آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

برای کسانی که بیرون از متن حکم میدهند!

داریوش شایگان: اگر به من می‌گفتند یک مرکزی راه بیندار، اولین کاری که می‌کردم این بود که تمام کلاسیک های غرب را سیستماتیک ترجمه می‌کردم، نه این که کمی آگامبن ترجمه کنیم، کمی آدرنو و کمی هم یک فیلسوف دیگر. مثلا هایدگر برای ایران سم است _ منبع: روزنامه شرق
---------------------------------------------
گاهی افراد تصمیم می‌گیرند با گذشته ی خود تسویه حساب کنند، اما در جمع. و گاهی هم می‌پسندند به جای تسویه حساب با خود، با دیگرانی تسویه حساب کنند که شبیه خودشان اند!
شایگان، به عنوان روشنفکری که در «آسیا در برابر غرب» به هگل و دیدگاهش می‌تاخت، هیچ یادش نبود که ترجمه ی سیستماتیک(؟!) کلاسیک ها لزوم دارد، اما حالا به یادش افتاده؟! از آن غریب تر هم «سم»شدن هایدگر است! نمی دانم اگر صورت بندی هایدگری را از کارهای او بگیریم، چه چیزی باقی بماند، اما به هر حال هر کس مختار است، حتا مختار به این که برای کشورش سم تولید کند!
-----------------------------------------
در این بین هم هستند افرادی که گمان می‌برند بازی «مچ»گیری و «پرونده»سازی است، پس دستگاه دلیل ساز زبان شان را به راه می‌اندازند: گیریم که زمانی اشتباه کرده، این که حالا متوجه شده و از حرفش برگشته بد است؟ باید حتمن بگوید «غلط کردم» تا کوتاه بیایی؟
اما به تمام دوستان باید یاد آوری کرد که موضوع اصلا داریوش شایگان نیست! موضوع «هیچ کس» دیگر هم نیست، مساله اینجاست: حکم دادن بیرون از متن، نه ممکن است و نه معنا دار...
«متن» -به مثابه جامعه- ای که کلاسیک ها را نمی شناسد و نمی خواند، با کدامین ترفند میتواند یکباره ترجمه ی تمام کلاسیک ها را تولید کند؟ احتمالا نه کسی منتظر پندهای داهیانه ی جناب شایگان بوده و نه ایشان تافته ای جدا بافته...
فلسفه را نه فیلسوفان میسازند و نه آنها واردات و صادرات اش را برعهده دارند. فلسفه پرداخت به متن است و تمام فیلسوفان -همچون سوژه- محکوم به منحل شدن در این متن اند...
فلسفه ی فیلسوفان را همچون داروهای شیمیایی تجویز کردن، هر نامی داشته باشد، فلسفیدن نیست!

نظرات 5 + ارسال نظر
حمید شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:50 ب.ظ

دربارۀ این سخن شایگان (که «هایدگر برای ایران سم است») بگویم: شاید در مصاحبۀ شایگان با جهانبگلو (در «زیر آسمانهای جهان») دیده باشید که مطالبی را طرح می‌کند در همین راستا که توجّه نکردن به زمینه‌ای که مطلب در آن طرح می‌شود، می‌تواند بدفهمی‌ها و تحریفهای عجیبی را موجب گردد. آنجا به مورد هایدگر برای ایران هم اشاره می کند و این که خودش تجربۀ بدی در این باره داشته و البتّه فردید هم مثالی أعلاست! بنابراین شایگان مخالف خواندن و استفاده از آرای هایدگر نیست و سخن او دقیقاً با توجّه به زمینه و نه بیرون از آن است. اِشکالی که می‌تواند بر او کرد این است که این سخن به درد همان زمان مصاحبه (در کتاب گفته شده و در سال 1994) می‌خورد؛ امروز دیگر خبری از راه گیلی (!) یا برداشت علم الأسمائی از ظهور وجود هایدگری نیست، یا به چیزی گرفته نمی‌شود. امروز هایدگر برای ایران سم نیست، چه اینکه در گذشته هم نبوده است، ولی ارجاعات دسته دوّم به آرای او از طریق فلانی و بیسالی، نتایجی را به بار می‌آورد که بهمانی را بر آن می‌داشت که از خیرش بگذرد و آن را سم معرّفی کند. بعضی از این نتایج بسیار قابل تأمّل -در نظر شایگان- را که موجب نفی بتمامۀ غرب از جانب بعضی سنّت گرایان شد، می‌توانید در همان مصاحبه‌ها بخوانید.

حقیقت اش اشارت من به واژه ی متن، کمی فراخ تر از چیزی است که شما مراد می‌کنید. من در اینجا هم آوردم که «متن به مثابه جامعه»، در واقع مقصودم این نبود که جناب شایگان بی التفات به متن هایدگر او را سم میداند، که میدانستند هم اهمیتی نداشت!
موضوع این است که این متن یا جامعه است که فراتر از شان فاعلیت فیلسوف فلسفه را-اعم از اصل یا ترجمه- بازتولید میکند و خود جناب شایگان هم زمانی بازیچه ی همان متن دست به انجام کارهایی زدند...
اگر کسی بخواهد در ایران بفلسفد، دیگر نمیتواند پز آوانگارد و متعالی از متن یا جامعه بگیرد و این و آن فیلسوف را پشت سر هم تجویز کند، مگر برای خودش!
فردید که مرد و چیزی هم ننوشت که جزوی از متن جامعه ی ایران شود، اما من این دست بوالفضولی های شبه فاشیستی و بیرون از متن را، از ابتکارت مخرب اما فلسفی فردید، ویرانگر تر و صد مرتبه ضد فلسفه تر میبینم..به دلایلی که شرحش رفت!

مترجم دردها دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ب.ظ http://fenap.blogsky.com

سلام

هر چند به شخصه از طرفداران و دلدادگان داریوش شایگان نیستم،اما به گمانم بخشی از گفتار ِ وی :"اولین کاری که می‌کردم این بود که تمام کلاسیک های غرب را سیستماتیک ترجمه می‌کردم"

بخشی از نیاز جامعه - یا دست کم فضای فکری جامعه - را بازتاب می دهد.

باز هم تا آن جا که من اطلاع دارم،فلسفه در همه جای دنیا خوانشی به مراتب کم تر از باقی حوزه ها دارد و انتشار کتاب در باقی حوزه ها نظیر ادبیات و روان شناسی عامیانه و... سبب می شود که ناشران بتوانند کتب فلسفی چاپ کنند،کتاب های فیلسوفان کلاسیک حتی از این هم کم تر طرفدار دارد،درصدی بسیار کم،هر چند در قیاس با جمعیت کتاب خوان قابل ملاحظه.در ایران کسانی که پژوهشگر فلسفه هستند از باقی کشورهای پیشرفته کم تر،فیلسوفان کلاسیک را هم بشناسند باز هم کمتر از آن.


ولی با این حال،آیا همین درصد کم و تعداد در ظاهر ناچیز،براستی نیازی به متن های کلاسیک که حرفه ای ترجمه شده اند ندارند؟

حالا که دستمان کوتاه است که تدریس به زبان های زنده دنیا را پیشه کنیم،و از طرفی تعداد موسسات آموزشی کشور آنقدر کم است که نمی توانیم به پژوهشگرانمان خوانش به زبان اصلی را بیاموزیم،راه سوم گزینه بهتری به نظر می رسد،هر چند که در حال حاضر یک رویا باشد.همان راهی که ژاپن و ترکیه در پیش گرفتند.

...

در هر حال در دسترس بودن چنین متن هایی،بهتر از نبودن آن هاست و به شخصه گمان می کنم چنانچه نهاد سامان داری،تعدادی از مترجمان را بتواند گرد هم بیاورد،در بلند مدت شاید بتوان گوشه ای کوچک - هر چند قابل اعتنا - از این میراث فلسفی را به زبان خود بازگردانیم.

شاید اگر متن های ترجمه شده ی ِ هایدگر و امثالهم در دسترس بود،امثال فردید و مریدانش کمتر می توانستند یکه تازی کنند و خیالات خود را در دامان فیلسوفان غربی بگذارند.


شاید...


درود!
نیاز جامعه به متون کلاسیک، یک سخن است و تجویز نسخه از بالا سخنی دیگر. من هم با شما هم عقیده ام که چنین نیاز و حتا شکافی در میان است و باید به آن پاسخی درخور داد.
اما نکته بر سر این است که سرمنشا این نیاز چیست؟ چرا اهل تحقیق و تفکر در یک جامعه به یک متن کلاسیک نیازمند می‌شود؟ آیا به آن علت که مثلا کانت و دکارت و اسپینوزا فضل تقدم داشتند و زودتر از مثلا آگامبن و آدرنو به دنیا آمدند؟ این که آن ها را در عصر موسوم به کلاسیک داریم؟ آیا مثلا همان ضرورتی که ایجاب میکند ابتدا باید پیش نیاز درسی را پاس کرد سپس آن درس را؟
اگر پاسخ مثبت باشد، چنانکه لحن جناب شایگان هم چنان است، باید گفت که فلسفه را نشناختیم!
در همان اروپا و آمریکا هم اگر دقیق بنگریم هیچ گاه بنا بر این منطق نیامده اند فیلسوفان را ترجمه و تجویز کنند. موضوع این است که نیاز یک جامعه به کلاسیک ها و ... پیش از هر چیز نیاز یک جامعه است!
ایرانی که لوکاچ و آلتوسر و ژیژک میخواند، میتواند هگل را بسیار جدی تر ترجمه کند و بفهمد؛ تا ایرانی که بنا به فرمان شایگان، همه را به کناری بگذارد و سراغ متقدمین رود!
حرف من این است که سیر تاریخی-اجتماعی فلسفه ها، خود نیازهای لازم را بازتولید میکند و هیچ زمانه ای نبوده که بشر از مرجعی فراتر از این سیر، نیازهای فلسفی اش را درک کرده باشد.
کشورهایی که در غرب هستند، موسساتی تحقیقاتی دارند که برای مثال تمام نوشته های یک فیلسوف یا متفکر خاص را مطالعه میکند و ضمن بازخوانی و بازشرح کردن آن فیلسوف، البته ترجمه ی روش مند آثارش را هم در برنامه دارد. این موسسات با ایده های امثال شایگان بازتولید نشدند که بخواهند تکلیف کلاسیک ها را ابتدا مشخص کنند و ..!
آنها بر بستر نیاز فلسفی و تحلیلی زمانه ی خود ساخته شدند.
به هر رو، در مورد کلاسیک ها هم نکته ای مهم وجود دارد و آن پیچیدگی کارشان است که با یک ترجمه ی صوری و مکانیکی به هیچ رو چیزی منتقل نمیشود، برای یافتن بستر درخور جهت ترجمه ی آنها، باید در راه فلسفی که تاکنون پیموده شده گام برداشت و به تحلیل ها و تحقیق های روز آثار آنان رجوع کرد و همین هم موجب میشود که برای ترجمه ی ارسطو، به هایدگر و تفسیر او از ارسطو نیز باید توجه داشت.
من به سیاهی لشکران به ظاهر بیرون از آکادمی که با پرداختشان به معاصرین و متفکرین روز، بستر بررسی کلاسیک ها را فرآهم میکنند، بسیار بیشتر از عبارات تحکم آمیز شایگان اهمیت میدهم!

مترجم دردها دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:40 ب.ظ http://fenap.blogsky.com

سلام مجدد

اینکه به سرعت و با دقت و مهم تر اینکه مفصل پاسخ می دهید قوت قلب است :)

ولی گمان می کنم جنس نگاهمان تا حدی تفاوت دارد.دقیق تر بگویم من منظور شما را از عبارت :

"در همان اروپا و آمریکا هم اگر دقیق بنگریم هیچ گاه بنا بر این منطق نیامده اند فیلسوفان را ترجمه و تجویز کنند. موضوع این است که نیاز یک جامعه به کلاسیک ها و ... پیش از هر چیز نیاز یک جامعه است!"

منظور شما از لفظ "جامعه" دقیقا ً چیست؟

در قامت ذهنی من تعریف "جامعه " به فیلسوفان و پراگماتیست های اوایل سده بیستم نظیر جان دیوئی و جرج هربرت مید نزدیک است.فرد با جامعه در کنش متقابل است و مقداری در جامعه تاثیر می گذارد و به میزان بیشتری تاثیر می پذیرد.در قامت ذهنی من نه من،نه شما،نه داریوش شایگان بیرون از جامعه نیستیم و اصلا ً نمی توانیم باشیم.مهم این است که هر کس تا چه حد می تواند به دل ساخت ها،نهاد ها،فرهنگ،کنش گران برود و کاوش کند و کسی خارج از متن قرار نمی گیرد،اینکه کسی تا چه حد در داخل جامعه هست مهم است.

حرفی هم که شایگان زده بیراه نیست.فردی ست که زمانی در دل گپ و گفت های فلسفی بوده،مدت زمانی در اروپا بوده و تحصیلات آکادمیک داشته،نهاد های آنجا را دیده و مدام در آمد و شد است و -در نظر من چنین کسی - دست کم تا حدی کاستی های فلسفی ما را دیده و نقطه ضعف ها را درقیاس با اروپا می داند.هر چند که بخشی از سخن اش می تواند واقعیت داشته باشد و پاره ای از آن - اگر نه مهمل - دست کم قابل چون و چرا.

در ثانی بحث بر سر سلسله مراتبی نیست که مانند رشته های فنی ابتدا ریاضی پیش،بعد ریاضی عمومی 1 و 2 و بعد ریاضی مهندسی و... را بگذرانیم.جنس نگاه به فلسفه چنین نیست و نمی تواند باشد.

سایمون کریچلی کتابی نوشته - که کتابی عالی هم هست - به اسم " فلسفه قاره ای" و با ترجمه " خشایار دیهیمی"که در بازار هم موجود است.احتمالا ً آن را خوانده اید و در آنجا به تفاوت های فلسفه قاره ای و تحلیلی می پردازد.نقل به مضمون از گفته های وی این است که قاطبه کتاب هایی که خاصه در سنت قاره ای نگاشته شده ،چون انباری عظیم است که اندیشمندان می توانند به آن رجوع کنند و از گفته های پیشینیان استفاده کنند. بنا به مقتضیات زمانه ممکن است پاره ای از آنها مهم شوند و بحث بر انگیز و مثال هایی می زند نظیر هگل و کانت و ... که زمانی مورد توجه قرار گرفتند.نکته این است که این کتاب ها باید ترجمه شده و در دسترس باشند تا فلسفه پژوهان بتوانند از آن استفاده کنند.


تقریبا ً یک سالی در کتاب فروشی کار کردم و دیدم چطوری عده کثیری برای تهیه کتاب های کلاسیک تلاش می کنند و دست آخر چیزی دستشان را نمی گیرد.باور کردنی نیست اما حتی متفکری نظیر "لـــَــکان" که امروز در بحث های روان کاوان خارجه بیشتر مد نظر است در ایران حتی کتاب های اصلی اش ترجمه نشده است و دوستداران باید به کتاب های واسطه برای معرفی و شناختش رجوع کنند.توسل به کتاب های ژیژک و باقی

حالا این نیاز جامعه،تا بیاید این نیاز ها شناخته شود،مترجمین دست به کار شوند،ترجمه هایی قابل اعتنا بیرون بیاید و... چقدر زمان بر است؟بر فرض اینکه شدنی باشد.به گمان من در دسترس بودن آثار - چه در سنت تحلیلی و چه سنت قاره ای - مقدم بر خواست جامعه هست. چه اینکه همواره هستند تعدادی دوستدار،پژوهشگر،استاد، و.. که خواهان خواندن متن هایی چنین باشند.کما اینکه در خارجه هم تا آنجا که من می دانم چنین است و با ترجمه کتاب های معتبر سعی می کنند متفکرین کشور ها را با متن های مختلف درگیر کنند و آن ها محدود به کتاب های کم نباشند.اینکه نیاز جامعه چه باشد - نظیر پا گرفتن بحث های پست مدرن و مد نظر قرار گرفتن نقد های عملی و قوه حکم کانت در دهه 80 - فقط سبب در کانون توجه قرار گرفتن کتاب ها می شود.همین.


...

در باب این قسمت از نوشته تان هم که فرمودید :

"کشورهایی که در غرب هستند، موسساتی تحقیقاتی دارند که برای مثال تمام نوشته های یک فیلسوف یا متفکر خاص را مطالعه میکند و ضمن بازخوانی و بازشرح کردن آن فیلسوف، البته ترجمه ی روش مند آثارش را هم در برنامه دارد. این موسسات با ایده های امثال شایگان بازتولید نشدند که بخواهند تکلیف کلاسیک ها را ابتدا مشخص کنند و ..!"

من حرفی ندارم.ولی قیاس بین کشورهای اروپایی تراز اول با صحاری جهان سوم قیاس مع الفارق است.
نقل است که هورکهایمر آن قدر هابرماس را تحت فشار گذاشت تا دست آخر وی از مکتب فرانکفورت استعفا کرد.بیم بزرگ هورکهایمر این بود که انتشار مقاله ای که هابرماس مد نظر داشت سبب قطع شدن بودجه این موسسه می شود. در کسوت یک سنت آموزشی چنین چیزی در غرب نهادینه شده که موسسات مختلفی توسط متفکران بر پا شود و با دریافت بودجه ای مکفی،به تحقیقات بپردازند(دست کم آنگونه من شنیدم).در ایران چنین چیزی نیست،حوزه های علمیه یکی پس از دیگری مثل قارچ از زمین بیرون می زنند،بودجه می گیرند،آخوند پرورش می دهند؛ولی برای فلسفه چنین سنتی نه وجود داشته و نه دارد و نه می توانسته داشته باشد،چون همیشه دشمنانی نظیر حوزه،حکومت،بنیاد گرایان هستند.حرفی که فیلسوف - عارف خیالباف زده خالی از واقعیت نیست.یک موسسه مشابه موسسه پرسش،در ابعادی بسیار بزرگ تر و حرفه ای تر شاید امروزه بسیار گره گشا باشد.


همین حالا هم تعداد زیادی از کتب فلسفی ترجمه می شود،ترجمه هایی کمتر عالی،گاهی خوب، و در اکثر موارد چرند و پرند.چنین ترجمه هایی -به تعبیر یوسف اباذری - باز هم نوعی از خودگذشتگی ست.مترجمی که نه پولی در می آورد و درد معاش هم دارد و ... باز هم از خودگذشتگی می کند برای چنین کاری.


به هر حال راه افتادن مرکزی که ترجمه های موثقی از آثار کلاسیک و معاصر را بیرون بدهد و واژگان مناسب ابداع کند و مترجم تربیت کند و تدریس بر عهده بگیرد جزو آمال و آرزو های من است و با توجه به تجربه خودم چنین نیازی در اساس برای این جامعه هست.

اینکه کم و کیف این نیاز تا چه حد است،شاید نیازمند پیمایش میدانی وسیعی باشد که توسط خبرگان جامعه شناسی تهیه شود.

سپاس از دقت و پی گیری تان!

ببینید! جامعه را به انضمامی ترین دلالت اش آوردم، می‌شود بر سر تعریفی جدا از آن بحثی جدا داشت، اما سخن من معطوف به تقدم متن بر سوژه بود. واژه ی متن را شاید به طنین دریدایی باید خواند و کمی هم شبکه ی روابط قدرت فوکویی و نیروهای نیچه ای-دلوزی!
حق با شماست که هیچ کس نمی‌تواند بیرون از جامعه باشد، اما موضوع اینجاست که توهم تعالی و استعلا برای هر کس ممکن است. این که واکنشی و کینه توزانه، از سر نفی دیگری، خود را متعالی از ابژه ی نقدش بپندارد و به سادگی آن را نفی کند، به این تصور که انشقاقی میان او-که فاعل و سوژه ی نقد است- و موضوع و ابژه ی نقدش برقرار است و میتواند به سادگی از آن تعالی جوید.
کاری که به گمان من، شایگان یا هر سوژه ی متوهم دیگر، با فضای فکری و ... جامعه انجام میدهند. چیزی که حتا ماقبل پند و نصیحت است -چون امکان اجرایی شدن اش منتفی است-و در نهایتش یک خود ارضایی است. چنانکه منتقد خود را از رهگذر نفی بس بسیاران دون و فرومایه، تافته ی جدا بافته می بیند.
این که شایگان یا هر بزرگوار دیگری-مثلا طباطبایی یا فرهادپور و ...- در رفت و آمدشان با غرب و نهادهای آکادمیک هستند، حق توهم استعلا و تعالی-که به تعبیر دلوز اساس فاشیسم است- را برایشان فرآهم نمیکند. آن ها زمانی نقدهایشان نامش نقد می‌شود، که وارد "متن" شوند، درون ماندگار باشند و "چیزی در عمل" برای متن داشته باشند، تاثیر و اثری فراتر از غر زدن و کینه توزی و نفی و کلی گویی های گاه اگزوتیک!
آنها به نسبت آگاهی ای که دارند اهمیت دارند و آگاهی هم بنا به نگاه هگل، خصلت سیاله و پویایی و جدیت مفهومی دارد. پس آگاهی یک دستگاه بسته و آگزیوماتیک ریاضیاتی نیست که آنها در غرب آموخته باشند و حالا بازگردند و از نفی و نیروی واکنشی-به قول نیچه و دلوز-، نداشته ها را به رخ بکشند و بس!
نفی، زمانی پویا می‌شود که دیالکتیکی شود و از دل آن ایجابیتی نیز بیرون آید..
اما اجازه دهید من هم از دل این نفی، به ایجابیتی نقب زنم و منظورم را بیشتر روشن کنم:
ترجمه ی یک اثر فلسفی، تفاوت هایی با دیگر آثار دارد.حتا با نمونه های ادبیات و یا جامعه شناسی. یک اثر فلسفی، خصلتی تضادگونه دارد، از سویی بسیار کم خوانده میشود و به آن رجوع می‌شود(چنانکه خودتان نیز اشاره کردید) و از دیگر سو، به شدت زیاد خوانده می‌شود یا دقیق تر بگویم، به شدت دقیق و مو به مو خوانده می‌شود. کار گاهی چنان بالا می‌گیرد که برای حروف اضافه ی یک متن فلسفی، دعواهایی دراز دامن در می‌گیرد.
این بیش از هر چیزی، به درگیری مستقیم فلسفه با زبان بازمی‌گردد و چیزی که به نوعی هم پارادایم روز تحلیلی ها و هم پارادایم روز قاره ای هاست(اگر چه پیشتر هم گفته ام که این دسته بندی اصالت و اعتبار فلسفی چندانی ندارد و بیشتر دلالت برون متنی و غیر فلسفی دارد).
به هر رو، با نظر به این اتفاق، نمی‌شود انتظار داشت که فرآیند ترجمه و هضم یک متن فلسفی از یک زبان به زبان دیگر، به سادگی و صورتی مکانیکی رخ دهد. مثال اعلی اش جهد بی حاصل ادیب سلطانی است که اگر صد سال دیگر هم بگذرد، سنجش خرد نابش، گرهی از فلسفه ی ما نمی‌گشاید!
یک اثر فلسفی، اگر چه کم تر خوانده می‌شود، اما به شدت "کار" می‌کند. به دیگر بیان، انتقال هر اندیشه و اثر فلسفی، هم سان انتقال یک "کارکرد" است از یک متن و زبان به متن و زبانی دیگر. هستی و زمان، با وجود تلاش فراوان رشیدیان و جمادی، تا زمانی که آثار اصلی هوسرل "فارسی" نشود(که فراتر از ترجمه به فارسی شدن است)، کوششی است بی پایه و بسیاری از اوقات بی نتیجه. چه کس میتوان نقب ها و نقدهای ریز و زیرکانه ی هایدگر بر هوسرل را در این اثر در یابد؟ حتا قضیه فراتر از هوسرل هم می رود، پای هگل هم سخت در میان است، و حتا نوهگلیان! هایدگر را بدون اینها وارد کردن کمی شوخی است! و تنها نفع اندیشگی اش به شخص ترجمه کننده باز میگردد و جامعه همچنان گیج و گنگ می ماند و چه بسا به توهم فهم هایدگر هم دچار آید!
ببینید! کوشش ترجمه ی یک اثر فلسفی، به بار نمی نشیند تا زمانی که زمینه و زمان و زبان ما تجربه ی فلسفی لازم را برای درک و فهم آن بیابد و این بیش از ترجمه ی مکانیکی، نیاز مند اجتهاد فلسفی است(به قول طباطبایی). نمونه ی این زیان باری ها، نقدهای مفصل طباطبایی است که اخیرا بر ترجمه ی آشوری از ماکیاولی آورده و نشان داده که تا چه حد قضیه پیچیده و مهم است.
مترجم فلسفی را نه مامور به ظاهر (به تعبیر ادیب سلطانی) باید فهمید، نه واژه ساز (مثل آشوری) و نه سفیر فرهنگ ها (به تعبیر دیهیمی). مترجم فلسفی، یا باید توان ایجاد کارکرد زبانی-فلسفی را داشته باشد و چشم به شرح ها و ترجمه های روز یا باید با ترجمه های فلسفی وداع کند!

مترجم دردها چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ http://fenap.blogsky.com

عرض سلام مجدد

ببینید،من با کلیت حرف شما که در پاسخ من نوشتید مشکلی ندارم،بحث اصلی من این است:" بالاخره باید ترجمه ای از آثار فلسفی غرب به زبان الکن فارسی صورت بپذیرد یا نه؟"

پاسخ من مثبت است.اینکه با چه دشواری هایی همراه است بحثی دگر.

کریم مجتهدی در خاطرات خود ذکر می کند که زمان شرح و بسط مباحث فلسفه اسلامی از زبان "علامه طباطبائی" برای " هانری کربن" بخشی از مباحث در اساس ترجمه ناپذیر بودند یا به سختی ترجمه می شدند،حتی برای کـــربن که خود مطالعه ای عمیق در فلسفه اسلامی داشت بسیاری از مسائل غیر قابل فهم یا دیر یاب بوده ست.

حجم و کیفیت آثار مسلمین در برابر غرب یک شوخی ست،اما حتی جریان ترجمه از این سمت هم به سختی صورت می پذیرد،آن طرف که دیگر جای خود

آن طرف تر ها،فلسفه خودرویی ست که با نهایت سرعت پیش میرود و کمتر نیازی به خیال پردازی های فیلسوفان خیالباف عهد بوق - شرق به طور اعم،مسلمان به طور اخص - ندارند.با این حال چرا چنین می کنند آن هم درست زمانی که با مشکلاتی از این دست رو به رو هستند،در نوشته های باستانی که این طرف ها زیاد هواخواه ندارد،به دنبال چه چیزی هستند؟

غربی یاد گرفته با هر تلاش و کوششی که شده،به منابع آگاهی و معرفت دسترسی پیدا کند.ممکن است حتی در نظرش براستی شـــِــر و ور باشد،ولی در راه کسب هرگونه سنت فکری،فرهنگی کوتاهی نمی کنند.

...

ببین دوست عزیز،علاقه اصلی من فلسفه ست و هیچ گاه جرات نمی کنم در این ساحت بنویسم،در مقام مثال هفت ماه صبح تا غروب کتاب خانه نشستم و بی اغراق تمامی کتاب های ترجمه شده هایدگر به فارسی را نشستم و خواندم،با اهل فن اش صحبت کردم،اینکه جرات نمی نویسم در موردش دال بر نخواندن نیست،می دانم قضیه پیچیده تر از این حرف هاست ساحت نوشتار را با مهمل نویسی آلوده نمی کنم.دیدم مطالعاتی عمیق تر می خواهم به گوشه ای نشستم و گذاشتم برای زمانی دیگر.شاید هم هیچ وقت

ولی نشستن و تفلسف کردن پیرامون اینکه ترجمه چنین است و چنین است و چنان است،دست کم مرا قانع کننده نیست.

...

زمانی نهضت ترجمه پا گرفت،تعدادی از کتاب های فلسفی یونان باستان برای مسلمین ترجمه شدند.مسلمین پاره ای از مفاهیم آن را یکسر وارونه کردند و برخی را کج فهمیدند،در برخی دیگر - این طور که اهل فن می گویند - خوب پیش رفتند.در هر حال همان تر جمه های معدود و الکن هم در یاری رساندن به فلسفه ما تاثیری به سزا داشت.به یقین امروزه با تعدادی از متخصصین که به کاستی های زبانی، و خود ترجمه آگاهی دارند دسترسی هست،می توان امید وار بود همان " اجتهاد فلسفی" گره از کار بگشاید.

...

در پایان فرمودید:"مترجم فلسفی را نه مامور به ظاهر (به تعبیر ادیب سلطانی) باید فهمید، نه واژه ساز (مثل آشوری) و نه سفیر فرهنگ ها (به تعبیر دیهیمی)،مترجم فلسفی، یا باید توان ایجاد کارکرد زبانی-فلسفی را داشته باشد و چشم به شرح ها و ترجمه های روز یا باید با ترجمه های فلسفی وداع کند! "

گمان می کنم که روال پاسخ گویی شما به کلی با من تفاوت دارد.خلاف من که سعی دارم به متوسل شدن با مثال های سرراست و به وضوح مطالبم را بیان کنم درک و دریافت نظرات شما به شرط چند باره خواندن ممکن است.با کمی شیطنت... از عوارض نیکفر خواندن است؟نمی دانم.

نظر شما این است که مترجمان فوق الذکر بر خطا رفتند؟در کجاها؟از هر سه تعداد زیادی کتاب خواندم.ادیب سلطانی هر چند در منطق ارسطو ( ارگانون) و یا (سنجش خرد ناب) سخت خوان باشد،ولی جنس همین ترجمه در کتاب های "رساله منطقی - فلسفی" و "بنیادهای منطق نگریک" و یا حتی "جستارهای فلسفی" تا حدی پاسخگوست.آشوری و دیهیمی که نیاز به دفاع کردن ندارند.

نقد های سید جواد طباطبایی و پاسخ داریوش آشوری را هم خواندم.هر چند از داریوش آشوری توقع میرفت با تساهل بیشتری پاسخ بدهد،ولی این گونه به تعدادی واژه پیله کردن و اذعان به اینکه ترجمه اش بد بوده و ... منصفانه نیست.


دایره را تنگ بگیری هیچ اثری ترجمان پذیر نیست


...

سوال شیطنت آمیز!

"ما و فلسفه" ای که نوشته شده و به روح مرحوم ِ مغفور پیش کش شد،حاصل خوانش های ترجمه های پارسی بود یا زبان اخوان جرمانی؟!

امیدوارم کمی پراکنده نوشتن را به سبب نیمه شب بودن،سخت نگیرید.چشم ها را با چوب کبریت باز نگاه می دارم !

درود دوباره!

1) فرمودید: «بالاخره باید ترجمه ای از آثار فلسفی غرب به زبان الکن فارسی صورت بپذیرد یا نه؟»
بحث اصلا بر سر این نیست که باید چنین شود یا چنان، فرض کنید که پاسخ این پرسش بدیهی نما، مثبت باشد؛ موضوع کمی فراتر است. این که «شرط امکان ترجمه» و از آن مهم تر، چرایی و چگونگی این ضرورت را بتوانیم باز کنیم. به هر دلیل ساده و یا پیچیده می‌توان حکم کرد که «ما نیاز به ترجمه ی آثار غربی داریم»، اما این جمله به خودی خود هیچ معنای روشنی را نمی‌رساند، تا زمانی که یک گام فراتر رویم و از امکان و چگونگی این ترجمه ها سخن بگوییم.
گذشته از این بحث، حکم جناب شایگان چنین صورتی داشت:
« ...تمام کلاسیک های غرب را سیستماتیک ترجمه می‌کردم، نه این که کمی آگامبن ترجمه کنیم، کمی آدرنو و کمی هم یک فیلسوف دیگر. مثلا هایدگر برای ایران سم است»
پاسخ من به ایشان این بود که برای ترجمه ی همان کلاسیک ها، ناگزیر از پرداختن به امروزی ها هستیم و البته بالعکس، پس این ایشان بودند که از اساس سرناسازگاری با ترجمه ها را داشتند و نه من!
بحث من، سخن از این چگونگی بود، وگرنه بحث از این که باید چیزی ترجمه شود یا نه، نه معنا دارد و نه سودی خاصی!

2) در ادامه هم سخن دیگری آوردید: «آن طرف تر ها،فلسفه خودرویی ست که با نهایت سرعت پیش میرود و کمتر نیازی به خیال پردازی های فیلسوفان خیالباف عهد بوق - شرق به طور اعم،مسلمان به طور اخص - ندارند.»
حقیقتش این هم برای من سخن معنا داری نیست! نمی فهمم اگر بنا باشد ابن سینا یا ابن رشد یا سهرودی یا صدرا، عهد بوق و خیال باف خوانده شوند، چرا توماس آکویناس و آگوستین، اسپینوزا، حتا هگل یا نیچه نباید این گونه نام گیرند!
این سبک داوری در باره ی فلسفه، از کجا آمده و کدام پژوهشگر و با کدام دلیل این سخنان را گفته، اما حتا تزهای زوال اندیشه و انحطاط طباطبایی هم در عین مدرنیستی بودن و نوهگلی بودنش، با این سبک شما، تکلیف تاریخ اندیشه را روشن نکرده...

3) اما اگر تصویر عجیب شما را هم از تاریخ اندیشه بپذیریم، باز نتیجه ای که از آن گرفتید، نمی‌تواند معنای دقیقی داشته باشد. به فرض که غربی ها ذره بین به دست گرفتند و آثار بی ارزش و بی معنای ما را زیر و رو می‌کنند جهت دست یابی به آگاهی و معرفت!
از این چگونه نتیجه می گیرید که ترجمه ی مکانیکی و صوری از آثار فلسفی ممکن و مفید است؟

4)خوشحالم از این که «فلسفه» را گرامی می‌دارید و آن را پیگیر هستید. بگذارید مثالی از همان هایدگر بیاورم که شاید خوانده باشید:
او در سرچشمه ی کار هنر، تحلیلی دارد از مفاهیم رایجی مانند ماده و صورت یا جوهر و عرض. در جایی از آن رساله ی مهم، اشارتی میکنند به اتفاق نامیمونی که بر سر مفهوم جوهر یونانی به لاتین آمد و کژفهمی هایی را موجب شد. چیزی که البته خیلی هم تصادفی نبود و معنای فلسفی پشت اش بود.
حالا ما هستیم و تئوری جوهر و عرضی که از پس ترجمه های لاتینی و ... به ما رسیده و از دیگر سو، تعابیر هرمنوتیکی و اونتولوژیکی هایدگر از همین مفهوم. پرسش اینجاست که آیا با ترجمه ی ارسطو و جوهر و عرض اش، میتوانیم آن را بازیابیم و یا تلاشی فراتر از معادل نویسی ها و بازگردانی های مکانیکی نیاز است؟
سخن من این است که این دور هرمنوتیکی ما، با کلاسیک ها برقرار نمی شود، اگر آن را از رهگذر افق امروزین آگاهی خود نگشاییم و در این راه، مثلا ترجمه ی ژیژک پیش نیاز هگل یا لاکان و یا ترجمه ی هایدگر پیش نیاز ارسطو و هراکلیتوس و .. است.
متاسفانه درگیری مستقیم فلسفه با زبان و ذات آن، اجازه نمی دهد حتا اگر هم بخواهیم، صرف اراده ی خود، چیزی را به واقع ترجمه کنیم. در ادامه بیشتر خواهم گفت و نمونه خواهم آورد.

5)آن جمله ی پایانی هم که فرمودید نفهمیدید، البته دلالتی داشت به ادعاهای این اساتید در باره ی فلسفه ی ترجمه و نه آثارشان.
ادیب سلطانی را نمی دانم با کدامین معیار مناسب می‌خوانید و یا پاسخگو. متن اصلی کانت یا ارسطو، یک مقصود فلسفی و پرابلماتیک مفهومی-تاریخی روشن دارند، آراستن این متون پیچیده، به الفاظ پیچیده تر و ناآشنا تر، کدامین نیاز یک «پژوهش فلسفی» را پاسخگوست؟ آهنگ و سبک و چینش واژگانی ادیب سلطانی، اگرچه محترم و دقیق و روشمند است، اما در نهایت هیچ پاسخی به یک پروبلماتیک فلسفی نمی دهد. میتوانید مقایسه کنید کانت او را با نسخ انگلیسی و فرانسوی.
همه ی این ها، از سر یک تز در ترجمه آغاز شد، چنانکه خود او گفته، مترجم را مامور به ظاهر دانستن و بس! این حرف درست است، اما میان ظاهری که فلسفه میفهمد و چیزی که ایشان می فرمایند، فرسنگ ها فاصله است.

6) دیهیمی فعلا به کنار، اما آشوری متاسفانه نیاز به دفاع دارد! جدا از کاری که روی نیچه کرد و این فیلسوف عمیق را شاعرانه و گاه وارونه عرضه کرد، جدا از بلایی که بر سر ماکیاولی آورد و او را سیاست نامه نویس کهن نمایش داد(چیزی که در نقدهای مفصل مکتوب طباطبایی بر ترجمه ی شهریار وی، در بلاگ قدیم و جدید آمده)، باید گفت که تز او در ترجمه، که در سطح واژه سازی مکانیکی و معادل سازی مانده و هیچ التفات جدی به تاریخ اندیشه ندارد. این موضوع زمانی حاد می‌شود که پای فلسفه در میان باشد، جایی که فراتر از بررسی های ریشه شناختی واژگان، هر واژه و دقیق تر بگویم هر مفهوم، تاریخ، منطق و ساختار اندیشگی ویژه ی خود را دارد و بدون داشتن اشراف به آن، برگرداندن متن فلسفی، هیچ معنا و نتیجه و اثر خاصی ندارد.
مقایسه کنید ترجمه ی پیشگفتار پدیدارشناسی هگل(باقر پرهام) را با ترجمه ی آشوری از جلد هشت کاپلستون، جدا از درستی و نادرستی تفسیرهای کاپلستون، از کدام میتوان چیز روشنی به چنگ آورد؟
بحث بسیار درازدامن است و پیچیده، پیشنهاد میکنم به لینک هایی که با عنوان (درباره ی ترجمه‌های ماکیاولی) در سایت گذاشتم، سرکی بزنید تا اصل قضایا کمی روشن تر شود.

7)این را هم بیفزایم که بحث بر سر تنگ گرفتن دایره و ترجمه پذیر بودن یا نبودن آثار فلسفی نیست؛ بحث کمی جلو تر از این قضیه است: شرط امکان ترجمه پذیری یک اثر فلسفی خاص چیست؟
سخن من، به خلاصه این بود که با آثار شارحین امروزی (که با دقت و موشکافی بیشتر متون پایه را تحلیل و تشریح و تفسیر و در نهایت ترجمه کردند) باید درگیر شد و فضای زبانی و زمانی جامعه ی خویش را درگیر کرد، تا شرط امکان ترجمه و فهم و انتقال متون پایه، محقق شود.
بدون این کار، گزین گویه نیچه میشود اس ام اس و استاتوس فیس بوک، شهریار ماکیاولی میشود نصیحت الملوک ضد اخلاقی، کانت میشود متن پهلوی زمان کوروش و ...
وقتی مترجمین ما، تمام تاریخ اندیشه و تاریخ مفاهیم را به هیچ میگیرند، خود را بی نیاز از رجوع به شارحین روز میبینند و البته ذوق ادبی و گاه واژه شناختی خود را جایگزین این مهم می‌کنند، باید بگویم که ترجمه ای رخ نداده که شما بر سر لزومش بحث میکنید!
دست بر قضا، تمامی این مباحث پیچ در پیچ فلسفی-هرمنوتیکی-تاریخی برای تحقق شرایطی است که پاسخ به ضرورت ترجمه ممکن شود!

8) در باره ی «ما و فلسفه» هم، بیشترش را وامدار سر و کله زدن فضای فلسفی کنونی هستم(چنانکه آن نیمه نوشتار هم در نقد فضای فکری کنونی بود)، و البته نقب هایی را که به هگل و دیگران زدم، مرهون همین ترجمه های تاکنون موجود و البته شرح های شارحینی چون دلوز و آدرنو و ... که جناب شایگان مورد عنایت قرار دادند!
موضوع و موضع من، چنانکه بارها اشاره کردم، پیچیده تر از نفی صرف ترجمه ی کلاسیک هاست؛ بلکه بحث من بر سر شرط امکان و چگونگی این ترجمه هاست که با ساده انگاری و رهیافت صوری و مکانیکی صرف، ناشدنی است؛ چنانکه تا کنون در هیچ جای دنیا و تاریخ نشده...

مترجم دردها چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:48 ب.ظ http://fenap.blogsky.com

سلام

گمان می کنم به مرز ملال آور بودن بحث ممکن است نزدیک شوم.اشارات کوتاهی می کنم و گفت و گو را در مورد این نوشتار خاص پایان می دهم.در پست های بعدی چنانچه زمانش باشد و امکانش به گفت و گوی بیشتری خواهیم پرداخت.امید که شما را نیز به سختی نینداخته باشم.

1)به شخصه گام به گام پیش رفتن را در حل مشکلات ترجیح می دهم.(چنانچه گمان برم حل شدنی ست).در وهله نخست بر این باورم که این نیاز در بین سخنگویان به زبان پارسی در این خاک هست،در مرحله بعد این سوال پیش می آید که چگونه و چه مشکلاتی پیش راه است.

نکته دیگر اینکه سخن شایگان نقطه آغاز بحث بوده است .من هم بر این اعتقادم که گفته ی ِ :"نه این که کمی آگامبن ترجمه کنیم، کمی آدرنو و کمی هم یک فیلسوف دیگر. مثلا هایدگر برای ایران سم است" حرفی قابل اعتنا نیست.با دلایلی که خودتان هم اشاره کردید.ولی همان طور که در کامنتهای پیشین اشاره کردم نیاز به ترجمه کلاسیک ها هست،معاصرین هم هست و تقدم و تاخر زمانی اش بر اینکه چه چیزی باید نخست ترجمه شود محل چون و چرا

یک توضیح:من دسته بندی "تحلیلی" و " قاره ای" را دسته بندی مفیدی می دانم، هر چند دلایلی در دسترس هست که دسته بندی ای از این دست فلسفی نباشد،همان گونه که خود کریچلی هم در آن کتاب ذکر می کند.ولی مهم این است - دست کم برای من - که یک کتاب که در سنت تحلیلی نوشته می شود با کتابی در سنت قاره ای تفاوت های ملموسی دارند.هر چند مرز مشخصی بین این دو قابل رسم نباشد."تراکتاتوس" ویتگنشتاین با "پژوهش های فلسفی" تفاوت های قابل اعتنایی دارد.(زمانی بحث مرز بین ادبیات و فلسفه داغ بود،استدلال ها بر عهده ی ِ مدعیان)


2)ظاهرا ً زبان طعنه آمیز من در اینجا کار دستم داد ! قبول دارم در ساحت فلسفه هیچ گاه چنین عامیانه و طعنه آمیز سخن نمی گویند،ولی به هر حال لب ِ لباب حرفم این است که از کتاب هایی که تحت عنوان کتب فلسفی طی این 2500 سال نگارش یافته،به سادگی قابل اغماض و نادیده انگاشتن نیست.خود هایدگر مثال خوبی ست که از فیلسوفان پیشاسقراطی و معنای هستی نزد ایشان سخن به میان می آورد و فلسفه از سقراط به بعد را به نقد می کشد.در هر حال من فیلسوف نیستم که در مورد تاریخ اندیشه نظراتی دقیق داشته باشم.حد من - در مقام کسی که از مباحث کلاسیک تنها کتاب های تاریخ فلسفه ای نظیر کاپلستون و راتلج و...- را خوانده همین است که بگویم ساده نمی توان از این سنت گذشت.هر چند که می دانم شما هم چنین نظری نداشته و ندارید.

3)راستش من نظری که دیشب داده بودم را باز خواندم و نفهمیدم که :

"از این چگونه نتیجه می گیرید که ترجمه ی مکانیکی و صوری از آثار فلسفی ممکن و مفید است؟"

چگونه خودم چنین نتیجه ای گرفتم و خبر ندارم.به زبان "کارکرد گراها" چنین نهادی چنانچه در جامعه وجود داشت می توانست کارکرد داشته باشد،حالا که جای خالیش حس می شود و به نظر می رسد چنانچه پا بگیرد هم مانع از فعالیت اش می شوند،وقتی علوم انسانی غرب را حاکمیت سم می داند.اعتراف به اینکه چنین نیازی هست و پیشنهاد برای دست به کار شدن را رویکردی مکانیکی دانستن ؟

احتمالا به نوع برداشتمان از جامعه برای من و متن برای شما بر میگردد.

4)در اینکه حرفی نیست و از هر زبان به زبان دیگر چنین مشکلی وجود دارد،شدت و حدت اش متفاوت.مثالی هم که زدم از همین جهت بود

5)قبول دارم به جای " دیالکتیک" "دوییچمگوئیک" گفتن و "متافیزیک" را "فراگیتیانه" و "ضد" را "آخشیج" و "نظری" را "نگریک" و "ریاضی" را "مزداهیک" و... ترجمه کردند کار را تا حدی دشوار می کند.همان واژه " متافیزیک" از یونان باستان تاکنون معناهای متعددی داشته است.خود هایدگر مثال خوبی ست،که او "متافیزیک" را چنان ترجمه کرد که حتی نئوپوزیتیویست ها هم در جرگه ی ِ متافیریسین قرار می گرفتند.اینکه بیایی به ازایش "فراگیتی" بگذاریم مسلما به اندازه کافی گویا نیست.اما این دیگر به کاستی های زبان ما باز می گردد و این که سنت فلسفی نداشتیم.

اما در مورد ادیب سلطانی و واژه هایش هم باید توجه داشت که:نخست اینکه توضیحات مربوط به همه ی ِ این واژه ها در پرانتز ها و یا پانوشت ها موجود است و دوم آنکه تا حدی به عادت آدمی هم مربوط است.چیزی که عرض شد صرفا برخاسته از تجربه ی ِ من بود.منطق ارسطو و سنجش خرد ناب را نتوانستم بخوانم،ولی رساله منطقی - فلسفی و یا جستار های فلسفی و یا بنیاد های منطق نگریک ( که البته نیمه کاره ماند) را توانستم تورقی کنم.


اینکه می فرمایید : "اما در نهایت هیچ پاسخی به یک پروبلماتیک فلسفی نمی دهد" مرا سنگین آمد،هر چند منظورتان را فهمیدم.

7)می فرمایید:"این را هم بیفزایم که بحث بر سر تنگ گرفتن دایره و ترجمه پذیر بودن یا نبودن آثار فلسفی نیست؛ بحث کمی جلو تر از این قضیه است: شرط امکان ترجمه پذیری یک اثر فلسفی خاص چیست؟
سخن من، به خلاصه این بود که با آثار شارحین امروزی (که با دقت و موشکافی بیشتر متون پایه را تحلیل و تشریح و تفسیر و در نهایت ترجمه کردند) باید درگیر شد و فضای زبانی و زمانی جامعه ی خویش را درگیر کرد، تا شرط امکان ترجمه و فهم و انتقال متون پایه، محقق شود."

کاملا ً با شما هم نفس ام.ولی در ادامه کمی تند روی می کنید.ایرانی نشان داده که می تواند جملات شعرا و نویسندگان و اندیشمندان و.... را هم اس ام اس کند و استیتوس کند.همه کاسه کوزه ها را هم که نمی شود سر مترجم بدبخت شکاند.بیماری ِ فکری مردم چه ربطی به مترجم دارد؟!

...

اتفاقا ً همان " باقر پرهام " که ذکر کردید، نمونه ای عالی ست.نرجمه های درخشان ِ او - خاصه در جامعه شناسی - نظیر "درباره تقسیم کار اجتماعی" اثر دورکیم یا کتاب های ریمون بودون و یا ریمون آرون یا حتی هگل نمونه ی ِ تلاش های مترجمی ست که چگونه با دسترس قرار دادن ترجمه ای قابل قبول،به فضای فکری کشور کمک می کند


6)اتفاقا یکی از بحث های داغ سایت "جستار " هم به همین قضیه معطوف بوده است.به شخصه همه ی ِ نظرات را خواندم،نقد های سید جواد طباطبائی و پاسخ جدلی داریوش آشوری را.

بهتر است کاسه داغ تر از آش نشوم و ارجاعتان بدهم به همان جا:http://ashouri.malakut.org/2011/08/post_76.html#comments

نقدهایتان را - چنانچه از زبان خودتان باشد - با خود او در میان بگذارید بهتر است.من هم به سیاق معمول آن حوالی هستم و می خوانم.چنانچه گفتمانی صورت پذیرد خواهمش خواند.

خود مترجم وقتی در دسترس هست و پاسخ ها و نقد ها را می خواند،کاسه داغ تر از آش شدن یک فلسفه دوست نوپا نظیر من در اساس بی معناست.

8)نمی خواهم مته بر خشخاش بگذارم و می دانم که گیر دادن در این مسائل ممکن است عصبانیت کند.اما با این حال چگونه است که صرف " سر و کله زدن" فضای فلسفی و خوانش کتاب های به فارسی ترجمه شده ی ِ ( همین کتاب هایی که این گونه سخت ترجمه می شوند ) شما را قادر می سازد که در مورد هگل و نیچه و ... و سخن گویید،فردی نظیر شما که در تنگناهای زبان فارسی و فضای فکری این کشور هستید؟رایحه ی ِ تناقض به مشام نمی رسد؟

اگر شما می توانید از مرز های سختی این چنین فرا روید و آرشیو وبلاگتان را مالامال از سخنان فلاسفه کنید،لطف کنید متد هایتان را در خدمت فلسفه دوستان بگذارید تا آن ها هم بتوانند قدم از قدم بردارند.

صمیمانه سپاس،سپاس بی قیاس

...

گپ و گفت خوبی بود،امیدوارم که با شیطنت ها و گفتارهایم سبب رنجش خاطر نشده باشم

0) پیش از هر چیز، باید بابت این گپ و گفت رک و البته روشن از شما سپاس گزارم. بارها گفتم انگیزه ی نوشتن در این خانه ی مجازی، داشتن خرده چالش هایی از این دست است که از متن اصلی بسیار مهم تر و حتا دقیق تر است. بدیهی است که ایده های خام من، با چکش کاری این دست بحث ها می‌تواننند مایه ای برای تفکر شوند. امیدوارم در ادامه ی راه، این بلاگ، باز میزبان بحث های این چنین باشد..

1) بحث «نیاز به ترجمه»، نیاز به تدقیق دارد. حک کلی و انتزاعی مبنی بر این که ما نیازمند ترجمه ی آثار فلسفی هستیم، این خطر احتمالی را دارد که فلسفه را به مجموعه فاکت ها و در نهایت کالایی بدل کند که مترجم واردات و صادراتش را بر عهده دارد و فیلسوف تولیدش را. من معتقدم این نگاه و پیش فرض اگر در گزاره ی «ما نیاز به ترجمه ی آثار فلسفی داریم» موجود باشد، نه تنها گامی به پیش برنداشتیم، بلکه به وادی بی حاصلی درخواهیم غلطید که اثرش تنها بازتولید نافلسفه و توهم فهم فلسفه هاست..
فلسفه باید به تعبیر هگل، در جریان حرکت روح باشد و دارای حیات، پس برای پرداخت به مقوله ی لزوم ترجمه ی آثار، باید کمی محتاط و دقیق و دست به عصاتر برخورد کرد.

اجازه بدهید چیزی هم پیرامون تقسیم بندی قاره ای/تحلیلی بگویم. من منکر وجود مرز نیستم، بلکه بحثم بر سر اهمیت این مرز است. مثلا میشود مرز و تقسیبم بندی گذاشت مبنی بر اینکه فیلسوفان یا معتقد به ایکس(خدا، دموکراسی، ماتریالیسم، مبارزه طبقاتی، نفی سوفیسم و ...) بوده اند یا نبوده اند. یا فلسفه شان در راستای ایکس بوده یا نبوده. اما نکته بر سر این است که دسته بندی و به تعبیری categorize ، اتفاقی خنثی نیست و مستلزم داشتن موضعی خاص است. مثلا تاکید امثال راسل یا مور و ... بر جدایی شان از هگل و ایده آلیسم آلمانی همان اندازه نیست که بشود از متن فلسفه های اینان دریافت. چنانکه در این دسته بندی ها، تخاصم درونی هم کم نیست! درگیری ویتگنشتاین با اتمیسم راسل(در دوره دوم) یا پوپر و ویتگنشتاین، کم از درگیری های با قاره ای ها ندارد و یا مساله ی مشترک هوسرل و فرگه بر سر روان شناسی انگاری، تخاصم خاصی به ذهن نمی آورد. نمونه برای نفی این مرز ساختگی فرافلسفی زیاد هست، اما حرفی مهم تر در میان است:
دسته بندی و تعیین تکلیف فلسفه ها، باید فرآیندی درون فلسفی و ناتمام باشد و نه با روش دیگر.
دعوای دریدا و ررتی را نباید ساده انگارانه تعمیم داد و مساله را به یک قضیه فروکاست. به ویژه اینکه از حیثیت جدیت تئوریک، برای فلسفیدن، مثلا تفاوتی بین پژوهش های منطقی و تراکتاتوس وجود ندارد. گسست ایجاد کردن در یک مقوله ی یکپارچه، از بین بردن وحدت تئوریک و فروکاستن آن به یک مقوله ی مشترک لفظی است. اتفاقی که در پروبلماتیک فلسفه نیافتاده و نمیتواند بییفتد. سر این قضیه میتوان بیشتر بحث کرد و سخن بسیار است، اما نباید رشته ی اصلی را گم کرد: تنها با معیارهای خود فلسفه میتوان برای فلسفه مرز گذاشت، چنانکه نقد کانتی بود: مرزهایی که عقل خود بر خویش اعمال میکند...

2) در باره قضیه ی نهاد و پراگماتیسم هم بحث بسیار است، موضع من این بود که ضرورت پراگماتیستی حضور چنین نهادی، نه ضرورت حضور یک نهاد صوری و مکانیکی و بودجه خور صرف، که ضرورت حضور نهادی است که حاصل و اثری داشته باشد...

3) چیزکی هم در باب قصه ی استاتوس و پیامک و ... بگویم: به زعم من، اگر حضور یک تفکر همراه با تاریخ و جدیت مفهومی و نهادمند باشد، کمتر کسی به خود اجازه میدهد که یک موضوع جدی و تخصصی را این چنین مبتذل و تفننی به کار گیرد. در یک فرآیند بیمار، نمی توانم تنها ویروس را در مردم ببینم و دامن مترجمان را پاک. مترجمی که بپسندد به تفنن گاهی به نیچه نقب زند، گاهی به ماکیاولی و گاهی هم به حافظ، بخواهد هم نمی تواند جلوی مبتذل شدن این متفکرین بزرگ را بگیرد، چون نخستین کسی که دست به ابتذال زده خودش بوده...
قبول دارم که مترجمین از خود گذشتگی میکنند و در میان کارهاشان هم گاهی چیز خوب پیدا می‌شود، اما قصه دقیقا همین است که یک مترجم چرا میخواهد چیزی را ترجمه کند؟ روایت جناب آشوری در دیباچه ی چنین گفت زرتشت را با روایت جناب فرهادپور در دیباچه ی «فلسفه، معرفت، حقیقت» مقایسه کنید. گمانم تفاوت میان این دو نیچه را میشود به خوبی حس کرد..
ترجمه به نگاه من، از لحظه ی برگرداندن متن آغاز نمی شود، دست کم در باب فلسفه.

4)بحث طباطبایی و آشوری هم حقیقتا چیزی فراتر از مجادله ی دو طرف می‌بینم. یک آنتاگونیسم فلسفی و یا یک دعوای بسیار جدی! دیالکتیکی ما بین تفنن و جدیت! این مهم نیست که آشوری ترجمه اش خوب بوده یا بد، این مهم نیست که طباطبایی موفق شده او را بکوبد و تسویه حساب شخصی بکند! مهم این است که آشوری نگاهی پس پشت ترجمه و مقوله ی ترجمه دارد که اگر طباطبایی هم کوتاه بیابد، سخت متخاصم و متخالف ایده ی فلسفه به مثابه تاریخ اندیشه و مفهوم است.
این که گرد و خاک این قضیه زود خوابید و طباطبایی پاسخ مستقیم به آشوری نداد و ترجیح داد به جای تسویه حساب با طعنه ها و جدل های آشوری، اثر و تفکر او را به نقدی دقیق و بی رحم بکشد، به گمانم اتفاق نیکویی است...

5) درباره ی بند هشتم هم اجازه می‌خواهم یک چیز را به صراحت عرض کنم: تمام هدف من از نگارش این نقد تند و تیز بر شایگان، «دفاع از فضای کنونی» بود، نه نفی آن.
سخت معتقدم که اگر هم راه بهبودی باشد، دست آخر در همین متن(=جامعه) است که امکان دارد و تمام چشم امیدم هم به همین فضای نیم بند است! نقدم هم در باب این فضا، به سان مفهوم «شرایط امتناع» و «انحطاط» طباطبایی است. این نقد، نه نفی ساده اندیشانه و دورباش گو به فضای فکری، که دیالکتیک و درگیری است که بتواند راهی برای بهبود در آن بگشاید. راهی که نه با دستور دادن از بالا و تجویز این و آن فیلسوف برای جامعه، بلکه با تلاش درون ماندگار همین عناصر ممکن است.
از رهگذر نقد کردن آشوری و ترجمه ی شهریار اوست که طباطبایی میتواند ماکیاولی را با دقت بیشتر با ما آشنا کند، از رهگذر درگیری دیالکتیکی و مفهومی با همین فضای نیم بند.
من با افتخار میگویم که تمام داشته های اندکم را از این فضا و ترجمه های نامنظم و گاه نادرستش دارم، با افتخار میگویم که نیچه های آشوری را تمام خواندم و میخوانم، اما نه برای بسنده کردن به آن؛ برای تمهید کردن یک رویارویی دقیق تر با فلسفه و فیلسوفان..
بیماری های فلسفی مانند زوال اندیشه و امتناع معرفت شناختی و ... بیماری هایی نیستند که با تجویز دارو و از بیرون و بالا درمان شوند و دست بر قضا به دلیل همین شرایط و بیماری هاست که باید به فلسفه پرداخت..
به قول مرحوم مغفور هگل، جغد مینروا زمانی بال میگشاید که غروب چیره شده و تاریکی همه جا را فراگرفته!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد