پایانی ذاتی..-

هگل دیالکتیسین بود، فیلسوف دیالکتیک. فلسفه ای که سقراط-نخستین فیلسوف- ساخته بود و از وارونه کردن سوفیسم برگرفته بود. از همین هم بود که هگل میگفت: آغاز همان پایان و پایان همان آغاز است. خودش و فلسفه ی دیالکتیک اش بهترین مصداق این سخن بود. بازگشت هگل به دیالکتیک عقل محض، به این معنا بود: مفاهیم عقلی، ذاتا تناقض آمیزند، اما این تناقض را باید به فال نیک گرفت. چه این که همین تناقض موتور محرک عقل می‌شود و ما را به سطح نوینی از مفاهیم و آگاهی می‌رساند.

همان هگل، این بازی دیالکتیکی را با بسیاری از مفاهیم از جمله هنر پی گرفت: هنر به ذات خود در تاریخ ظاهر شد.در ابتدا آمیخته با اسطوره و زندگانی، اما آرام آرام با تمام این ها به تناقض رسید تا دست آخر همچون ذاتی انتزاعی و خودبسنده شد: چیزی که فقط برای خودش است: هنر برای هنر.

همین تهی شدن هنر از پویایی و درجا زدن در خودش است که به «مرگ هنر» می‌انجامد...

از قصد روایت هگلی را آوردم، دقت کن! هکل متافیزیسین و دیالکتیسین، کسی که هنر را در فراشد به سوی «هنر برای هنر» میدید، دست آخر ناگزیر بود که اعتراف کند، این هنر می میرد.

اما آن سوی میدان، نیچه ایستاده که پرتوان و پر طنین همان سخن را ساز می‌کند: هنر مرده، چون امر بزرگ و شورانگیز در آن مرده...چون انتزاعی شده و خود را از حیات و شور تهی کرده و بی نیاز دیده...

هگل دیالکتیسین و نیچه ی ضد دیالکتیک یک سخن می‌گویند!؟ هم بلی و هم خیر!

بلی، چون هر دو مرثیه بر مرگ هنری میخوانند که واپسین منزلگاهش هنر برای هنر بود.

و خیر، چون هگل این مرگ را محتوم و ناگزیر می‌دید و جزیی از تقدیر و تکامل روح و عقل کل؛ اما نیچه آن را نتیجه ی نیهیلیسم و بیماری و نقصان اندیشه ی بشری.

نیچه با شورمند کردن و نیهیلیسم مثبت میخواهد تا هنر را باز زنده کند، در مقابل مکر فلسفه. اما هگل میخواهد هنر همچنان بمیرد تا جایگاهش به فلسفه رسد و روح فقط خود را در فلسفه بنمایاند.

آری! به اعتراف دوست و دشمن، هنر برای هنر، محکوم به مرگ هنر است. هنری که شور و حیات و نیرو نداشته باشد، با روح و روان انسان و جامعه و جهان بازی نکند و آن را نیرومند تر نسازد و به پیش نراند، هنری است مرده.

مساله و مشکل متافیزیک، همیشه انتزاعی بودنش بوده. او گمان میکند که برای هر چیز محسوس و غیر انتزاعی باید دلیل بتراشد و آن را مشروعیت و معقولیت بخشد. توجیهی برای هنر، زندگی، حسانیت، شور و غریزه و ....

اما واقعیت چیز دیگری است! این زندگانی و غریزه و هنر است که فلسفه و متافیزیک را به بازی گرفته و به آن نیرو و فعلیت میبخشد. حتا «حقیقت» یک استعاره ی «هنری» است که بشر اختراعش کرد، با غریزه ی هنرمندانه اش! اما فیلسوف، این استعاره را دزدید و رنگ و بویی ضد هنر بدان بخشید!

آری دوست من! این است که میگویم تمام برای... ها را بریز دور! زندگی خود می‌زاید و می‌آفریند و به پیش می‌راند. هنر را زاده و هزاران چیز دیگر را. تا با زایش و آفرینش خویش سرشار شود و ظهور و پدیداری یابد. پس همه چیز برای آن و از آن و البته خود آن است: خود خود زندگی و نیرو و حیات...

ما باید رازها و نیروهای پس پشت زندگی را رمزگشایی کنیم و بازتولید کنیم و از آن سرشار و سرمست شویم. هنر و هر چیز دیگر هم اگر چنین باشد، میتواند از مرگ نجات یابد..

هنر باید زندگی و شور و امید و نیرو را بازیابد، نه خودش را، تا از مرگ محتومش نجات یابد....

نظرات 4 + ارسال نظر
ققنوس خیس چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ق.ظ

درود..
هنر والا
اگر ساعت های زیادی با جدیت تمام درباره هنر با هم گفتگو کنیم شک دارم که بتوانیم به تعریفی از هنر برسیم! توجه داشته باشیم که منظور من این نیست که به تعریفی مشترک نخواهیم رسید، بلکه یک گام پیشتر، منظورم این است که رسیدن به این تعریف تقریبا محال است. پس انطور که از این شرایط بر می آید ما با پدیده ای بشری روبرو هستیم که چیستی آن کاملا نامعلوم است و من اکنون اینطور نتیجه می گیرم که هستی آن به همین تعریف ناپذیری آن است!
پس مسله اول اینجاست: هنر تعریف ناپذیر است!
می توان گفت، هرچه تعریف ناپذیر است خواه ناخواه از هرگونه قید و بند و عهد و پیمانی رها خواهد بود.
نتیجه اول: هنر بی قید است!
قید چیست؟ قیدها مشخصا می توانند از این قبیل باشند: مذهب، اخلاق ، سیاست و ...
و اما بعد:
جالب اینجاست که هرچقدر هم بیاندیشیم بازهم معیاری برای ارزش گذاری این مفهوم نامفهوممان نخواهیم یافت! پس مسله دو تا شد!
آیا نیازی به توضیح بیشتر در این رابطه است؟
هر جانی به زعم خود و به اندازه ی نیروی ذهنی خود، والا یا پست بودن و بودن یا نبودن یک اثر هنری را درک می کند!
چنانکه می دانیم جانهای والا مستقل از ارزش های رایج، خود ارزش چیز ها را تعیین می کنند، درباره ی چیز هنری نیز به همین ترتیب است
نتیجه دوم: ارزش گذاری برای اثر هنری معیار ثابتی ندارد!
و حال که چه؟ ما با مفهومی روبرو هستیم که رهایی و بی قیدی اصالت ان است و اینچنین است که می گوییم و طبق فهم ما هم باید بگوییم، هنر چپ و راست و بالا و پایین! معدود است! چرا که اینها همه به نحوی اشکار وابسته هستند.هنر وابسته!
باید توجه داشت که ما از هنر والا سخن می گوییم و نه هر بی هنری ای به اسم هنر!
هنری که برای سیاست نیست، برای سرگرمی نیست ، بر ای خدا نیست، برای زمان و زمانه هم نیست_ چرا که هنرمند مستقل از زمان اثرش را خلق می کند_ ، برای بشر هم نیست!_چرا که هنرمند والا همچون جانی والا هرگز به پسند اثارش توسط مردمان وقعی نمی نهد، چرا که خود هنر او ارزش هنرش است_، برای زندگی هم نیست_ ای بسا هنرمند که جان می دهد برلی هنر و نه هنر برای جان...برای ...برای...برای...پس هنر برای چیست؟
به جر هنر برای هنر آیا پاسخی برای ما باقی می ماند؟ هر چند بدانیم که این اغاز خطایی تازه است.
هنر برای هنر پاسخی از سر بی چاره گی به پرسش بالاست. و من مدتهاست به این نتیجه اذعان دارم که این پاسخ نیست و این پاسخ نیز تنها برای این است که پاسخی ساخته باشیم! پاسخی از برای نفی دیگر "برای"ها و نه پاسخی مطلوب...
و جان ناب اندیشه ی تو اینجاست که درخشیدن می گیرد
ما با یک خطای بزرگ روبه رو ایم ؛ خطای "برای" و "به خاطر"
یک خطای زبانی!
ادامه دارد...

ققنوس خیس چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 ب.ظ

باید گامی دیگر به پیش بگذاریم! باید چیزی بگوییم! حرفی بزنیم و تا جایی که می شود با کلمات به قلب منظورمان نزدیک تر شویم. که اگر چنین نکنیم ناچاریم دست از تلاش برداریم و گوشه نشینی کنیم!
هنر برای هنر! چگونه می توانیم به معنای این عبارت که پیش از این گفتیم، بیشتر برای نفیِ "برای" های دیگر از آن استفاده می کنیم، نزدیک تر شویم؟ من قدری اندیشیده ام و ارتباطی بین این عبارت و زبان و خود ِ هنر یافتم !
در زبان نخستین، متن و شکل(نقاشی، که می توان چون هنر نخستین و یا هنری پیش زبانی نیز بدان نگریست) تا حد امکان به هم نزدیک بود! در واقع زبان در اغاز، متن را وادار می کند تا همان چیزی را بگوید که نقش و شکل بازمی نماید و این ارتباط اغاز شناسی هنرو زبان است! ارتباطی که از نزدیکیِ این دو پرده برداری می کند! به همین روش می خواهم از عبارتی جدید بگویم: "هنر برای زبان"!! هنری که برای بهتر بیان کردن منظور و مراد ما از انچه در ذهن داریم به کار می رود! به راستی مگر هنر این نیست؟ مگر موسیقی را زبانِ همه مردمان نمی دانند؟ و نقاشی را زبانِ چشم؟ و شعر را ایا نمی توان زبانِ زبان نامید؟
و اینگونه ایا نمی توان نتیجه گرفت که هنر پسازبانی نیز در ادامه¬ی تلاشی برای ارتباط بین ادمیان بوده است؟ برای گفتن مقاصد و منتظورهای عمیق و پنهانی! آری هنر زبان جان های والاست و این اصلی ترین کوشش هنر است.
اینطور به نظرم می اید که به این ترتیب است که در درون زبان، عبارت هنر برای هنر نیز، به شکل هنرمندانه ای ساخته می شود! و این از هنرمندی زبان و ادمی است!
هنر بر ای هنر، هنر زبان! و حال با ساخت این عبارت باید گفت:" زبان برای هنر"
چرا که به نظرم هنر با زبان هر دو از یک تبار بوده اند....
و حال ما با غنای زبان مواجهیم و تمثیل و استعاره و ...اری! ما با هنر مواجهیم.
و اما مسله را به شکلی دیگر واکاوی می کنم: می خواهیم اندیشه کنیم ، به محض اینکه می گوییم هنر برای هنر است چه اتفاقی می افتد و یا چه اتفاقی افتاده است؟
ایا این جمله (هنر برای هنر است) جمله ای پسینی برای توضیح اثرِ هنری است و یا شرطی پیشینی برای خلقِ اثر هنری؟
زمانیکه می گوییم هنر برای هنر، ایا اثر هنری خلق شده است و یا می خواهد که خلق شود؟
به نظرم ما در مورد اثری که می خواهد خلق شود این جمله را می گوییم چرا که می دانیم هنر و اثر هنری بعد ازخلق شدن دیگر برای خودشان نیستند .به عنوان مثال، یک اثر هنری بعد از خلق این گونه توضیح داده می شود:هنر برای تماشا...اثری برای تماشا...برای انگیزش ...حتی به فرض برای انقلاب...و ...و برای...و دیگر هر چه هست اثر هنری بعد از خلق، هنر برای هنر نیست!
پس به نتیجه ای دیگر می رسیم جمله ی هنر برای هنر شرطی پیشینی برای خلقِ اثرِ هنری است، و به محض اتفاق اثر هنری، این جمله تغییر می یابد!
و حال من می خواهم نام عبارت هنر برای هنر را "پیش شرط رهایی" و یا "پیش شرط زبانی" بگذارم!
و در انتها میخواهم اینطور نتیجه بگیرم که هنر برای هنر را می توان عبارتی در نظر گرفت که سعی دارد پیش از خلق اثر هنری، با زبان بی زبانی به ما بگوید: هنر، خود بهتر از هر کلمه ی دیگری هنر را می نمایاند! هنر برای هنر، خود ِ هنر است.
و همانطور که گفتم هنر برای هنر در نهایت یعنی نفیِ هنر برای هر چیز دیگری، و حتی خود ِ هنر! هنر برای هنر یعنی هنر.
آری دوست والای من، من اینچنین هنری را بی تایم

درود بر تو!
سخنان و فلسفیدنت را می‌ستایم! و چه قدر که من به گوش خود بدهکارم، بدهکار سخنانی از این دست، بدهکار به فلسفه ای که در ذاتش هنر است..
میدانم میدانی که شان بحث ما تایید و تکذیب همدیگر نیست. این که به مثل بگویم فلان جا را قبول دارم و آن یکی را نه!
این دست ایراد گرفتن ها و مچ گرفتن های جدل کارانه، شایسته ی کسانی است که همه ی راز و رمزها را فهمیدند و حالا، بر سر فهماندنشان به دیگران در پی گفت و گو اند!
اما من و تو، در کشف قاره ای نوین هستیم، چیزی فراتر از آنچه تا کنون معنایش دانسته و فهمیده شده: قاره ی معناهای تازه... پس بهتر است که در این اکتشاف نوین، با احتیاط گام زنیم..
اما گام بعدی من:
برسیم سر وقت زبان! زبان و هنر در ذات خود، سخت به هم نزدیک اند. مهم نیست که تاریخ نگاران دروغ زن چه نوشته باشند، اول زبان بوده یا هنر یا هر چیز دیگر. سخن از ذات است. ذات نه همچون وحدتی انتزاعی و ذهن ساخته برای موضوعات متکثر و متمایز. و همچنین نه همچون دادن تعریف ثابت و یا زدن قیدها و مرزهایی برای یک چیز.
ذات، به ذاتیدن اش، ذات می‌شود. ذات یک بوده است، بوده ای که می شود و در شدن اش، بود می‌شود..(جای برخی دوستان مان خالی که از دست این واژگان من و تو حرص بخورند !)
ذات چیز، در شدن و ذاتیدن در زمان است که قوام می‌یابد: چیزی شبیه به همگرایی در حد بینهایت، جایی که "چیز"، بنا بر شدن اش به سمت آن "آرام" دارد و رهسپار است.
به قول ریاضیات دیفرانسیل، ذات چیزها، حد چیزهاست به سمت بی‌نهایت، جایی که چیز بدان "میل" می‌کند. و به واژه ی «میل» خوب بنگر! «میل»، همسایه ی «نیزو»، «خواست قدرت» و «شور».
با این حساب اگر بازگردیم به نقطه ی آغاز، حرف من این می‌شود: میل و خواست و ذات زبان و هنر، در غایت و نهایت به هم نزدیک می‌شوند.
پس سخن صرفا یک دعوی تاریخی مربوط به گذشته نیست: این که مردمان تاریخی، پیش از ابداع زبان هنر ورزی کردند یا برعکس. موضوع این مساله ی بغرنج است:
«آنچه میل و نیرو و ذات زبان و هنر است، به کدامین سو است؟»
این مساله ایست که باید پاسخش گفت، تا روشن شود ذات زبان و ذات هنر، همگرایی یا نه. و اندیشه ی پرتوان تو، این پاسخ را فرآهم آورد: زبان و هنر، به ذاتی یکسان اند: ذاتی که میل میکند به تمثیل و استعاره و .. . این هر دو، از هنرهای بشراند!
و اما گام بعد: آیا دو چیز هم‌ذات، بر هم چیره می‌شوند؟ آیا دو مبارز هم توان و همسان، بر هم پیروزی خواهند یافت؟ بی‌تردید نه!
پس اینجاست که باز به یکی دیگر از نتایجی میرسیم که پیشتر گفتم: دادن تعریف ثابت و ابدی و ازلی، با «زبان» از چیزی «هم ذات» با زبان، ناممکن است. پس زبان ناگزیر است که «هم ذاتان» خود را در صیرورت و شوند، در شدن تعریف کند. همین است که انگاره ی «ذات»-حال ذات هر چیز- که انگاره ای زبانی است، باز ناگزیر است که در صیرورت بازیافته شود: در چیزی که با فعل جعلی «ذاتیدن» -در مقابل کلمه ی ثابت و بی زمان ذات- به آن اشاره کردم.
پس زبان اگر بخواهد از افسونگری بت های ازلی رهایی یابد، باید تن به بازی بی پایانی دهد. زبان همچنان که نمیتواند تعریف ثابت از خودش دهد، ناتوان است که از دیگر هم ذاتانش تعریف دهد: چیزهایی چون هنر و ...
اما یک سوال اساسی: اگر زبان ناتوان از «دادن تعریف از خود و هم ذاتانش» است، پس ما این احکام را درباره ی زبان از کجا آوردیم؟؟ مگر نه این است که گفتیم زبان و هنر و ... از تعریف می گریزند، پس چگونه هم ذاتی شان را فهمیدیم؟
اگر به پریشان گویی هایم بازگردیم، پاسخ روشن می‌شود: زبان ذاتش را در چیزی که به آن میل میکند نشان میدهد، همچنان که هنر. زبان و هنر، همچون نیروها و میل ها و خواست قدرت، دارای ارزش و آفرینشی خود-زایند. همچنان که هر نیرو و خواست قدرت دیگری، از خود ارزش و معنایی نو می‌زاید.
نتیجه: زبان زمانی از بازی سرگردان خود بیرون می‌آید که به واسطه ی نیروی معطوف به قدرت، فهمیده شود. زبان به خودی خود و در خود، بی ارزش، بی معنا، و حتا بی ذات و بی صیرورت است. آفرینش در نهفت زبان و هنر، «هستی» نمی یابند، مگر به قوت «نیروی معطوف به قدرت».
با این نتیجه باز می‌گردم سر ادعای نخستین ام: هنر برای هنر، نیهیلیستی است، بی ارزش و بی توان و بی نیرو است. رو به سوی مرگ دارد و نتایج زیان بار.
اما چرا؟ با این نتیجه و نکاتی که اشاره کردم باید چنین گفت:
1) هنر برای هنر، کوشش زبان است برای احاطه و استیلا بر هنر. اما کوشش دو هم ذات برای احاطه بر هم، کوششی بی فرجام است. هنر و زبان، ناگزیرند که به یک واسطه ی اساسی با هم پیوند یابند: واسطه ی میل و نیرو و حیات.
2)اما هنر برای هنر، چنان که آوردی زبانِ حال ناتوانی زبان است برای فهم هنر، پس هنر را به خودش وا میگذارد! هنر برای خودش. زبان کم می‌آورد و میدان را خالی می‌کند، زبان با هنر بیگانه میشود و درباره ی آن راز وار سخن می‌گوید: هنر برای هنر. مثل سخن الهیاتی خدا برای خدا. خدا برای تجلی خود خلق کرد و ... اما این «لنفسه»گی، در زبان یعنی کوتاه آمدن از امر «فی نفسه». یعنی دور باش گفتن و دور شدن و رمز آلود سخن گفتن از چیزها. سپردن چیزها به خودشان و کوتاه آمدن از آنان..
3)هنر برای هنر، وقتی آمد که زبان، نیرو و میل و حیات را بدرود گفت، پس در پشت دری ماند که کلیدش را خودش دور انداخت! پس در را برای ابد بسته گذاشت: هنر همان درش بسته بماند و برای خود بماند!
4)باز تو به نیکی آوردی که هنر برای هنر، کوششی پیشینی است برای فهم هنر. اما جایش نیست که بنا به حکم حسانیت و شور و نیرو، به تمام کوشش های پیشینی بدبین باشیم؟ به قول نیچه، هماره پس از معلول، به علت هایی باور می‌آوریم که پیش از آن وقوع معلول، نبودند! وقتی هنری نیامده، زبانی نمیتواند پیش گویی اش کند. پس همین کلافه اش میکند و وادارش میکند که حکم دهد: هنر برای هیچ! هنر برای خودش!
5) اما خود میل زبان به احاطه و استیلا بر ذات هنر و پر کردن جای خالی «هنر برای...» از چیست؟ از نیروی بیمار و نیهیلیستی زبان. زبان میخواهد «همه چیز» را پیشاپیش بشناسد و بداند. به ظهور متافیزیک بنگر: ایده، جوهر، علت، روح، خدا و ... همه ی اینها چه می گویند جز هیچ!؟
پس همینجاست که میل نیهیلیستی زبان گل می‌کند. زبان خودش را جدی میگیرد و هر نیرو و میل دیگر را به هیچ می گیرد. پس میخواهد بدون وساطت هر نیرو و توان و خواست دیگر، بفهمد و بفهماند! زبان دستور زبان را جدی میگیرد و ساختار پیشین خود را به همه چیز سرایت میدهد: ایده ی علت فاعلی و غایی چیست جز تعمیم ایده ی وجود فاعل برای فعل؟
زبان برای هر فعل میخواهد فاعل ببیند، پس میگوید هر چیز باید چیزی شبیه به فاعل داشته باشد: همان علت!
همچنین است ایده ی غایت و سرانجام. زبان میخواهد هر فعل را با یک «برای...» توضیح دهد. دقت کردی که در زبان هر روزینه، هر گاه میخواهیم چیزی را روشن تر بیان کنیم، «برای...» را به انتهای جمله می افزاییم؟ پس جملات یا «برای...» را آشکارا دارند، یا اگر نداشته باشند، به استتار و نهفتگی در دل خود حمل می‌کنند، هر جمله ی ممکن زبان را میتوان با «برای...» گفت.
پس علت و غایت و ... سوتفاهم ها زبانی اند! نه اینکه مطلقا نباید به کارشان برد! هرگز! موضوع این است که نباید چنان جدی شان گرفت تا برای هر چیز، «واقعا» یک «برای...» ثابت و بنیادین فرض کنیم: یک هدف و غایت پیشینی. همچنان که هدف و غایت پیشینی هنر را بگوییم هیچ یا خودش یا...
بیماری زبانی «جدی گرفتن پیشینی ها» را باید، پذیرفت اما آنچنان جدی اش نگرفت!
6)اما از وجه تحلیلی کار هم که بگذریم، باز جای آن است که پرسش مهم دیگری را بپرسیم: آیا گرفتن تعریف پیشینی «هنر برای هنر»، جدای از بیماری زبانی اش، اثر زیان بار و نیهیلیستی هم بر خود هنر دارد؟
پاسخ من در نهایت تاسف مثبت است! نیهیلیسمی که «هنر برای هنر» را بازتولید میکند، نیهیلیسمی در سطح زبان است. اما فراموش نکنیم که ذات زبان هم از ذات هنر است. پی نیهیلیسم آن یکی به راحتی در دیگری نفوذ میکند، چنان که کرده...
هنر نهیلیستی، رمه وار، نه گو، بی ارزش، بی اثر، بی معنا، ستیهنده، تهی دست و مرگ آور! همه ی این ها از دل دل‌آشوبه ی هنر برای هنر، زاده شده.
تو «هنر برای هنر» را پیش شرط رهایی میگیری. اما من می‌گویم، این عین اسارت است! اسارتی که نیهیلیسم زبانی بر هنر اعمال می‌کند، تا به هر قیمت چیز پیشینی از آن در چنته بگیرد! ولو هیچ و نیهیلیسم را!
هنر بی علت و بی غایت، از دل حیات و نیرو و میل، زاده می‌شود و پس از زاده شدن به سویی می‌رود. اما هنگامی که «تعریف پیشینی» هنر برای هنر، بر آن تحمیل شد، هنر را دست خوش این توهم میکند: تو نباید هیچ چیز را ارزش بگیری.. تو باید از همه ارزش ها و حتا ارزش های خودت بگریزی! تو باید به هیچ باور آوری! به پوچی!
هنر، زبان یا هر چیز، اگر میل و نیرو و حرکت و زایش را فراموش کنند، ناگزیرند که به هیچ و پوچی عقیم و نازا برسند!
می بینی ققنوس! بخواهیم یا نخواهیم باید سخت مراقب «هنر والا» باشیم. درست است که هنر برای هنر، یک گام از این مراقبت را برداشته و هنر را به شکل پیشینی از تمامی برای... ها آزاد ساخته. اما پرسش بنیادین برای هنر والا چنین است:
آیا هنر برای هنر، هنر را از قید «خودِ هیچ» هم رهانیده؟ از قیده نیهیلیسم؟
بنابه دلایلی که گفتم، پاسخ من منفی است...

ققنوس خیس پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:46 ب.ظ

اوخ عزیز خیلی دوست داشتم که به این گفتگو که بسیار برای من دلنشین بود ادامه بدم و حرفای جدیدی در این رابطه بزنم اما چون متاسفانه در حال حاضر در جایی هستم که دسترسی به انترتنت(به جز از طریق موبایل) به سختی امکانپذیره فعلا نمی تونم لین کارو انجام بدم. تا همین نزدیکی...
ممنون از تو

[ بدون نام ] یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:02 ب.ظ

zereshk

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد