آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

بارقه ای نابهنگام: هایدگر همچون ناجی دلوز!

هایدگر، چیزی داشت که گامی فراسوی دوگانه ی انفعال/فعال‌بودگی بود. هایدگر را نمی توانم با «ترس» و «انفعال» بفهمم. شاید درستش «پروبلماتیک رادیکال تفکر» باشد. این که از چیرگی تکنولوژی تن می زد، به نظرم از «پروبلماتیک رادیکال تفکر» بود: اندیشیدن به این که ما هنوز نمی اندیشیم...
ترس او از دستکاری تکنولوژیک، تمهید او ست برای نزدیکی به «بنیانِ نامتعینِ تعین بخش» : به مساله ی هستی در تمایزش با هستنده ها...
هایدگر برای امر سیاسی، تاکید تازه ای دارد: پرداخت به انتولوژی امر سیاسی

، به ویژه این که برای او فرق بود بین امر اونتیک و اونتولوژیک. پس انتولوژی او، شاید هستی‌شناسی نام آشنایی نباشد که تکرارش می‌کنیم.
آورده ی هایدگر برای امر سیاسی، دست کم به گمان من، باید همین پروبلماتیک رادیکال تفکر باشد، همین «امحای تعین‌مندیِ بنیاد»، تاکید بر نامتعین بودن بنیاد تفکر. این بیشترین کمک را می کند تا در گام بعد، بازی امر سیاسی را بتوانیم در «تفاوت»ی بنا کنیم که دیگر زاده ی ذهنیت مفهومی و مفهوم گرو نیست...
نمی دانم این داوری کنونی ام از دلوز چه حد دقیق باشد، اما به گمان من گمشده ی دلوز، بیش از «آفرینش مفاهیم متفاوت»، «آفرینش هستی های متفاوت» بود و این کلیدش در دست هایدگر است. همچنان که دریدا در فصل نخست «از گراماتولوژی»، هستی هایدگر را دال نامتعین و نشانه ی امحای هر دال استعلایی دید، اینجا هم همین هستی می تواند دلوز را از شر «مفهوم»ی خلاص کند که جز بنیادین هگلیانیسم و دیالکتیک است.
با این ترفند، شاید بتوان خرده گیرانی چون ژیژک را به کناری نهاد و دلوز را از دست آنان نجات داد... شاید هایدگر باید به کمک او بشتابد!


پ.ن: می‌دانم این ایده ها، تا حدودی زیادی مبهم اند و نیاز به ایضاح دارند، اما موضوع فعلا یک بارقه است، یک الهام، یک استراتژی نهان...

بساکه دوستانی به ژارگون بافی و لفاظی با واژگانم متهم کنند! باکی نیست! گمانم اینجا چیزی نهفته است که ارزشش را دارد!!

نظرات 17 + ارسال نظر
محی الدین پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:01 ب.ظ

سلام بر ابراهیم عزیز
این حرفها را میزنی
"نزدیکی به «بنیانِ نامتعینِ تعین بخش» : به مساله ی هستی در تمایزش با هستنده ها..."
بهت میگویند بنیاد گرا دهنتم سرویس میکنند.
خب بعضی از حرفهایت برای من هم گیج کننده است باید باز شود میپرسم تو بازش کن؟
"هایدگر برای امر سیاسی، تاکید تازه ای دارد: پرداخت به انتولوژی امر سیاسی"
اگر اونتولوژی را به معنای هستی شناسی بگیریم هماهنگ است این جمله و میفهمم چه گفته ای به خصوص که تاکید کرده ای:
" به ویژه این که برای او فرق بود بین امر اونتیک و اونتولوژیک"
امر سیاسی را نمیشود اونتیکی فرض کرد امر سیاسی از تعین خارجی برخوردار نیست با این حال ابهام از اینجا شروع میشود
"پس انتولوژی او، شاید هستی‌شناسی نام آشنایی نباشد که تکرارش می‌کنیم"
بین هستی و هستی شناسی تفاوت است این را میدانم اما نمیفهمم که چرا این امر بدیهی باید سبب شود تا هستی شناسی در هایدگر معنای متفاوتی پیدا کند.و بعد سوال است که چه معنایی؟
نا متعین بودن بنیاد تفکر خیلی امر مبهم و کلی است؟حسابی بازش کن!آیا منظورت این است که تفکر بر روی هیچ قانون و قاعده ای بنا نشده است؟
فاجعه از این جا شروع میشود که میگویی
" این بیشترین کمک را می کند تا در گام بعد، بازی امر سیاسی را بتوانیم در «تفاوت»ی بنا کنیم که دیگر زاده ی ذهنیت مفهومی و مفهوم گرو نیست..."
بسم الله یعنی امر سیاسی قرار است در ساحت عین راه یابد؟ابراهیم بگو که در آن ذهن پریشانت چه میگذرد؟
بگذار حرفت را به زبان آدمیزادی خودم () بازسازی کنم:
ما میگوییم هایدگر دال اعظم (اکبر ، اکمل و...) را عوض کرد ، بر همه دال های اعظم یا (دال های استعلایی) ایراد هایی وارد بود اما هستی نا متعین هایدگر به عنوان دال اعظم فلسفه را از شر دال ها استعلایی دیگر رهاند؟
حال تو میخواهی با نامتعین شدن بنیاد تفکر زیراب مفهوم را بزنی؟مفهوم همواره یک تعین است؟اگر بگوییم که بنیاد تفکر نیز مانند بنیاد هستی یا به تعبیر دیگر مانند هر امر بنیادین دیگری ( «امحای تعین‌مندیِ بنیاد») تعینی ندارد آنگاه از شر مفهوم خلاص شده ایم؟آری اینجا دیگر مفهوم است اعتباری میشود!
بگو (به قول اون بنده خدا که میشناسی) ای ابراهیم ابریشمی
منظورت آیا همین بود که گفتم؟

سلام رفیق!
خیالی نیست، بنیادگرا، خود بی بنیاد فاشیست شونن! :))
سریع میگم، راستش این مطلب یه شطحیات شبانه بود که به قول یکی از رفقا، از هم گسیخته، بی ارزش، بی معنا و خلاصه بسیار بد بود!
البته بد بودنش به خاطر این است که موضوع پیچیده ای رو نشونه رفته که برای روشن شدن تکلیفش باید، هزاران برابر این پاراگراف نوشت. حقیقتش اگر کسی آن را همدلانه نخواند، واقعا هم چیز به درد بخوری ندارد، مگر این که سر فرصت بشود آن را باز کرد.
بدیهیه که هر متنی که بخواد تکلیف چند فلسفه و فیلسوف بزرگ رو روشن کنه و حکمی رو طی دو سه پاراگراف براشون صادر کنه، باید متن گستاخانه ای باشه، که این متن هست. اگرچه با تمام این ها، این متن گستاخانه برای من بی نهایت جدی و مهم است.. باری؛

1) این انتولوژی که من می گویم همان هستی شناسی نام آشنا نیست، در واقع بحث پرسش از معنای هستی است، نه شناختن هستی و یا پرداختن صرف به مقولات و ...

2) نامتعین بودن بنیان تفکر، نه به معنای بی بنیانی آن، بل بدان معناست که تفکر باید هر آینه بنیان خویش را "تیمار" بدارد، یعنی "پروا"ی آن را داشته باشد و مدام از بنیان خویش "بپرسد". تفکری که بر این پندار باشد، توانسته بنیان را در کف داشته باشد، به سوی زوالی گریزناپذیر می رود..مساله مساله ی این است که تفکر مدام خود را ساخت گشایی می کند و اگر به شیوه ای و جدی و رادیکال چنین نکند، به لوث سطحی بودن و ساده انگاری و حتا فاشیستی بودن و ... دچار می آید. بنیانی که تعین می بخشد، خود در عدم تعین و مستوری می رود، نباید آن را گم کرد..

3) بازی با مفهوم و بحث تفاوت، طرح این مساله است: داستان تفاوت در تقابل با وحدت و تناقض دیالکتیکی (نیچه و فلسفه ی دلوز رو یادت بیاد)، ممکن نمی شه، مگر این که از فاز مفهوم و آفرینش مفاهیم، به فاز هستی یا بهتر بگویم، هستنده های متفاوت برود. باز برای این که موضوع بیشتر دستت بیاد، باید بگم که بسیاری از نوهگلی ها، به نقدهای دلوز بر هگل پاسخ گفتند، و در نهایت نشان دادند که دلوز تنها کاریکاتوری از هگل را نقد کرده و تمام پروژه ی دلوز می تواند هگلی باشد، بی هیچ مشکلی!
حالا من می گویم که چنین نیست و میتوان با کمک مساله ی بنیادین تفکر که همان مساله ی تعین بخش نامتعین یا معنای هستی است، پروژه و انتقادات دلوز را به نحوی بازسازی کرد که به هیچ رو جذب هگل نشود و تبدیل به دیالکتیک نشود.
در واقع این صحیح است که نقدهای دلوز بر هگل گاهی بسیار سست می شد، به گمانم پیش از هر چیز برای آن بود که دلوز مساله ی هستی را به پروژه ی خود وارد نکرده بود تا بتواند، هگل، این ابر قول اندیشه ی غربی را به دقت به چالش بکشد و نقدهایش را فراتر از کاریکاتوریسم و گاهی حتا کینه توزی نسبت به هگل، ببرد..
در واقع، "تفاوت" اگر خصلتی فرا مفهومی و در دل هستی شناسی بنیادین فهمیده شود، دیگر نمیشود به کمک دیالکتیک هگل جذب شود و یا گاهی دست خوش ساده اندیشی ها بشود..
اندیشه ی دلوز، در نهایت اندیشه ی غالب نشد و امروز باز دیالکتیکی ها و روانکاو هایی چون ژیژک توانسته اند بسیار تواناتر باشند در ساحت امر سیاسی و تولید همان تفاوت و ....
من میگویم مشکل شاید به دست هایدگر حل شدنی تر باشد..
باری؛ همانطور که گفتم یکی از دوستان دلوز دوستم، وقتی این ایده ها را خواند، ترجیح داد آن را بی اهمیت، خزعبل، بی ربط، ناشی از سرسری خوانی و بی اطلاع بودنم از دلوز و در نهایت گستاخی و بی سوادی من بگذارد، و بر من بر آشوبد که چگونه به خود اجازه میدهم به ساحت دلوز تعرض کنم و ....!!
از یک جهت حق داشت، واقعا این متن و ایده ها باید ریز تر و دقیق تر شوند.. ولی در این که واقعا این ایده ها بی ربط باشند باید بگویم دلیلی در نقدهایش نیافتم، مگر این که چون من بی سوادم و دانشجوی فلسفه نیستم، حق ندارم از این صحبتا بکنم!!
به هر حال، همین هم نشان می دهد که دلوزین های وطنی، هیچ کم از دیگر فاشیست ها ندارند و این یعنی در دلوز باید شکاف هایی باشد که چنین بی خردی های حقارت بار، فاشیستی، نه گو، نفی کننده و تمامت طلب و ضد تفکری، می تواند از دل یک دلوزین در بیاید...!!

احسان پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:49 ب.ظ

وواو! سر گیج میره ببخشید من فلسفه زیاد حالیم نیست ولی گاهی حال می کنم یه چیزایی بفهمم. اینی که وگفتی یعنی چه؟
( بنیان نامتعین تعین بخش)!
این که وگفتی با (خدا) چه فرقی داره!
مخلصیم

سلام رفیق!
فلسفه حالی بودن آن چنان نمی خواد، اگر بخواهی تو کار فیلسوفان دخالتی کنی حتمن باید وارد باشی ولی چه کس گفته فلسفه کار فیلسوفانه؟؟
بگذریم، این بنیان نامتعین تعین بخش یه فرقی با خدا داره:
ببین ما میگیم خدا وجود داره، خدا هست، هستی داره و ... اما آیا وجود=خداست؟ اگر باشه، خب مساله حل میشه، اما دقیقا به این دلیل که خدا وجود نیست، باید راجع به وجود "داشتن" یا "نداشتن" اش بحث کنیم، شک کنیم و ...
اما خود این وجود که حتا خدا و واجب الوجود را تعین بخشیده، چیست؟ آیا اصلا می شود درباره اش چیزی گفت؟ فرض کن بگویم وجود، الف است، مثلا وجود خیر است و یا وجود دارای سلسله مراتب است و ....
حالا پرسش این است که این الف، آیا خود پیش از وجود، وجود داشته؟ یعنی آیا خصلت الف، مقدم بر "وجود" بوده؟ بدیهی است که نمی تواند باشد، چون الف، اگر پیش از وجود "باشد"، باید پیش از آن که "وجود"ی باشد، وجود داشته باشد که مطلقا بی معناست.
برعکس، اگر هر الف و ب و ... ای را به وجود نسبت می دهیم، از سوی خود وجود است که تعین پذیرفته و آن بنیان نامتعین تعین بخش بوده که او را هست کرده و چگونگی اش را بدان بخشیده.
مثلا این که بگوییم وجود خیر است، معنایش این نیست که هر جا وجود باشد به علت خیر یا خدا یا هر چیز دیگر بوده، بلکه بر عکس، این خود وجود است که خیر را ممکن ساخته.
به هر حال، وجود و مساله ی بنیان بخشی نامتعین آن، درگیری فقط فلسفی و منطقی نیست... ارزش فکر کردن دارد

سوفیا شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:10 ب.ظ

سلام .مدتی است حالم چندان خوش نیست. ببخشید که پاسخ نوشته تان را معطل گذاشتم.
در هر حال عید سعید فطر را پیشاپیش با این ابیات حافظ به شما تبریک کی گویم:

روزه یک سو شد و عید آمد و غمها برخاست

می ز خمخانه به جوش آمده می باید خواست

نوبت زهد فروشان گران جان بگذشت

وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست




*******



ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت


وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم

عمری که بی حضور صراحی به جام رفت

سپاس

محی الدین چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:10 ب.ظ

بگذریم!
1- بسیار خب اونتولوژی امر سیاسی یعنی چی؟یعنی پرسش از مبانی هستی شناسانه ی امر سیاسی؟
2- این تعبیری که در پست به کار بردی و مقایسه تو برایم معنای آشنایی در صدرا دارد:
(بنیانِ نامتعینِ تعین بخش ) یا به تعبیر دیگر (امحای تعین مندی بنیاد)
دوستی از تو سوالی پرسیده و جوابی داده ای!مساله این است که جوابت شاید در افق فلسفه غرب معنا دار باشد اما در افق صدرا نه!به تعبیر دیگر در صدرا چون اصلت با وجود است چیزی غیر از وجود معنا ندارد.فی الواقع اینطور بگویم موجودی که هایدگر دائما ما را از خلطش با وجود هشدار میدهد در صدرا اصلا نیست و نابود است هیچ نیست.اصالت با وجود است یعنی تنها وجود است که تحقق داری و آری به درستی گفته ای که اگر چیزی وجود باشد دیگر نمیشود از وجود داشتن و نداشتنش سخن گفت چون فرض سلب شی از خودش محال است!
در صدرا ما دیگر واجب بالغیر نداریم بلکه همه چیز واجب بالذات است وجود در نسبتش با خود ضرورت خود را دارد پس واجب بالذات است حال صحبت سر این است که این وجود اگر تعین داشته باشد نفسش میشود عین نیاز و فقر به دیگری و اگر نامتعین باشد میشود همان وجود مستقل!یا همان وجود نامتعین که عرفا از آن به کنز مخفی ، عنقای مغربی و......یاد کرده اند.مساله سر این است که تو میگویی تفکر تعین مند نیست؟یا میشود تعین مندی تفکر را بهم زد این ایده خام است نیاز است تا توضیح دهی اصلا تفکر چیست که تعین مند باشد یا نامتعین!
3-با توجه به آنچه در مورد اصالت الوجود صدرا گفتم فکر میکنم تا حدی مساله ی بند سه تو حل شد مفهومی وجود ندارد حتی مفاهیم ذهنی در واقع تعینات نفس ما هستند و بله نفس ما نسبت به آن تعینات نا متعین است!!!!
آری صدرا میگوید در سلسله مراتب وجود هر مرتبه نسبت به مرتبه پایین تر خود بسیط است و نا متعین!(البته این بحث برهان دارد که میگذرم)
یعنی اینگونه بگویم همانگونه که وجود خارجی نسبت به مصادیق و وجودات متعین ناتعین است نفس هم نسبت به آثار و افعالش یا صورتهای ذهنی که از آن به مفهوم یاد میکنیم نا متعین است!من نامتعین بودن فکر را اینگونه میفهمم!
در مورد دیالکتیک هگل هم سوالی دارم طبق تفسیر جواد طباطبایی (امر منفی) در دیالکتیک هگل یک مساله سوری و ظاهری است آنچه که اهمیت دارد همان تفاوت است روح در سیر تکوینی خود از مرتبه ای (نه لزوما مراتب طولی بل حتی عرضی) به مرتبه دیگر میرود و این یعنی دیالکتیک!اما دلوز خصوصا در کتاب نیچه شاخصه ی اصلی دیالکتیک هگل را عنصر نفی معرفی کرده بود!قضیه چیه؟
حال اگر این مفهوم را در نظر بگریم چگونه وجود را وارد این بازی میکنی؟

محی الدین چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:12 ب.ظ

سلام ابراهیم جووون!
عزیزم تو که آخر کامنتت زدی دهنت این دوستتو که بهت ایراد گرفته آسفالت کردی!
بگذریم!
1- بسیار خب اونتولوژی امر سیاسی یعنی چی؟یعنی پرسش از مبانی هستی شناسانه ی امر سیاسی؟
2- این تعبیری که در پست به کار بردی و مقایسه تو برایم معنای آشنایی در صدرا دارد:
(بنیانِ نامتعینِ تعین بخش ) یا به تعبیر دیگر (امحای تعین مندی بنیاد)
دوستی از تو سوالی پرسیده و جوابی داده ای!مساله این است که جوابت شاید در افق فلسفه غرب معنا دار باشد اما در افق صدرا نه!به تعبیر دیگر در صدرا چون اصلت با وجود است چیزی غیر از وجود معنا ندارد.فی الواقع اینطور بگویم موجودی که هایدگر دائما ما را از خلطش با وجود هشدار میدهد در صدرا اصلا نیست و نابود است هیچ نیست.اصالت با وجود است یعنی تنها وجود است که تحقق داری و آری به درستی گفته ای که اگر چیزی وجود باشد دیگر نمیشود از وجود داشتن و نداشتنش سخن گفت چون فرض سلب شی از خودش محال است!
در صدرا ما دیگر واجب بالغیر نداریم بلکه همه چیز واجب بالذات است وجود در نسبتش با خود ضرورت خود را دارد پس واجب بالذات است حال صحبت سر این است که این وجود اگر تعین داشته باشد نفسش میشود عین نیاز و فقر به دیگری و اگر نامتعین باشد میشود همان وجود مستقل!یا همان وجود نامتعین که عرفا از آن به کنز مخفی ، عنقای مغربی و......یاد کرده اند.مساله سر این است که تو میگویی تفکر تعین مند نیست؟یا میشود تعین مندی تفکر را بهم زد این ایده خام است نیاز است تا توضیح دهی اصلا تفکر چیست که تعین مند باشد یا نامتعین!
3-با توجه به آنچه در مورد اصالت الوجود صدرا گفتم فکر میکنم تا حدی مساله ی بند سه تو حل شد مفهومی وجود ندارد حتی مفاهیم ذهنی در واقع تعینات نفس ما هستند و بله نفس ما نسبت به آن تعینات نا متعین است!!!!
آری صدرا میگوید در سلسله مراتب وجود هر مرتبه نسبت به مرتبه پایین تر خود بسیط است و نا متعین!(البته این بحث برهان دارد که میگذرم)
یعنی اینگونه بگویم همانگونه که وجود خارجی نسبت به مصادیق و وجودات متعین ناتعین است نفس هم نسبت به آثار و افعالش یا صورتهای ذهنی که از آن به مفهوم یاد میکنیم نا متعین است!من نامتعین بودن فکر را اینگونه میفهمم!
در مورد دیالکتیک هگل هم سوالی دارم طبق تفسیر جواد طباطبایی (امر منفی) در دیالکتیک هگل یک مساله سوری و ظاهری است آنچه که اهمیت دارد همان تفاوت است روح در سیر تکوینی خود از مرتبه ای (نه لزوما مراتب طولی بل حتی عرضی) به مرتبه دیگر میرود و این یعنی دیالکتیک!اما دلوز خصوصا در کتاب نیچه شاخصه ی اصلی دیالکتیک هگل را عنصر نفی معرفی کرده بود!قضیه چیه؟
حال اگر این مفهوم را در نظر بگریم چگونه وجود را وارد این بازی میکنی؟


0) آسفالت کردنی تو کار نیست! آدم نباید با خودش تعارف داشته باشه!

1) اونتولوژی امر سیاسی، به گونه ای پرسش از چگونگی تقویم هستی شناختی امر سیاسی ست. این صرفن یک چیستی نیست. کارهای بسیاری که در این باره، به ویژه در سنت قدیمی اش انجام شده، موضوع را به چیستی امر سیاسی اختصاص داده، حتا فارابی و دیگر فیلسوفان خودمان. لینجا اما موضع من، فهم چگونگی و شرح فرآیند تقویم، و از همه مهم تر، چگونگی نسبت هستی امر سیاسی با هستی و انسان به طور کل. نگاهی به «ذات امر سیاسی در هایدگر» (لینک های گوشه وبلاگ) بنداز تا موضوع روشن تر شه..

2) میدانی که درباره ی نسبت زدن بین فلسفه ها، سخت گیرم؛ به ویژه این که اگر موضوع برایم روشن نباشد، به هیچ رو چنین قیاسی را روا نمی دانم.
این که میگویی پاسخ من به دوست دیگر، در فلسفه ی صدرا بی معناست، خب البته مشکلی نیست، چه بسا که ترجمان دقیقی هم در غرب نداشته باشد، من آن موضوع را صرفا جهت متوجه کردن دوستی نا آشنا به موضوع فلسفه کردم و نه احیانا حکم کردن از راه فلسفه ی غرب و ...!
هایدگر برای مثال، در هیچ کدام از آثارش وجود را به این شیوه توصیف نمی کند و بلکه این شیوه ی توضیحات مرا، سخت آشفته میداند. به دیگر سخن، من فقط از افق زبان طبیعی هر روزه، خواستم خاص بودن مساله ی وجود را نشان دهم که تا حدود زیادی هم شبیه به داستان ماهیت و وجود و ... شد که بدیهی است ربطی به آن هم ندارد، چون این دسته بندی، ربطی به زبان روزمره ندارند! در نهایت به صدرا هم ربطی ندارد که بخواهد مربوط باشد یا نامربوط.
اما در ادامه باز چیزی در باره ی حرف هایدگر و تمایز انتولوژیک وجود/موجود گفتی و آن را به سنت صدرایی بی ربط خواندی، با عرض معذرت باید بگویم یا متوجه تمایز وجود/موجود نشدی یا کلا متوجه بحث هایدگر!
هایدگر دست بر قضا یک فصل مفصل از کتاب مسائل اساسی پدیدارشناسی را به بحث ماهیت و وجود اختصاص داده و تاکید بر این نکته که تمایز موجود/وجود، به کل بی ربط به تمایز وجود/ماهیت و اصل مساله ی اصالت وجود یا ماهیت است.
بحث طولانی ست، اما ساده بگویم که هستی یا وجود نزد هایدگر، خدا یا واجب الوجود نیست و نمی تواند باشد. شاید بتوان صدرا را گونه ای بازخوانی کرد که با کمک هایدگر بهتر فهمیده شود، اما باید دقت کرد که این دو فلسفه را با هم خلط نکرد.
صدرا با وجود اثبات اصالت وجود و یا فراتر قرار دادن آن از مقولات منطقی و ... هیچ کمکی به فهم مساله ی هستی در هایدگر نمی کند. به دلیلی ساده: مساله ی زمان و زمان مندی و در ادامه هرمنوتیک و زبان، از مبانی بحث هستی نزد هایدگر است که فقدان هر کدام، ما را از مساله ی هستی دور می کند، اتفاقی که دقیقا در صدرا رخ داده. افزون بر این، مفهوم واجب الوجود و وجود محض، به هیچ وجه در هایدگر محل بحث نیست و پرداختن به حالات سه گانه (یا دوگانه)ی وجوب، امکان و امتناع، تنها متعلقات موجود خواهد بود و نه وجود.
با تمام این، اما می شود با هایدگر بسیاری از مسائل و بلکه تمام فلسفه ی صدرا را فهمید، و با وجود تمایز بین این دو فلسفه، فلسفه ی هایدگر به سبک مدرسی، هیچ گزاره ای از صدرا را نفی نمی کند، بل قابل فهم و ساخت گشایی می کند(کما اینکه با کانت و دکارت هم چنین میکند)، اما در نهایت باید بگویم که فلسفه ی صدرا به کار هایدگر نمی آید و مخصوصن این که پرداختن به بحث وجود، از زاویه ی خدا یا ذات باری، هایدگر را بسنده نخواهد بود.

3) نامتعین بودنی که توضیح دادی، البته با توضیحات بند پیشین من، باید روشن شده باشد که ارتباطی به نامتعین بودن مورد اشاره ی من ندارد!
بحث دیالکتیک هگل طولانی ست، اما به اشاره بگویم که دیالکتیک هگل، منحصر به نفی نیست و درست ترش نفی در نفی و Aufhebenung است. در واقع، دلوز در مواجهه با هگل کمی رندی کرده و مصداق سرها بریده بینی شده ...
حقیقتش توصیفات طباطبایی در باره ی بزرگ بودن هگل و تفسیر های پیچیده و ناموفق از او، به هیچ وجه نابه جا و چاپلوسانه نیست. پرونده ی هگل بسیار پیچیده تر از آن است که اصلا بتوان از آن عبور کرد.
خود هایدگر هم، با وجود تمام قدرت فلسفه اش، به گواه شاگردانی چون گادامر و ... نتوانست هگل را به تمامه شکست دهد و از آن به سادگی عبور کند. در واقع، در نهایت هگل و هایدگر به گونه ای توازی می رسند، طوری که باید گفت نبرد این دو هنوز آغاز نشده...

محی الدین جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ق.ظ

سلام ابراهیم جان
این کامنت را برای گلایه مینویسم ناراحت نشوی!
یکی از اتفاقات بدی که در مورد تو در دنیای مجازی دارد رخ میدهد و کم کم من را از بحث کردن در این ساحت حتی با تو خسته میکند اخلاق جدیدی است که پیدا کردی و از جمله این اخلاق بد این است که در نهایت با یک سری کلی گویی بدون ارائه حتی (یک خط برهان) ادعاهایی را در مورد زمین و زمان مطرح میکنی و نسبت هایی را هم به مخاطبت میدهی ،گمان میکنم این اخلاق بد جواد طباطبایی روی تو اثر گذاشته است.حالا من گفته بودم در بحث پای اخلاق را وسط کشیدن کار بدی است ولی دوست من.....!
آخر برادر من این تقدسی که برای هایدگر در نظر گرفته ای که اگر کسی به ساحتش متعرض شود یا هایدگر را به کل نفهمیده یا فلان مبحث را نفهمیده و اغلب هم وقتی ازت سوال میشود باز کلی گویی میکنی کار خوبی نیست اسمش اندیشیدن هم نیست انتقال اندیشه هم نیست.کم هم از آن برخورد دوست محترمت در مورد دلوز ندارد کافی است تا من هم مثل تو بدجنسی بلد باشم و بگویم این برخورد تو ناشی از فاشیت فکری در هایدگر است و نمیدانم چه و چه؟
آخر برادر جان تو خودت میخواهی من پای پستهایت کامنت بگذارم وقتی کامنت میگذارم اینطور برخورد میکنی از تو دلیل میخواهم میگویی مفصل است من چه کار کنم؟
باور کن سوتی هایی که در مورد دستگاه فلسفی صدرا میدهی و در همین کامنتت هم دادی به رویت نمی آورم میگویم کار زشتی است بعد یک جوری متوجهش میکنم بعد آخر این چه طرز برخورد است؟
جواد طباطبایی از تو بدتر است 5 فصل از کتابش را خواندم اولا که دریغ از یک خط برهان یکسری کلی گویی های پیامبر گونه اسمش را هم گذاشته معرفت یقه همه را هم گرفته و پاره کرده و گویی فقط خودش است که هگل را فهمیده در هر دو خط هم سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت!دلم میخواهد خلاصه ای که از درسهایش نوشته ام را برایت ارسال کنم به ولله هر چقدر سعی کردم بیشتر از 6 صفحه نشد.یا در مورد مسائل تاریخی و جریان هایی که میخواسته اند هگل را تفسیر کنند حرف زده یا گفته هگل خیلی سخت است اینها توهم معرفت ایجاد میکند برادر من دوست من!ما اسفار را سه سال است میخوانیم و هنوز مسلط شدن بر آن سخت است اینقدر ادا و اطفار در نمیاوریم!در مورد هگل یک مطلب پرسیده ام این جوابی است که داده ای
سوال من: در مورد دیالکتیک هگل هم سوالی دارم طبق تفسیر جواد طباطبایی (امر منفی) در دیالکتیک هگل یک مساله سوری و ظاهری است آنچه که اهمیت دارد همان تفاوت است روح در سیر تکوینی خود از مرتبه ای (نه لزوما مراتب طولی بل حتی عرضی) به مرتبه دیگر میرود و این یعنی دیالکتیک!اما دلوز خصوصا در کتاب نیچه شاخصه ی اصلی دیالکتیک هگل را عنصر نفی معرفی کرده بود!قضیه چیه؟
جواب تو: بحث دیالکتیک هگل طولانی ست، اما به اشاره بگویم که دیالکتیک هگل، منحصر به نفی نیست و درست ترش نفی در نفی و Aufhebenung است. در واقع، دلوز در مواجهه با هگل کمی رندی کرده و مصداق سرها بریده بینی شده ...

خب این جواب حرف من است؟این را که من عینا خودم پرسیده بودم!همان را در جواب تکرار کردی بعد گفته ای بحثش هم مفصل است!ممنوم!!!!!
ابراهیم جان این حرفها را ول کن با من برهانی بحث کن اگر حوصله ی بحث نداری پس چرا دعوت میکنی؟اگر میخواهی بحث کنی این راهش نیست من بیسواد تو با سواد الله وکیلی وقتی یک سوال از فلسفه اسلامی داری زنگ میزنی یا در کامنت میپرسی یا قضاوت غلط میکنی من اینطور به تو جواب میدهم؟حالا فرض کن من هیچ نفهمیده ام سیاوش جمادی هم که مقدمه بر متافیزیک چیست نوشته او هم نفهمیده تو فهمیده ای خب مرا روشن کن دوست من این چه طرز جواب دادن است!یک کلمه از ته پاسخت دست من را نگرفت اعصاب هم را که نمیخواهیم خورد کنیم!
در ضمن باز به تریج قبایت بر نخورد قهر کنی!

درود دوباره بر رفیق خراسانی!
یَره! آدرس اون خانه مجاز تو بده ببینم چه کاره ای! نترس نمیام اونجا تِلِپ شم!
رفیق! میدونی مشکل کجاست؟ عجولی رفیق! عجول! دل به حرفام نمی دی و گاهی شبیه اون دوست اندیشمند پویا مون(!) حرف می زنی!
می دانی معنای پوزیتیویسم که این همه سر ناسازگاری داریم باهاش چیه؟ به فارسی میشه: «اثبات گرایی»! این که به قول شما، هر چیز را به سبک برهانی و استدلالی و ریاضی بتوان صدق اش را اثبات کرد و ...
خب، اتفاق خوبی نبود حضور پوزیتیویست های وطنی ما، صدرایی هامون رو هم اثبات گرا جا زد، البته مارکسیست ها و حتا فیزیک دان ها و ... را نیز!
حتا در فیزیک هم بر خلاف دعوی پوزیتیویسم، مساله بر سر صدق و کذب و استدلال نیست. من از آمپریسم و هیوم و .. نمی گویم، از همین شیخ نازنین اشراق می گویم، همان که کربن، شاگرد هایدگر، مجذوبش شد و آن را بدیل پدیدارشناسی خواند. نمی خواهم بگویم اشراقی شو و یا از استدلال دور شو و یا خزعبلاتی شبیه این. تو بهتر از من اشراق را می شناسی، جریانی نیست که بخواهد ضد عقل باشد، مطلقا سر ناسازگاری با عقل ندارد، موضوع بر سر روش است. روش هم البته بهتر میدانی که دلبخواه نیست!
در چارچوب تنگ برهان خواهی، آن هم به سبک اثبات گرایی ریاضی، فلسفه را بیشتر از همیشه عقیم می کنیم و لذت فلسفیدن را هم از آن میگیریم. مرحوم علامه هم، بدایه و نهایه را در همان حال و هوا نوشتند و از آن بدتر، مفسرینی که ذوق زده، آن متن اصیل را تبدیل به (به قول خودشان) برهان و .. کردند!
ببین رفیق خراسانی! همشهری! چیزی را که تو به آن می گوییم برهان، اگر منظورت فرآیند فکری روشن و روش مند است، بی شک به آن ملتزم هستم، اما اگر این برهان شما، بخواهد حرف های من و یا طباطبایی (جواد) یا هگل را کلی گویی پیامبرانه و بی دلیل و ... بداند، من میگویم که برهان را اثبات گرایی می دانی!
در ادامه چند نکته می آورم تا موضوع روشن تر شود:
1) بحث من از هایدگر تقدیس و تقدس نیست! هیچ قسمت از کامنتم حتا یک سخن ایجابی از او نیاوردم که این گونه بر آشفتی رفیق! من خیلی ساده گفتم که این مبحث هایدگر را با آن مبحث صدرا خلط نکن! گفتم که خود هایدگر به داستان وجود و ماهیت پرداخته و آن را در بحث خودش مطلقا ناکارآ دانسته. حالا دلیل میخواهی، برایت فصل چهارم مسائل اساسی پدیدارشناسی را ترجمه میکنم، می فرستم!
اما این احیانا ربطی به رد صدرا و اثبات هایدگر ندارد! تف بر پوزیتیویسمی که داستان فلسفه را این گونه بفهمد! من در همان کامنت هم آوردم که معنای این سخنان رد صدرا به دست هایدگر نیست!
موضوع خیلی ساده این است: هایدگر می خواهد حرفی بزند که صدرا و پروبلماتیک اصالت وجود و ماهیت و ... هیچ کمکی به آن نمی کند!
حالا این ارتباطش به تقدیس هایدگر چیست؟؟ مگر ریاضی است که یکی برهان آن دیگری را رد کند و ناکارآ نشان دهد؟!
من دلوز و نیچه را که از هگل بیشتر دوست میدارم، اما روا نمی دانم سبک قیاسی که دلوز با هگل روا داشته، آن وقت باید گفت من هگل را تقدیس می کنم؟؟ من چند پست پیشتر، بحث مفصلی با دوست عزیزی داشتم که کتاب چرندیات پست مدرن، چرندی بیش نیست و ربطی به لکان ندارد، اما این در حالی ست که من همانجا هم گفتم دلوزی ام، یعنی تفکری که لکان را تا حد امرپیالیسم و کاپیتالیسم و ... می کوبد!
رفیق! داستان ها را خلط می کنی!
من دلیلی هم دادم، گفتم داستان وجود در هایدگر نه مساوق با بحث وجود محض و شدید و مطلق صدرایی که مساوق با زمان و هرمنوتیک و زبان می شود! شما چگونه زبان خانه ی وجود است را در صدرا معادل یابی می کنی آخر؟!
حتمن آن را سخن کلی و شاعرانه و بی دلیل و ... میخوانی! خب همین دیگر رفیق! وقتی سیستم فلسفی تو این گزاره را در حد شطحیات بی دلیلی و غیر فلسفی ببیند، دلیلی آشکار است بر بی ربط بودن بسیاری از مبانی. این برتری را هم نمی گوید!
هایدگر را اما باید فیلسوفی دانست که می شود با آن صدرا را فهمید و حتا باز احیا کرد (مثل کار دکتر خاتمی)، این به دلیل آن است که هایدگر با مساله ای درگیر است که مساله ی زمانه ی ماست: «نیهیلیسم». حالا اگر صدرا به آن نپرداخته، حرجی بر او نیست!
دوست من، تاکید من بر هایدگر، دلیلی جز پروبلماتیک ویژه اش ندارد: مساله مندی که مساله زمانه ی ماست.. حالا اگر صدرا این گونه نیست، یا به پروبلماتیک ما نرسیده و یا به تعبیر طباطبایی حکمت عملی را در فلسفه اش به زوال رسیده، به طبع مشکل او نیست! مشکل ماست!
امیدوارم روشن کرده باشم که قضیه تقدیس و ... نیست.

2) جواد طباطبایی کتاب ننوشته البته، کتابش در باره ی هگل متاسفانه در انتظار مجوز چاپ است! این فقط درس گفتارهایی ست جهت تمهید، تمهید برای خوانش «پیش گفتار» پدیدارشناسی هگل. شما خود پدیدارشناسی را باز کن و بدون این تمهیدات بخوان، اگر چیزی فهمیدی من حرفت را دربست می پذیرم که طباطبایی کلی گویی و مجیز گویی کرده!
رفیق! طباطبایی بدایه هم ننوشته! در حال دادن کدهایی است برای رمزگشایی هگل، برای این که هنگام خواندن هگل دچار توهم نشویم که فلان جا سخن بی معنا گفته و یا بی دلیل حرف زده و ...
جایی از خسروپناه شنیدم که می گفت فلسفه ی غرب سیستم ندارد و مثلا بحث های هگل پیرامون تاریخ و سیاست و معرفت شناسی و دین و ... پراکنده گویی است!(نقل به مضمون)
این سخن من ابراهیم بی سواد نیست! این سخن کسی است که ادعای نظریه پردازی و نقد غرب دارد و مهمترین نهاد فلسفی مملکت را هم فتح کرده و ... این جناب اصلا حواسش نیست که تداول همین واژه ی سیستم در فلسفه از زیر دست هگل مد شد و نگاه سیستمی و به خصوص منسجم از آن جا آمد. خب این تقصیر او نیست، وقتی هگل را می خواند و ربط جملاتش به هم را نمی فهمد، لاجرم چنین حکم میکند!
طباطبایی ذره ای بزرگنمایی درباره ی پیچیدگی و اهمیت هگل نکرده، شرح موقعیت او را داده، موقعیتی که طباطبایی و خسروپناهش که هیچ، هایدگر هم نتوانسته آن را ذره ای متزلزل کند.
حالا حتمن میپنداری مجیز می گویم و پیامبرانه و بی دلیل سخن میگویم و ... اما موضوع کمی فراتر از این هاست. تصور کن که با پر رویی که راسل و پوپر داشتند، اصلا منکر هر گونه اهمیت و درستی فلسفه ی هگل شویم، آنها را سر کلاس و وبلاگ و منبر رد کنیم. برویم پی زندگی عادی مان! همین نقطه است که شبح هگل ظاهر می شود و میبینیم که ناگزیر از سر و کله زدن با مسائلی هستیم که فلسفه هگل آن ها را پرداخته!
فرض کن اصلا هم سر ها بریده نمی بینیم و شاعری و کلی گویی هم نمی کنیم، می رویم و پوپر و راسل و دلوز و کاسینر و حتا هوسرل و ... را باز می کنیم بخوانیم، تمام داستان باز تکرار می شود، باز سر و کله ی هگل و شبح اش پیدا می شود!
تو که بهتر می دانی منطق و فلسفه به نام و کتاب های فیلسوف نیست، که نخوانیم و کنارش بگذاریم، بتوانیم از شرش خلاص شویم. قضیه اینجاست که در جهان کنونی، هگل همچنان نقطه ی عطفی جامع و جدی است!
شما اگر اسفار می خوانی و مدعی سخت بودنش هستی، مدعی سبک نوشتار سختی هستی که به قول عوام به قلم فیلسوف مربوط است. اما سخت بودن هگل نه به قلم که به وضعیت و پروبلماتیک پیچیده اش مربوط است. کافی ست کمی تفنن به خرج دهیم تا مثلا به سادگی هگل را به تناقض گویی ها متهم کنیم و یا به عرفان و وحدت وجود و ...
هگل، این فیلسوف مدرن و قرن نوزدهمی، از پدیدارشناسی روح سخن گفته، مدرنیته و روح!
بله دوست من، وضعیت او پیچیده است، خیلی پیچیده تر از اسفار. این نه ننگ و بدی اسفار است و نه والا تباری هگل و ...
هگل حتا این قدر عجیب است که هم به براهین وجود خدا کانتی نگاه می کند و هم کانت را رد می کند و اصلا همه ی بحث اصلی او، دیالکتیک بین این دو نگاهش است.
پوزیتیویسم، هگل را به همان خزعبلاتی متهم میکند که تو من و جواد طباطبایی و .. را.
دوست من، بخواهی از فلسفه لذت ببری، باید این اثابت زدگی را بریزی دور! به روش اشراقی باش، مترصد فهم پیچیدگی هایی باش و مساله ی پوزیتیویستی صدق و کذب و برهان ریاضی و گزاره ای و .. را بگذار برای بعد!
مساله ی هگل و هایدگر و ... فراتر از یک سرگرمی بوده که در بلاگی با طرح صغری و کبری و ... بتوان صورت بندی اش کرد و خلاص!
نهایت فلسفه این نیست که با برهانی من و یا تو قانع شویم و جهان قانع شود، این فلسفه میخواهد جهان تفسیر کند و تغییر دهد. از دور باطل من و تو خارج شو!
از دور باطل، الف را می پذیرم، ب را رد میکنم!
قبض و بسط سروش، کوشش بی فرجام و خنده داری بود، چون میخواست با کمک همپل و فلسفه علم و پارادوکس تایید، مساله هرمنوتیک را طرح کند. با کمک همین دور باطل الف و ب و ج .. را چیدن و از آن نتیجه گرفتن. نهایتش همان دعواهای بی حاصل شد که دیدیم. سروش و طرفدارانش مخالفان را به عقب ماندگی و عدم درک علم و معرفت شناسی مدرن متهم کردند و مخالفانش هم سروش را به ادعاهایی مشابه نواختند. پنداری دعوا بر سر الف و ب و ج و ... مقدمات استدلال او بود!
پنداری خلقی نشسته اند تا سروش و مخالفانش تکلیف را روشن کنند که بالاخره قبض و بسط بدهند معرفت دینی را یا ندهند!
این سبک کار نمی کند رفیق! انتزاعی ست و در بهترین حالت زمانی انضمامی می شود که جهان عبارت باشد از من و تو یک کرسی نظریه پردازی!
انضمامی تر و راحت تر فکر کن، برای چه فلسفه می بافیم؟ قرار است که چه بشود؟ اگر تفسیر و تغییر در جهان ایجاد نمی کنیم، نتیجه ای از آن اخذ نمی کنیم که مماس با زمان و زمانه باشد، فلسفه و گزاره ی یک تا ده و دوازده و ... چه اهمیتی دارد؟
نه من در حدی ام که بخواهم تو را چیزی بیاموزانم و نه تو شاگرد. به جای آن همه صغری و کبری به این پرسش ساده پاسخ بگو: چرا باید به وجود بپردازیم؟ چرا باید از وجود و ویژگی هایش بپرسیم؟
آیا به همان انگیزه که میخواهیم درباره ی نامساوی کوشی-شوارتز در ریاضیات بدانیم، میخواهیم درباره ی وجود هم بدانیم؟
رئیس العلوم، آیا فانتزی اثبات گرایان است؟ یا مساله ای جدی تر؟
چرا باید فلسفه را مثل دانش آموزان المپیادی که پز دانسته هاشان را میدهند، دانسته های انتزاعی شان، استعمال کنیم؟
فلسفه رئیس العلوم است، قبول! اما به چه معنا؟ قرار است از آن اصول بدیهی را استخراج کنیم تا مبانی دیگر علوم را بر آن بگذاریم؟ قرار است مثل راسل و فرگه، به دنبال اصول موضوعه بگردیم؟ حالا آنها از تجربه و علوم تجربی می گفتند و ما از هستی شناسی؟
نه رفیق! نفس این نگاه فانتزی و صوری و انتزاعی به فلسفه اثبات گرایی است!
به جای تمام این ها فقط یک پرسش را پاسخ بگو: چرا فلسفه؟ چرا هستی و هستی شناسی؟
باور کن که همه مشکلات به این پرسش بر میگردد. زمانی که بفهمیم چرا فلسفه، آنگاه به خوبی میفهمیم که فرآیند عقلانی و بشری فلسفه هایی مثل هگل و هایدگر و ... چسیت.
پاسخ من این است: فلسفه به مثابه فهم جهان.
من فلسفه نمی خوانم تا با فلان فرمت صوری و صغری و کبری کردن، از مقدمات به نتیجه برسم و خلاص! می خواهم وضعیتی را که فیلسوفان از هستی شرح می کنند را بفهمم. دقت کن! میگویم فهم و نه شناخت که باز به سراغ داستان قدیمی معرفت شناسی و ... بروی!
فهم به عامیانه ترین معنای آن، اصلا به معنای سر در آوردن!
رفیق من، نمی شود قبل از این که دانست معنای گزاره ای چیست، از صدق و کذب و دلیل این صدق و کذب پرسید...
به هر حال، تو خود خوب می دانی که من از پوزیتیویست بازی ها و به اصطلاح برهان آوری های انتزاعی و بی معنا خسته ام...
راحتت کنم، در باره ی هستی و ... هیچ حرفی نمی زنم تا برایم روشن شود که هستی یعنی چه!
چیزی هم بگویم به باب دفع شبهه مقدر، افاضات هایدگر درباره ی وجود، مثل آنکه زبان خانه ی وجود است و .. بیش از آنکه ادعا پیرامون وجود باشد، آن هم وجود بماهو، ادعا پیرامون زبان است. پس اگر میگویم هایدگر انضمامی تر سبک تو بحث می کند، به پای قصه ی فاشیسم و تقدیس شخصیت و ... نگذار. او از وجود می پرسد، چون اصلا مساله اش این است که پرسش از وجود، راه حل تمام مشکلات انضمامی است، تمام فلسفه ی او، به جای حکم دادن پیرامون وجود، مثل صدرا و ... طرح این نکته است که وضعیت انضمامی و تاریخی ما، چگونه با پرسش از وجود پیوند خورده...
و تازه پرسش از وجود، و نه پرداختن و حکم دادن درباره ی وجود، چه رسد به صدق و کذب گزاره هایی در باره ی وجود. و حتا باید گفت که ساختار گزاره ای زبان در نهایت جایگاه موجود است و نه وجود و تنها راه پرداخت به وجود البته پرسش از آن و معنای آن است و نه حکم دادن و ...
این ها را که طولانی بود گفتم، نه به خاطر این که به کسی برخورده و یا اینکه نمی خواهم با تو بحث کنم و یا قهر کنم و...
اینها را گفتم تا روشن کنم که راه من چیست، نسبت فکری من با چیزی که تو گمان می بری کدام است و خلاصه آن که در پی چه هستم.
بدون هیچ کین توزی یا نگاه تحقیر آمیز به فلسفه ی صدرایی و یا دیگر سنت های فلسفی خودمان، حرف من آن است که تنها راه نجات شان، بازخوانی آن ها در افق امروزین است. افق امروز پوزیتیویستی نیست و اتفاقا برعکس، انضمامی تر و جدی تر از این حرف هاست.
پس انتظار نداشته باش که مباحثه به سبک طلبه ها و یا دانش آموزان المپیادی با هم داشته باشیم و ... من به چیزی مهم تر از من و تو فکر می کنم، به ما، مایی که حوالت تاریخی مان این است، مایی که این سبک سنتی فلسفی ورزی در جهان مان، کار نمی کند، جواب نمی دهد.
با تو و دانش فلسفی ات کار زیاد خواهم داشت، خیلی بیشتر از آنچه تصور کنی، اما نه به خاطر خودت، که به خاطر «ما»، یک «ما»ی تاریخی و انضمامی..

محی الدین جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ق.ظ

در این کامنت دوم سعی میکنم ببینم مثل قدیم ها که ازت چیزی یاد میگرفتم این امکان هنوز هم وجود دارد یا نه!
وجود
مساله ای را مطرح کرده ای در مورد وجود عنوانش این است
" بنیانِ نامتعینِ تعین بخش"
میخواهم در این مورد با تو صحبت کنم مساله ی ماهیت و وجود را هم در خلال بحث وارد میکنم ببینیم با وجود/موجود هایدگر چه نسبتی برقرار میکند.
صدرا میگوید اصالت با وجود است برهانش را که میدانی و نیازی به توضیح نیست.حال میخواهم در مورد این وجود صحبت کنم در قالب گزاره هایی نه به هایدگر کار دارم و نه به صدرا پاسخ من را بده یا این حرفها را قبول داری یا قبول نداری!یا به آنها میخواهی چیزهایی اضافه کنی
1-مفهوم وجود بدیهی و عام است یعنی در تعقلش نیاز به واسطه ای نیست و همه اشیاء را در بر میگیرد
2-مفهوم وجود مشترک معنوی است یعنی در همه جا به یک معنا به کار میرود
3-وجود نه حد دارد و نه رسم نه جنس دارد و نه فصل
4-مفهوم وجود با مصداق وجود یکسان نیست و مصداق وجود هیچ گاه متعلق علم حصولی قرار نمیگرد
5-مفهوم وجود اولی تصور است توضیح انکه علم حصولی به دو دسته تصور و تصدیق تقسیم میشود و هر کدام از اینها (تصور و تصدیق) در نهایت باید به یک بدیهی ختم شوند در غیر اینصور به سبب تسلسل علوم نظری معرفت حاصل نمیشود و آنچیزی که در علم حصولی تصوری بدیهی ترین و اولی است مفهوم وجود است.
6-مصداق وجود مساوق با شیئیت و منشایت اثر است
7-وجود مساوق با وحدت است
8-مفهوم وجود دارای بساطتت حقیقی بوده و از این رو هیچ تعینی ندارد
9-تمایز در عالم خارج وجود دارد و چون اصالت با وجود است و چیزی به غیر از وجود نمیتواند تحقق داشته باشد پس تمایزات ناشی از ذات وجود می باشند و این همان تشکیک در وجود است
10-وجود فقط برای وجود میتواند علت واقع شود
11-مراتب نازله ی وجود که دارای تعین هستند با عدم قرین و همزاد شده اند
12-مراتب نازله ی وجود با زمان مساوق و در صیرورت و حرکتند
13-هر صفتی که برای وجود اثبات شود به شدت و ضعف در مورد همه مراتب وجود صادق خواهد بود
فعلا نظرت را در مورد همین 13 مورد بگو تا باز بحث را گسترده تر کنم.اگر با گزاره ای مخالفی بگو با فلان گزاره به این دلیل مخالفم!اگر با همه گزاره ها موافقی و میخواهی چیزی به آن بیافزایی بسم الله بیافزای!نه ولش کن فعلا نمیخواهد دلیل مخالفتت را بگویی فقط بگو با گزاره فلان مخالف!

محی الدین جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ب.ظ

سلام ابراهیم!
والله خونه مجازمون رو به صورت خصوصی براتون میزاریم تا اون دوستان اندیشمند پویاتون اونجا نیان!
میدانی از وقتی در لیست علاقه مندی هایت جای خواب را تنهایی گرفته اخلاقت بلانسبت اینقدر ت.خ....ی! شده ها!میدانی که چه میگویم؟
پسرجان من چه نوشته ام و تو باز چه جواب دادی میبینی من در کامنت قبل برایت چه گفته ام؟
"یکی از اتفاقات بدی که در مورد تو در دنیای مجازی دارد رخ میدهد و کم کم من را از بحث کردن در این ساحت حتی با تو خسته میکند اخلاق جدیدی است که پیدا کردی و از جمله این اخلاق بد این است که در نهایت با یک سری کلی گویی بدون ارائه حتی (یک خط برهان) ادعاهایی را در مورد زمین و زمان مطرح میکنی و نسبت هایی را هم به مخاطبت میدهی ،گمان میکنم این اخلاق بد جواد طباطبایی روی تو اثر گذاشته است."
با تاکید چند باره در مورد این عبارت سراغ واپسین جوابت میروم!
آخر رفیق من برادر من تو باید میرفتی سربازی!نرفتی که اینطور شدی دیگر!
اینهمه حرف زدی و توضیح واضحات دادی خلاصه کل کامنتت میشود دو سه جمله!دو سه جمله ای که قبلا بارها با من در موردش صحبت کردی و نظر من را میدانی حال دو حالت دارد یا آنها یادت رفته یا خودت را داری به اون راه میزنی!
جمله اول:فلسفه با اثبات گرایی پزیتویستی عقیم میشود!
اثباتگرایی یعنی چه؟من برهان را کاملا دوست دارم و یگانه راه فلسفه میدانم هرچه که از این راه خارج باشد در حد جملات ادبی و فتواگون و در یک کلام خضعبلاتی که ممکن است درست باشد یا درست نباشد!اما برهان به چه معنا؟
برهان دو دسته است یا انی است یا لمی!حرفی که میزنی باید یکی از این حالت را داشته باشد یعنی یا از یک طریق مرشد و راهنمای من باشد به سمت آنچیزی که قرار است بفهمم یا آنکه به صورت بی واسطه مرا به فهم آن چیز چنان که هست راهنما شود!به تعبیر دیگر یا شهودی بی واسطه است یا آنکه طی طریقی لازم دارد تا به آن برسیم.اگر راه دیگری بلدی نشانم بده اگرنه فقط هی میخواهی بگویی راه دیگری هم هست برای من هیچ فرقی با آن پزیتویست ها نداری!اما اگر دغدغه تو پرسیدن است که دغدغه شریفی است این را من نفی نمیکنم پرسش امر صحیحی است یا در این پرسیدن ها به چیزی میرسی یا نمیرسی اگر نمیرسی که باز با تو بحثی ندارم اگر میرسی برای انتقالش از یکی از همان دو راهی که گفتم میتوانی استفاده کنی اگر هم راه دیگری بلدی مثلا با ظن ، یا قرصی چیزی من به آن مساله ای که گفتی آگاه میشوم استقبال میکنم فقط از من نخواه که بگویی
"مساله ی زمان و زمان مندی و در ادامه هرمنوتیک و زبان، از مبانی بحث هستی نزد هایدگر است که فقدان هر کدام، ما را از مساله ی هستی دور می کند، اتفاقی که دقیقا در صدرا رخ داده."
و بعد من بپرسم چطور؟با چه برهانی؟چرا؟
تو جواب بدهی بحثش مفصل است باید با من همدلی کنی،در پی فهم باشی؟این حرفها کدام است مردم مومن.به خودت بیا!برادر من این چه بلایی است که به جان اندیشه ما افتاده!
این جواد طباطبایی که به قول دوستی فیلش یاد هندوستان کرده اندیشه خودش از زوال رنج میبرد!من به تو میگویم یک حرفی بزن که دست من را بگیرد اینها چه جوابی است که به من میدهی؟با همین حرفها میخواهید دنیای اندیشه را آباد کنید؟سی سال گذشت یک خط فلسفه نگفتید افتاده اید به جان هم حسن اندیشه اش زوال یافته حسین بی سواد است که چه بشود؟این انضمامی انضمامی که میکنی در کجای این حرفها نهفته است؟ اشوری بدبخت در ترجمه اش گند زده به چه درد من میخورد؟حال اندیشه صدرا زوال یافته! آقای طباطبایی زحمت بکش یک حرف بزن که به درد امروز من بخورد!هی چپ و راست بروی بسط پروبلماتیک فیلسوف باید انجام بشود!باید انجام بشود بس است دیگر انجام بشود آقا جان!
جمله دومت!
باید در پی فهم و تفسیری از ایده های فلسفه ی فیلوسف باشیم که به درد امروز ما بخورد!
خب من موافقم.کجا من این را رد کردم؟دیروز ، امروز ، پریروز؟
جمله ی سومت:
هگل خیلی سخت است!واقعا پیچیده است و مباحثسش به مساله ی امروز ماست!
بسیار خب اصلا چشم بسته میگویم این حرفهای خنکی که طباطبایی در درسگفتارش گفته (و من نمیدانم کجایش اینقدر سخت است) خیلی مشکل وووووی!خیلی مشکل.کاخ دراکولاست!سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت!حالا چه کار کنم؟یکی از همان مسائلی که ادعا میکنی مساله ی روز ماست نشانم بده و بعد اثبات کن که ما ناگزیر از پرداخت به انیم!
جمله چهارم:
باید هدفمان را از فلسفه روشن کنیم!و بدانیم چرا فلسفه!
نظر من:فلسفه برای من معقول ترین و در عین حال عام ترین راه است برای فهم هستی چنان که هست!و چون معرفت فی نفسه برای من هدف است (به دلایل شخصی) سراغ فلسفه میروم!
جمله پنجم:تا ندانیم یک مساله چیست نمیتوانیم در مورد صدق و کذبش اظهار نظر کنیم!
خب درست؟عرض کردم من در مورد تمایز وجود و موجود اشتباه کردم (سیاوش جمادی هم اشتباه کرده) بسم الله موضوع را روشن کن!پاسخ تو چه بوده؟بحثش مفصل است!من بر اساس آنچه که خواندم از هایدگر در متافیزیک چیست آن برداشت را داشتم شما میگویی برداشتم اشتباه بسم الله نشان بده برداشتت صحیح است فقط امیدوارم در توضیحت به اینجا نرسیم که خدایی نکرده برداشت تو از (ماهیت غلط بوده) میدانی که چه میگویم به عنوان مثال این بحث را قبلا داشتیم و تو آنجا توضیحاتی دادی که گفتم این همان ماهیت است و بعد به طور حیرت انگیزی بحث را عوض کردی!
جمله ششم:در مورد هستی حرف نمیزنی تا برایت روشن شود
حمد و سپاس خدای را که این همه اعتماد به نفس را در تو قرار داد!تازه در مورد هستی حرفی نزدی دیگر که این همه ایراد از من گرفته ای؟ابراهیم جان ببخشید ولی من دارم به این نتیجه ناامید کننده میرسم که تو بدون اینکه فهمی از برخی عبارات داشته باشی آنها را به کار میبری!میدانی چرا چون هر وقت که بحث و پرسش های من جدی میشود یا طفره میروی یا میگویی بحثش طولانی است یا آنکه مانند یکی دو ماه پیش که آمده بودی حرفهایی میزنی که بعدا باز نقضش میکنی وقتی میپرسم قبلا که اینطور گفته بودی میگویی نظرم عوض شده!مثال میزنم همین بحث هستی نامتعین!
چند هفته پیش که اینجا بودی پس از انکه برای اولین بار موفق شدم جیبت را فتح کنم و مرا مهمان کنی در پارک نشسته بودیم و در مورد دال نامتعین هایدگر بحث میکردیم.و با توضیحاتی که من پیرامون وجود در صدرا دادم به من گفتی عینا دال نامتعین هایدگر وجود محض صدرا است!خدا را شاهد میگریم که عین همین جمله را به من گفتی و گفتی که این دال نامتعین زیراب تمام آن دال های اعظم را زده است و...!من تحقیقاتی کردم و دیدم تقریبا حرفت صحیح است حالا چیزهای دیگری میگویی؟این چه وضعش است؟به هر حال از دستت دلگیرم این برخوردهایت مرا ناراحت میکند حداقل به گونه ای جواب نده که انگار اصلا خودت این حرفها را نزدی!نمیخواهم بگویم چه بحث های دیگری داشتیم و چه حرفهای دیگر گفتی و الان آن ها را نقض کرده ای!
بگذریم!برای پست جدیدت نظرم را میگذارم حداقل یک بحث درست و حساب و معقول داشته باشیم!

سلام دوباره!
من حقیقت را دوست دارم، اما محی الدین را بیشتر دوست می دارم! (ارستو 2012)!
رفیق، این روزها کمی بی حوصله شدی، کمی هم بی دقت. قبل از هر چیز، بدان و آگاه باش تا روزی که انتقام آن فتح جیب را از تو نگریم، یک شب خواب آرام نخواهم داشت!
بی خود هم صدرا و هایدگر و جمادی و شبستری عارف و تعین و نامتعین و این ها را برای من ردیف نکن! من کوتاه نمی آیم! لکن این آقای محی الدین بداند، هر چه دارد می گوید، ما کوتاه نمی آییم! لکن این طور نباشد که به جیب مان تجاوز کنند و ما بی پاسخ بگذاریم! و روی بلاگمان پزش را بدهند! لکن این ملت جواب این ها را خواهد داد!! (با لهجه ای که میدانی خوانده شود)
اما فعلا که دستم به جیبت نمی رسه، بگذار بدون این حجم عصبیت و پریشانی و آشفتگی کامنتت، رک و پوست کنده بروم سر اصل مطلب:

1) «اینهمه حرف زدی و توضیح واضحات دادی خلاصه کل کامنتت میشود دو سه جمله!دو سه جمله ای که قبلا بارها با من در موردش صحبت کردی و نظر من را میدانی حال دو حالت دارد یا آنها یادت رفته یا خودت را داری به اون راه میزنی!»(به قول اون رفیقمون، پایان نقل قول از محی الدین!)
پاسخ من: من دلیل بیاورم می شود توضیح واضحات، نیاورم می شود اراجیف و کلیات، از اشراق بگویم، میگویی شعر و ادبیات! آخر رفیق! همشهری! مشتی! شما آخر چه سازی می زنی ما براتون برقصیم!؟

2) «.اگر راه دیگری بلدی نشانم بده اگرنه فقط هی میخواهی بگویی راه دیگری هم هست برای من هیچ فرقی با آن پزیتویست ها نداری»
ای من به قربان این حصر های عقلی دهن سرویس کننده ات! ای به فدای آن لحن قاطع پوزیتیویست ستیزانه ی برهان گرایانه ات! ای سرور! ای والا!
من می خواهم به تو یک معنای جدیدی بیاموزانم، نمی خواهم یک حکم گزاره وار بدهم که صادق است و ... مکانیسم اش هم به قول آقامون هیوم، تداعی است. یعنی باید چیز هایی را که قبلا می دانستی، با یک مفصل بندی جدید به هم متصل کنم تا مفهوم جدیدی ساخته شود. حالا که مفهوم جدید ساخته شد، تازه میشود برویم سروقت ساختن گزاره، که صدق باشد یا کذب!
پس موضوع کمی عقب تر از انی و لمی و باقی قضایاست. این حرف تحلیلی-راسلی را بریز دور که واحد معنا گزاره است و گزاره باید یا صادق باشد یا کاذب! این پوزیتیویسم است، ای برهان گرای عزیز غارت گر جیب فتح کن!!
3) «فقط از من نخواه که بگویی
"مساله ی زمان و زمان مندی و در ادامه هرمنوتیک و زبان، از مبانی بحث هستی نزد هایدگر است که فقدان هر کدام، ما را از مساله ی هستی دور می کند، اتفاقی که دقیقا در صدرا رخ داده."
و بعد من بپرسم چطور؟با چه برهانی؟چرا؟
تو جواب بدهی بحثش مفصل است باید با من همدلی کنی،در پی فهم باشی؟این حرفها کدام است مردم مومن.به خودت بیا!برادر من این چه بلایی است که به جان اندیشه ما افتاده!»
من که از شما چیزی نمی خواهم، فقط پرسیدم چگونه وجود محض صدرا همان دال استعلایی هایدگری ست، اما این وجود محض، خانه اش زبان نیست و ....!
رفیق، تو که بهتر میدانی جا به جا کردن نهاد و گزاره در جمله مغالطه است! برهان گرا، ای تارکوسفکی صدرایی! من گفتم با بحث دال استعلایی (که البته این عنوان از هایدگر نیست از دریداست، همین خوشتیپی که عکسش رو این بقل گذاشتم) میشود وجود محض صدرایی را توضیح داد ولی معکوسش را یادم نمی آید!
هایدگر هم گفته با انتولوژی میشود انتو-تئولوژی را توضیح داد، اما معکوسش موضوع بحث من نیست.
نمی دانم چرا این قدر از این عناوین انتو-تئولوژی و زوال و .. چندشت می شود، این ها فحش نیست ها همشهری!
با راسل که رو به رو نیستی، هایدگره، کلی برای خودش مودبه! فقط یه خورده فاشیسته! :)
4) «بسیار خب اصلا چشم بسته میگویم این حرفهای خنکی که طباطبایی در درسگفتارش گفته (و من نمیدانم کجایش اینقدر سخت است) خیلی مشکل وووووی!خیلی مشکل.کاخ دراکولاست!سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت!حالا چه کار کنم؟یکی از همان مسائلی که ادعا میکنی مساله ی روز ماست نشانم بده و بعد اثبات کن که ما ناگزیر از پرداخت به انیم!»
بی انصاف، مگر من به مجیزگویی های جوادی آملی و طلبه های مرکز حکمت اسلامی صدرا و ... گیر میدهم. آخر تو که باید بدانی اگر قصه، قصه ی خنکی باشد، آقایان قم را رسمن یخچال کردند رفت!
حالا دور از شوخی، شما برو بخش خدایگان و بنده ی پدیدارشناسی هگل را بخوان، اگر بی ربط به وضعیت امروز و تاریخ اندیشه و تاریخ سیاسی جهان معاصر نبود، بیا بگو جواد طباطبایی خنک است و ...
کمی بی حوصله متن ها را میخوانی و فکر میکنی حرف های طباطبایی جنس دیباچه های عرفانی و حمد نامه های عرفا و ادبا و حکماست.
اما خب، من حاضرم سر خط به خط اون درس گفتار با هم پیش بریم، نشانت دهم، حتا یک عبارت هم بیراه نگفته و شما متاسفانه بد خواندی و برداشت کردی.. به هر حال، من که یک نمونه ام را گفتم، بی زحمت یک نمونه از اسفار را بیاور که مربوط به مباحث امروز باشد. نه اصلا ولش کن! همون شامی که خوردی رو پس بده!;)
5) «نظر من:فلسفه برای من معقول ترین و در عین حال عام ترین راه است برای فهم هستی چنان که هست!و چون معرفت فی نفسه برای من هدف است (به دلایل شخصی) سراغ فلسفه میروم!»
اول این که ازت تعریف فسلفه را نپرسیدم! خودم کلی از اینا داشتم تو جیبم! لطف می کردی چیزی را که پرسیدم می گفتی: چرا فلسفه؟!
جوابت گویا این بود: به دلایل شخصی!
خب مشکل همین جاست. دلایل من مطلقا تاریخی، غیر اختیاری، جمعی است. نگاه تو به فلسفه در بهترین حالت دانستن گزاره های بنیادین و صادق است، مثل کسی که می خواهد ریاضی یاد بگیرد تا مبنای علوم را بداند و ...
اما من چیز دیگری گفتم: اراده ی فهمیدن داشتن، اراده ی سر در آوردن از معنا و مفاهیم. بحث فلسفه صدق و کذبش نیست...معنا و مفهومش است. اگر با این کنار نمی آیی، اگر با این که فلسفه را فراتر از بحث های طلبگی بخوانی کنار نمی آیی، آن را همچون مفهوم سازی نمی دانی، خب دیگر راه مان از هم جداست..من فقط تا آنجایی با تو ام، که بخواهی بفهمی...بسازی و تغییر دهی...
6) «من بر اساس آنچه که خواندم از هایدگر در متافیزیک چیست آن برداشت را داشتم شما میگویی برداشتم اشتباه بسم الله نشان بده برداشتت صحیح است »
همان جمادی اش هم در پیشگفتار مذکور، تاکید کرده این دو بحث را نباید خلط کرد، نمی دانم چرا آنگونه برداشت کردی!
وجود نزد هایدگر، یا گور بابای فاشیست بد آلمانی هایدگر اصلا، هستی که او گفته، اصلا «نیستی» است نه هستی! اون چیزی که شما می گویی هستی و وجود محض، اتفاقا همان است که هایدگر به او میگوید هستنده! هایدگر اصلا در متافیزیک چیست، پرسش لایب نیست (چرا موجودات به جای اینکه نباشند، هستند) را طرح کرد، تا نشان مان دهد آنچه باید به آن اندیشید نیستی است نه هستی. همان که علامه گفته و صدرا گفته اند خبر از آن نمی توان داد!
حتا کنایه ی صدرا به ابن عربی هم سر همین قضیه است، و باز برای همین است که فردید به صدرا می گوید غرب زده، چون پرسش از هستی را (در واقع پرسش از هستنده) را مطرح کرد و هستی به معنای هایدگری، یعنی نیستی را به کناری گذاشت!
باز برای همین است که فردید هایدگر را به عرفان نظری و ابن عربی نزدیک تر میبیند تا صدرا.
باری، این هم دلیل ما! وجود محض صدر، باز یک موجود است نزد هایدگر، همان متافیزیک چیست، میگوید که هستی که من می گویم و ترس آگاهی در آن است و ... به زبان فلسفی در واقع نیستی است... همان که متافیزیک نمی خواهد چیزی از آن بداند و یا صدرا میگوید از آن خبر نتوان داد!
امیدوارم کلی گویی نکرده باشم رفیق!
اما کرده باشم هم باکی نیست! بنا بر همین کلی گویی ها، دوگانه ی واجب بالذات و واجب بالغیر که شما طرح کردی، مطلقا راهی به دوگانه ی هستی/هستنده نمی برد. اگر از دوگانه ی هستی/هستنده و به ویژه از طریق هستی هایدگری، می شود تمام هستنده ها، از جمله واجب بالذات و در کل انتو-تئولوژی ها را توضیح داد..

7) حالا اصلا بی خیال اینها، کی ما رو شام دعوت می کنی؟؟

محی الدین شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 ق.ظ

درود عزیزم!

قربونت برم!بیا اینجا باز یک پیپ و سیگاری چاق کنیم غم دنیا را دود کنیم برود هوا!من حقیقت را خیلی دوست دارم چون بخشی از آن را ابراهیم تشکیل میدهد!
نه اتفاقا!حوصله دارم دقتم هم خوب است زود رنج شده ام!میدانی من پوستم خیلی کلفت است ولی حکایت آن خلال دندانی است که بلانسبت در فلان جایت فرو کرده اند و به مرور زمان کلفت میشود اولش درد ندارد ولی اخرش....!
ابراهیم از باید فلان شود و بهمان شود خسته شده ام هر چه باید بشود بشود دیگر!اینقدر کامنتهای طولانی ندارد که!پای پست جدیدت نظر میگذارم اگر حوصله داشتی جان هر کی که دوست داری ننویس بحثش طولانی است!درست بحث کن بلکه اینگونه من بفهمم!

کاش واقعا از این باید بشود و باید نشودها خسته بودی، نه از برخی شان...
بماند...

محی الدین شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:59 ق.ظ

دهن سرویس پلتیک میزنی یک قسمت کامنتو میذاری بقیشو بعد میذاری!
ای کوفتت بشه اون پیتزا ها و ساندویجایی که دادم خوردی بد بخت خسیس رفتی تهران زندگی میکنی مشهدی بازیاتو بزار کنار همین شماهایین که آبروی ما مشهدی ها رو میبرین.حالا برات برنامه دارم!بذار بیام تهران مردم یک کارتایی از یک جاهایی براشون میاد شیرنی نمیدن!بین جیب یا خودت یکی رو برا تجاوز آماده کن!
1-تو فعلا بندری برقص و مغلطه نکن!اینا که نوشتی برهان بود؟خواهر و مادر!
2-فلسفه همین حصرهای عقلی دهن سرویس کننده است تا جا برا مغلطه و هرهری مسلکی بسته شود ای به فدای این چشم انداز گرایی و بافته های پست مدرنت شوم!حالا که قرار است یک معنای جدید به من بیاموزانی این را چطور میخواهی انجام دهی؟با تداعی؟تداعی چیست؟از کجا رسیده ای به اینکه تداعی بهترین راه است؟باز هم از تداعی به این رسیده ای؟اصلا به غیر از انی و لمی مگر کار دیگری هم میتوانی انجام دهی برای فهمیدن یک مفهوم؟اصلا دقیق میدانی انی و لمی چیست؟باور کن خیلی بهتر از شیوه ی توضیح تداعی که با آن حتی یک کلمه در موردش به دانشم اضافه نشد برایت مینویسم یکجوری که خوب بفهمی!
3-در این مورد حرفی ندارم عین گزاره ات را نقل کردم خواستی الباقی حرفهایی که زدی را هم مینویسم.من حرفی که یدو سال پیش بهم زده باشی را محال است که فراموش کنم!
4-اگر یکبار قم رفته باشی میفهمی که آنجا از داغ ترین جاهای ایران است تو که بهتر میدانی دل ما آنجا گیر بوده است و رفت و آمدمان زیاد!استغفر الله.....
مطمئنی میتوانی سر خط خط سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت با من بحث کنی؟
این مطالب سطحی بی مایه دیگر چیست که کسی بخواهد بفهمد یا نفهمد؟یا برداشت کند یا برداشت نکند!ابراهیم جان با بچه اول دبستان که صحبت نمیکنی به هر حال اینقدر دیگر از این بحث ها به گوشمان خورده است که مغلطه "برداشت بد" و "نفهمیدن" و... از میدان به درمان نکند!
5-چرا فلسفه؟چون معرفت فی نفسه برای من هدف است!چرا معرفت فی نفسه برای من هدف است؟به دلایل شخصی!از کجا میدانی که این دلایل شخصی به دانستن گزاره های بنیادین صادق ختم میشود؟عمو جون یکمی مواظب قضاوت هات باش!دور هم ور ندارت اینکارهایی که تو با حرف زدن قصد داری انجام بدی که در کمال شرمندگی در نهایت بعید است به جایی برسد ما سالهاست که در ساحت عمل پیگیری میکنیم!
بماند نوشته ای
اراده ی فهمیدن داشتن، اراده ی سر در آوردن از معنا و مفاهیم!
از یک نفر آدمی که از عقل سلیم بهره ای دارد بپرس
بین این دو گزاره چه تفاوت مبنایی وجود دارد
هدف من از فلسفه اراده ی فهمیدن داشتن، اراده ی سر در آوردن از معنا و مفاهیم است!
هدف من از فلسفه معرفت افزایی است!
6-جمادی در کدام صفحه گفته نباید این دو موضوع را خلط کرد!یعنی در کدام صفحه گفته میان خلط میان وجود و ماهیت خلط میان موجود و وجود نیست؟
اول-"هستی که او گفته، اصلا «نیستی» است نه هستی!"
خب ممنون بابت این جمله روشنگرانه!
باید عرض کنم یا عبارت هستی در هر دو باری که به کار رفته دارای اشتراک معنایی است یا اشتراک لفظی!اگر هستی اول با هستی دوم یک معنا دارد عینا! که تکلیف جمله مشخص است یا یک معنا ندارد!و بعد سوال میشود که هر کدام از هستی ها به چه معنایی به کار رفته اند!میدانی عاشق این بحثم میخواهم ببینم چطور از پسش بر می ایی!
دوم-"اون چیزی که شما می گویی هستی و وجود محض، اتفاقا همان است که هایدگر به او میگوید هستنده"
یعنی معنای تحقق ، نفس تحقق ، اصل واقع بودگی در هایدگر به معنای هستنده است بسیار خب حرفی نیست با اسامی که کار ندارم!
سوم-" تا نشان مان دهد آنچه باید به آن اندیشید نیستی است نه هستی."
مگر این دو تا باهم یکی نبودند؟بسیار خب دو احتمال وجود دارد یا این هستی با آن هستی که نیستی با آن مساوی است فرق میکند!در اینصورت هستی در جمله اول با جمله دوم مشترک معنایی نیست!یا آنکه یعنی آنکه منظور هایدگر از نیستی و هستی مشیر به ظاهر این دو کلمه بوده است که بعید به نظر می اید!
چهارم- همان که علامه گفته و صدرا گفته اند خبر از آن نمی توان داد
جان هر کسی دوست داری مطمئنی این نیستی یا عدمی که علامه گفته با آن عدمی که هایدگر گفته هستی است یک معنا دارد؟و بعد میدانی که صدرا یک فصل را مفصلا در مورد احکام عدم سخن گفته؟
پنجم-و باز برای همین است که فردید به صدرا می گوید غرب زده، چون پرسش از هستی را (در واقع پرسش از هستنده) را مطرح کرد و هستی به معنای هایدگری، یعنی نیستی را به کناری گذاشت!
ببین یا من صدرا ، علامه ، برخی از بزرگانی که اسمشان را نمی اورم تا خرج این بحث نشوند چون بزرگتر از دهن من هستند عقل صحیحی نداریم یا واقعا این ها مشتی خضعبلات است!چرا؟چون
من به بداهت معنایی از هستی را میفهمم (تحقق ، واقعیت داشتن و...) و میفهمم که رفع آن عدم است!مساوی با لاواقعیت ، عدم تحقق و...!و این دو با هم جمع نمیشود!
بعد دو گانه هستی/هستنده.....
ببین ابراهیم اگر منظورت بحثهایی معنایی و زبانی است مثل اینکه هستنده(همان وجود محض صدرا) از طریق نیستی تعریف میشود یا تعین معنایی میابد من حرفی ندارم و مخالفتی هم ندارم اما اگر منظورت این است که هستنده از طریق نیستی تعین میابد خب این حرف .....نمیدانم میترسم یک چیزی بگویم باز شاکی شوی!
کلی گویی که چه عرض کنم اینها را جلوی یک نفر بگذار

اول-"هستی که او گفته، اصلا «نیستی» است نه هستی!"
دوم-"اون چیزی که شما می گویی هستی و وجود محض، اتفاقا همان است که هایدگر به او میگوید هستنده"
سوم-" تا نشان مان دهد آنچه باید به آن اندیشید نیستی است نه هستی."
چهارم- همان که علامه گفته و صدرا گفته اند خبر از آن نمی توان داد
پنجم-و باز برای همین است که فردید به صدرا می گوید غرب زده، چون پرسش از هستی را (در واقع پرسش از هستنده) را مطرح کرد و هستی به معنای هایدگری، یعنی نیستی را به کناری گذاشت!
اگر فهمید چه میگویی بعد بیا پیش من!
دوست دارم این بحث آخر را ادامه دهیم در مورد بقیه بحث ها حرف دیگری ندارم.فقط این بحث آخر هم اکنون درگیر متن متافیزیک چیست هستم و این بحث برایم مهم است.

0) من همچنان روی حقوق قانونی خود پافشاری می کنم و قدمی به عقب نخواهم رفت! جنگ جنگ تا باز ستاندن پیتزاها:))

1) اینها که نوشتم برهان نبود، حتمن اشعار خواجه حافظ شیرازی بود!

2) «فلسفه همین حصرهای عقلی دهن سرویس کننده است تا جا برا مغلطه و هرهری مسلکی بسته شود»
آخ این هرهری مسلکی گفتنت تو حلقم! آخ من پیتزات رو بخورم!
عزیز! بزرگوار! تکلیفت رو با کل فلسفه به همین سادگی روشن می کنی که چه بشود. دقیقه ای دستت رو از روی گوش مبارک ور دار تا اصلا بشنوی چیزی که داری رد می کنی، یعنی چه!
فلسفه همین حصرهای عقلی است؟! عجبا! یاد ویتگنشتاین افتادم که به راسل نامه نوشت: «راسل عزیز! مپندار هر چه تو نمی فهمی در شمار چرندیات است»!
برای این که دُز هرهری مسلکی را بالاتر ببرم، بگذار یک چیز را سر راست بگویم: شما که این قدر پُری....
رفیق! یه لطفی بکن! تو نشان بده این هرهری مسلکی ما، مغلطه و گزاره های غلطه، ما رسمن تسلیم میشیم!

3) «حالا که قرار است یک معنای جدید به من بیاموزانی این را چطور میخواهی انجام دهی؟با تداعی؟تداعی چیست؟از کجا رسیده ای به اینکه تداعی بهترین راه است؟باز هم از تداعی به این رسیده ای؟اصلا به غیر از انی و لمی مگر کار دیگری هم میتوانی انجام دهی برای فهمیدن یک مفهوم؟اصلا دقیق میدانی انی و لمی چیست؟باور کن خیلی بهتر از شیوه ی توضیح تداعی که با آن حتی یک کلمه در موردش به دانشم اضافه نشد برایت مینویسم یکجوری که خوب بفهمی!»
اوووه! چه عصب زدی عمو!! باشه بابا شما اصلا خدای انی و لمی!، یه لیوان آب سردی چیزی بزن فشارت بیاد پایین، اصلا به حساب من!:)
راستی این جمله ت خیلی خدا بود: «از کجا رسیده ای به اینکه تداعی بهترین راه است؟باز هم از تداعی به این رسیده ای؟»
تو رو به خدا این آخر چه وضع ایراد گرفتنه؟ چرا یک فرمت صوری رو تکرار میکنی به خیال این که داری مغلطه کشف میکنی و مچ میگیری!!؟
یعنی چه «از کجا به تداعی رسیدی»؟! از میدان ولی عصر، سه راه فاطمی! تاکسی گرفتم رسیدم به تداعی!!
یا نه، فرض کردم الف خوب است، تداعی الف است، بعد نتیجه گرفتم تداعی خوب است!!
اینجا دیگر کلبی مسلکی و هرهری مسلکی هم جواب نمی دهد! آخر انسان کامل! صدرا خوانده!
من میگویم که دارم با تداعی برای تو مفهوم می سازم، تا در درجه ی بعد اصلا این مفاهیم را در دل گزاره بچینم، یعنی هنوز گزاره ای نساختم که به صدق و کذبش برسم، بعد شما می پرسی از کجا رسیدی که تداعی فلان است و بهمان است!؟
تا به حال چیزی را تداعی کردی رفیق؟ اون روز رو یادت بیاد زدی جیب ما را سوراخ کردی! این کاری که کردی صدق و کذب داشت؟ از چیز خاصی بهش رسیدی؟ اصلا حکم بود که سر صدق و کذب و انی و لمی اش دعوا کنی؟
شما معنی کلمات و عبارات را، اصلا در همین متون ساده و روزمره، چگونه می فهمی؟ با انی و لمی کردن؟! می نویسم «آب» بعد برای فهم معنایش میری به سراغ برهان انی و لمی؟
شما حتمن باید از سیاره ی دیگری آمده باشی! رو سیاره ما، برای فهم معنا، به سادگی از «تداعی»کردن استفاده می کنند.
برهان برای صدق و کذب گزاره است، اما اینجا با معنا سر و کار داریم. اگر می خواهی با اتمیسم راسل همراه شوی که واحد معنا داری، گزاره است و گزاره هم باید یا صادق باشد یا کاذب، آن وقت دیگر تکلیف روشن است! در عرف علوم انسانی و فلسفه به این می گویند پوزیتیوسم!
اگر واحد معنا داری، کوچک تر از گزاره های صدق و کذب پذیر را نمی فهمی، گزاره هایی که صدق و کذب شان یا به بداهت باید فهم شود یا به برهان های انی و لمی، آن وقت باید بگویم که واقعا متاسفم.

4) «این مطالب سطحی بی مایه دیگر چیست که کسی بخواهد بفهمد یا نفهمد؟یا برداشت کند یا برداشت نکند!ابراهیم جان با بچه اول دبستان که صحبت نمیکنی به هر حال اینقدر دیگر از این بحث ها به گوشمان خورده است که مغلطه "برداشت بد" و "نفهمیدن" و... از میدان به درمان نکند!»
باشه! اصلا هگل و سید جواد سطحی اند و مغلطه گر! شما هم که اصلا خدا!
دوستان قمی هم که اصلا حکیم!
می دانی عادت به این سبک جدل سطحی ندارم، تو یا منظور من رو فهمیدی یا نفهمیدی. اگر فهمیدی، حالا میخواهی ردش کن یا اثبات، بقیه اش برام مهم نیست. اما اگر نفهمیدی و رد و اثبات میکنی آن هم به سبک انی و لمی! که دیگر هیچ...

5) «از یک نفر آدمی که از عقل سلیم بهره ای دارد بپرس
بین این دو گزاره چه تفاوت مبنایی وجود دارد
هدف من از فلسفه اراده ی فهمیدن داشتن، اراده ی سر در آوردن از معنا و مفاهیم است!
هدف من از فلسفه معرفت افزایی است!»
فرق فهم و معرفت را یعنی نمی دانی؟ فرق معنا را با گزاره ی صادق موجه نمی دانی؟ یعنی برای شما فهم و معرفت اینهمان اند؟
هر کودک خردسالی هم متوجه می شود که فهمیدن واژه ای متفاوت است با معرفت داشتن! حالا لازم نیست تعریف این دو را بداند یا حتا ریز قضیه را!
ولی قبل از این که بروم سراغ بند بعد چیزی را بگویم، آنچه شما سال ها در عمل پی گیرش بودید، حتا شباهتی هم به حرف های من نداشته رفیق!
و یک چیز دیگر، باز هم متوجه نشدی یا نخواستی متوجه شوی پرسش من چه بود: «چرا فلسفه»؟ شعار و کلی گویی و سیاست بازی نیست!
چرا فلسفه، پرسشی به غایت فلسفی است، هر فلسفه ای تماما پاسخ به این پرسش است، از هایدگر تا راسل از هراکلیتوس تا فردید، دارند به همین پاسخ میگویند: «چرا فلسفه؟»
من بی سواد و عوام از تو می پرسم این همه مفهوم و گزاره و قضیه و صغری کبری میکنی که چه شود، آن وقت می فرمایی معرفت افزایی بشود!!
آفرین بر این همه هوش و ذکاوت! همه اش بناست به این برسد؟ یعنی معرفت فی نفسه هدف است، دلیلش هم شخصی است؟
خب! درود بر تو! هیچ مشکلی نیست. من میگویم در این بازی شخصی و معرفت افزا، البته که خیلی حرف ها مخل خواهد شد. حرف های طباطبایی و هگل هم کلی گویی بی برهان و تاریخی و توصیفی خواهد شد و خلاصه همه ی فلسفه مساوی با آنچه من تصور میکنم باید باشد!
نه رفیق! این طور جاها به عرف خودمانی اش فقط خودارضایی با مفاهیم انتزاعی میکنیم، دیگر خیلی مودبانه و حکیمانه اش، سلوک «شخصی» به سوی حقیقت!
تصور نکن که می گویم این ها بی ارزش است و فلان است و بهمان! نه اتفاقا خیلی هم خوب است و نیکو... ولی ارتباطی با راه من ندارد، نه من، که با راه زمین و زمانه ی من!

6) با وجود این که هیــــچ تمایلی برای بحث های به اصطلاح استدلالی آن هم به سبک نادان نمایی سقراطی ندارم، اما چون تو را بیشتر از این حرف ها دوست میدارم و میدانم تو این سبک حرف ها را دوست میداری، برای خاطر خودت این را هم پاسخ می گویم:

اول) هستی که هایدگر در عرف خود به کار می برد، در عرف شما همان نیستی است.
دوم) پس هستی شما، در عرف هایدگر می شود هستنده. حتا واجب الوجودتان هم، در کار هایدگر هستنده است، نه هستی؛ چون هستی او برای شما نیستی است.
سوم) متافیزیک چیست، با بسط این پرسش همراه بود: «چرا موجودات هستند به جای اینکه نباشند؟»
اشارت به این نکته است که چرا موجود بوگی موجود را، تنها در موجودبودگی (یا در عرف متافیزیکی وجود) تحلیل می شود؟ چرا موجود را نه از حیث موجودیت که از حیث ناموجودیت اش(=نیستی اش، هستی در عرف هایدگر) نمی فهمیم؟
چهارم) هستی تمایزی انتولوژیک با هستنده در عرف هایدگر دارد، یعنی حتا هستی را نباید هستنده بخشی یا هستی بخش فهمید. آنچه در عرف ما در این شعر جاریست: «ذات نایافته از هستی بخش، کی تواند که شود هستی بخش؟» برای هایدگر نمونه ی بارز یک هستنده است.
هستی همانقدر غریب و ناشناختنی است برای هایدگر که عدم و نیستی برای سنت متافیزیکی است.
پس تحقق، واقعیت داشتن، تاثر و تمام این داستان ها، مطلقا به بحث هستی برای هایدگر راه نمی برد. وجود شیدید و محض و واجب بالذات، درنهایت یک هستنده است. خود هایدگر تمام عمر می گفت که میخواهم سخنی دیگر بگویم که به تمامه از سنت متافیزیکی دو هزار ساله به دور است. پس خیلی هم جای تعجب نیست اگر تا به این حد مفهوم وجود را گنگ و بی معنا به کار می برد!
پنجم) حال، این وجود نزد هایدگر، این واژه ی غریب و تهی که تا به این حد از عرف فلسفی به دور است، چگونه قرار است فهمیده شود؟
به سادگی: با حضور، با نامستوری. ما به مثابه دازاین، همچون یک هستنده، یک ویژگی مهم داریم: در هستن خود، هَم هستی را داریم، یعنی معطوف به آن هستیم و با فهمی پیشاحملی و پیشا انتولوژیک، با آن درگیریم. یعنی چه؟
یعنی، تمام آنچه در زندگی هر روزه ی ما می گذرد، تمام آنچه هستیم و تا پایان عمر می شویم، خود چیزی نیست جز همین هستی. ما فقط هستندگی خود را در اختیار نداریم، ما افزون بر آن هستن خود را نیز در اختیار داریم. خود هست بودن مان را.
این که دازاین روشنگاه هستی است در عرف هایدگر، این که نسبت ویژه با آن دارد، نه به عقل مربوط است، نه به اختیار، نه حتا به این که دازاین واقعیت و تاثر و تحقق و ... به خاطر هستی.
وجه نسبت دازاین با هستی، این نیست که تاثر و تحقق و واقعیت اش را از هستی می گیرد، به این دلیل است که هستی خود را برای دازاین گشوده می دارد و دازاین نیز از این رهگذر فهمی به حد وجودی خویش از آن می بَرَد.
دازاین، تحقق و تاثر و واقعیت اش نیست، دازاین پرسنده از هستی است. پرسنده و فهمنده از هستی خویش در زیست هر روزه اش.
دازاین هماره در اندیشه ی چگونه بودن خویش است و این چگونه بودن، این هم هستی خویش را داشتن، متفاوت است از چه بودن و چیستی اش. از تحقق و واقعیتی که از خود بر جا می گذارد.
دازاین، در ایستادن فراسوی عدم و نیستی است. یعنی اتفاقا از وجه عدم تحقق و صرفا امکان اگزیستانس هایش (و نه تحقق و واقعیت یافتن آنها) دازاین است. دازاین با هستی نسبت حضور دارد، حضور یعنی اکنون و اکنون یعنی یکی از قسمت های ازمنه ی ثلاثه، گذشته، اکنون، آینده.
هستی به نزد دازاین در اکنون، حاضر میشود، حضور می یابد، خود را نامستور می کند و دوباره در مستوری خویش می رود. به غیر از این اکنون و حضور زمان مند هستی، هیچ چیز دیگری نمی توان از هستی دانست.
اما دقیقا از همین فهمیدن زمان، به مثابه افق حضور هستی است که میتوان کار را پیش برد.
باری، آنچه در تحقق و واقعیت و تاثر و اصالت به معنای صدرایی مد نظر است، تنها پس مانده ای از هستی هایدگر است که نامش میشود هستنده !
می شود از روی ساخت گشایی خصلت های هستی، هستنده ها را فهمید و تحلیل کرد، اما مورد معکوس آن ممکن نیست.
در آخر هم دو نکته در باره ی این داستان:
اول) این که می گویی صدرای شما درباره ی عدم یک فصل سخن گفته، بدیهی است که ارتباط خاصی به داستان هایدگر ندارد. مهم ترین حکمی که هایدگر آن را در متافیزیک غربی مانع پرسش از هستی می داند، همین سخن گفتن به سبک سلبی پیرامون نیستی است. در واقع، اقتضای پدیدارشناسی این است که سخنان سلبی، آن هم به وجه صوری را به کناری بگذاریم و مبانی پس پشت این سخنان صوری را ساخت گشایی کنیم. همانطور که هایدگر در متافیزیک چیست، مفهوم صوری سلب و نفی را، با کمک همین هستی شناسی بنیادین دازاین، تحلیل میکند.
اگر روش صدرا پدیدارشناسی دازاین، از حیث تحلیل زمان همچون افق استعلایی فهم هستی است، اگر صدرا تمام مفاهیم سلبی درباره ی نیستی را از دل ساخت های اگزیستانس (حضور دازاین فراپیش عدم یا هستی) بیرون می کشد، حرف شما قبول. وگرنه در سنت متافیزیک غربی، از همان افلاتون و ارستو، کم از عدم سخن نگفتند. بدیهی است که پروبلماتیک هایدگر در متافیزیک چیست، این نیست که چرا متافیزیک دانان در کتب شان فصلی درباره ی عدم ندارند؛ موضوع این است که چرا این متافیزیک نمی خواهد چیزی درباره ی عدم (که همان هستی در معنای خود هایدگر است) بداند...

دوم) چیزی هم درباره ی این تفکیک نخ نما بگویم، مشترک معنوی و مشترک لفظی!
پیش فرض پس پشت این تفکیک حضور معناست. این که معنایی هست و دو واژه، حالا یا این دو واژه دو معنا دارند، یا هر دو یک معنا! به نظر همه چیز بدیهی است و عادی!
اما دست بر قضا، از همین هایدگر تا دریدا، هر کدام به نوعی با این پیش فرض ساده انگار حضور معنا در افتادند!
آن ها هر کدام به سهم خود اثبات کردند که موضوع حضور معنا منتفی است، پس این سبک دسته بندی هم به طبع، منتفی است.
اصلا اگر بنا به مشترک معنوی گرفتن وجود بود، دیگر پرسش از معنای وجود چه کاری بود؟!
هایدگر از معنای وجود نمی پرسد تا به آن معنای مشترک همه چیز برسد!
رفیق من! وقتی میگویم تو که این قدر پُری... ناراحت میشوی! وقتی می گویم دست هایت را روی گوشت میگیری تا نشنوی ناراحت میشوی، وقتی میگویم ابتدا در پی سر در آوردن از معنای موضوع باش، سپس پی حکم کردن و صدق و کذبش، به شاعرانگی متهم ام میکنی!
خب اگر میخواهی به جز صدرای خودتان همه عالم و آدم از هگل تا هایدگر را به این اتهام برانی، حرفی نیست.
این صورت بندی که از حرف های هایدگر دادم، دقیق ترین صورت بندی است. تا کنون ندیدم کسی منکر آن باشد و برای هر گزاره اش هم میتوانم به متون اصلی اش ارجاع دهم.
حالا اگر میخواهی دوباره شروع کنی که انی و لمی اش کجاست و ... باید بگویم که ندارد رفیق! این برهان اثباتی که میخواهی ندارد! اما روش مشخص دارد، قابل تحلیل است و از همه مهتر این که معنا دار و اثر گذار و انضمامی.
می گویی شعر است، برای هایدگر نه تنها باکی نیست، که افتخاری بی مانند هم هست! اما اگر فکر می کنی که از دلش تنها احساسات زودگدر و عدم تفکر بیرون می آید، اینجاست که هایدگر یقه ات را میگیرد! خوب هم میگیرد!
بالغ بر بیست رساله دارد در رابطه با همین شعری که با طعنه و نحقیر و کنابه به کارش می بری و نسبتش با تفکر و عقل!
باری؛ با این پیش فرض ها و پیش داشته ها اگر به سراغ هایدگر بیایی مشکلی نیست، چون به حکم خود هایدگر برای فهم ناگزیر از همین پیش داشته ها و پیش فرض هایی، اما این که آنها را ازلی و مطلق میگیری و معیار سنجش، دیگر نامش تفکر نیست...
از این خشم و عبوس بودن لحظه ای دور شو، کسی نمی خواهد حقیقتت را عوض کند! کسی مترصد مغالطه نیست. کسی به باور هایت کاری ندارد. آنها تا وقتی انتزاعی اند اصلا اهمیتی ندارند.
همین هایدگر که می خواست از متافیزیک عبور کند، تمام پروژه و عمرش را گذاشت تا با همین مفهوم هستی، متافیزیک تا کنون موجود را ساخت گشایی کند، تا بهتر بفهمد.
هایدگری که نیازی نمی بیند با توهم حصر عقلی و اشتراک معنوی و لفظی، راه تفکر را ببندد، اما میتواند همین اصالت وجود را با مبنای خودش به باز فهمیدن بکشاند.
تو اگر این راه را نمی پسندی، اگر دوست داری فلسفه و عقایدت بازیچه ی این معیارها شود و معانی جدید، خوش آمدی!
فلسفه ی هایدگر جای خوبی برای تو نیست، آنجا مدام عذاب میکشی چون به پندارت مدام سخن بی دلیل می شنوی!

محی الدین شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:31 ب.ظ

گستاخی ها را جواب نمیدهم چون اگر دست به قلم ببرم خدای نکرده کدورت پیش می اید!
حتی به حس غریضی انتقام و ضربه زدن درون متن هم که ناشی از فواران معرفت و دانش و فهم هستی (نیستی) است و آنقدر زیاد شده است که دیگر جایی برای شنیدن سخن دیگران نمیگذارد کاری ندارم!حتی به ژستهای متناقض نمایی که شوخی و جملات نیش دار را پاسخ میدهد اما در مورد پرسش های علمی میگوید:
"با وجود این که هیــــچ تمایلی برای بحث های به اصطلاح استدلالی آن هم به سبک نادان نمایی سقراطی ندارم، اما چون تو را بیشتر از این حرف ها دوست میدارم و میدانم تو این سبک حرف ها را دوست میداری، برای خاطر خودت این را هم پاسخ می گویم"
بیش از همین مقدار اشاره نمیکنم!به عنوان آخرین بحثی که با هم داریم سراغ بحث هستی تو میروم یا قانع میشوم یا قانع میشوی!به تعبیر تو یا میفهمم که چه گفته ای و اگر معقول بود مپذیرم یا انکه تو میفهمی و میپذیری!البته اگر تعصب و سنگوارگی جایی برای فهمیدن گذاشته باشد!از اینجا به بعد بحث را بدون حاشیه ، طعن و کنایه و با اراده ی به فهمیدن میخوانم چون همکنون مشغول متافیزیک چیست هستم!
"اول) هستی که هایدگر در عرف خود به کار می برد، در عرف شما همان نیستی است."
1- هستی برای من معنای تحقق را دارد وقوع و تحقق!و نیستی که مقابل آن است معنای عدم تحقق و نفی وقوع!برای آنکه سخن گفتن اسان باشد از این بعد به هستی (یا هستنده هایدگر) میگویم هستی و به هستی هایدگر میگویم عدم!
در متافیزیک چیست؟جمادی نوشته است
"هایدگر در اینجا نیز ذات انسان را در نوعی استعلا یا فراروندگی از خود و به سوی موجودات در کلیت آنها و سپس عدم (آینه ی هستی)میداند!"
این جمله را شما تفسیر کن!عدم اینه ی هستی است؟یعنی عدم اینه عدم است؟
2- در حکمت متعالیه میگوییم علم حصولی دو دسته است یا تصور است و یا تصدیق.و چه تصور و چه تصدیق در نهایت باید به بدیهی ختم شود.یعنی سلسله علوم تصوری و تصدیقی نمیتواند نظری باشد و در نهایت باید به بدیهی ختم شوند در غیر اینصورت معرفت حصولی امکان پذیر نیست.اما آن بدیهی که امکان معرفت حصولی به آن است در تصورات مفهوم وجود است و آن بدیهی که امکان معرفت حصولی به آن است در تصدیقات استحاله ی اجتماع نقیضین است.نکته مهم در حصول معرفت این است که حصول به معنای حاصل شدن و تحقق و حضور است.یعنی اینکه میگوییم تصدیق بلاتصور محال است و در تصورات هم بدون وجود نمیشود اندیشید پس چه علم تصدیقی و چه علم تصوری به وجود ختم میشوند.من برای تصور یک چیز یا مفهوم باید آن را در ذهنم محقق کنم و برای تصدیق یک قضیه یا گزاره باید تصوری داشته باشم که آن تصور هم مبتنی بر وجود است پس هستی یا (هستنده هایدگر) شرط تحقق معرفت حصولی است و اگر بناست من چیزی را از طریق حصول بفهمم تنها حاضر شدن و تعین ذهنی پیدا کردن ان است.با توجه به این توضیحات بعید است که شما بخواهید از طریق علم حصولی و استدلالی من این "نیستی" را بفهمم!چون نیستی و عدم تحقق ، تحقق را نمیپذیرد که اگر بپذیرد اجتماع نقیضین است و قس الی هذا!
3- اما در علم حضوری هم نفس شی عین حضور است.یعنی شی با وجودش نزد من حاضر است یا وجود دارد.پس از این طریق هم من نمیتوانم به عدم آگاه شوم!به تعبیر بهتر عدم یا نیست نفسش عین عدم تحقق است و اگر من در مورد آن سخنی میگویم به نور هستی (هستنده هایدگر) است یعنی من مفهومی از این نفس عین تحقق حاضر میکنم در ذهن و در موردش حکمی میدهم.پس چیزی که نفسش عین عدم تحقق است به علم حضوری هم نمیتواند معلوم من واقع شود!
4- اما عبارت عدم آینه ی هستی است را من اینگونه فهمیدم که ما از معنای عدم میتوانیم به وجود پی ببریم و البته برای من وجود هم آینه ی عدم است!
5- با این اوصاف تو میگویی که هستی هایدگر تحقق ندارد؟دیگر؟میدانم این را پرسیده ام برایم عجیب است میخواهم دقیق مفهمو منظور تو چیست.من هم اکنون دارم متافیزیک چیست را میخوانم و اوایلش هم هستم و این سخنان تو به دستم نمی اید.
6- هایدگر گفته است در هر حال موجود بما هو موجود است که در پرتو نور هستی به منصه ی ظهور میرسد!طبق تعریف هایدگر (به گفته ی تو) از هستی موجود در پرتو عدم ظاهر میشود!عدمی که عین لاتحقق است؟یعنی اجتماع نقیضین مجاز است؟
در پایان من هیچ اظهار نظری نکردم ها فقط دارم سوال میپرسم هر جا گمان میکنی باید چیزی اضافه شود یا باید زمینه را عوض کرد تا بحث را فهمید بسم الله بگو من میخوانم و امیدوارم بفهمم چه میگویی!

نیش و کنایه ای اگر بود، پاسخ به شیطنت های قلمی خودت بوده رفیق! میدانی که مشکلی با این نیش و کنایه های خودت نداشتم و ندارم، و اگر توقع داری مشکل نداشته باشم، تو هم نباید مشکلی داشته باشی!
یک بار دیگر هم سر یک موضوع کذایی با هم، بحث و جدل کردیم، یادت باشد کار بالا گرفت و کدورت پیش آمد. حالا دیگر خیلی وقته از آن موضوع گذشته، بعد از آن دیگر هیچ گاه سخنانت را گستاخی تعبیر نکردم و از تفاوت های فکری مان نرنجیدم. با همین تفاوت ها، با همین دوستی بود که تمامی آن ها را هضم می کردم و بلکه از آنها لذت می بردم و از فکر متفاوت تو می آموختم.
اما این میل تو به امحای تفاوت ها و یکسان شدن الگوهای فکری مان را نمی توانم بپذیرم، چیزهایی که تو می گویی را نمی توانم با داده های پیشین خودم این همان کنم و نمی توانم فلسفه ها را در دل همدیگر محو کنم!
من فلسفه را دوست میدارم، برایم به غایت جدی ست؛ بسیار پای آن هزینه دادم و میدهم تا بیشتر و بیشتر آن را بدانم و بیاموزم، این سبک برخورد تو، این به اصطلاح استدلال گرایی خام تو، برای من پذیرفتنی نیست. من با آن سر ستیز دارم، اگر تو حساب خودت را از ایده ها و تفکرت جدا کنی، بی شک پی میبری که کلمه ای به تو گستاخی و پرخاش نکردم، تنها رک و پوست کنده با ایده هایت مواجهه کردم. اما اگر بخواهی خودت را مساوی یک تفکر ثابت بگیری و تن به تفاوت های فکری مان ندهی، بی شک مجال سخن گفتن و گفت و گو تنگ می شود و کدورت و کینه ها بالا می آید.
انتخاب با خود توست این که این واپسین بحث ما باشد یا نباشد، اما اگر تو هم مثل من دوست داری چنین نباشد و بیشتر و بیشتر از تفاوت های هم لذت ببریم، پس به قول غربی ها، حساب اثر را از مولف جدا کن و سعی در امحای تفاوت نداشته باش، اگر چنین کنی احساس نیش و کنایه نخواهی کرد و نهایتا هم تفاوت مایه ی تفاوت های بیشتر و دوستی های بیشتر می شود...
بگذریم...
چیزهایی پرسیدی که به قدر فهم خود، پاسخ هایی دارم:

1) سخن جمادی یک استعاره ی کلیدی دارد، او می گوید عدم آینه ی هستی است، در واقع عدم در سنت مالوف و متافیزیکی، کلید گشایش درب ناگشودنی هستی در سنت هایدگری و اگزیستانس است. عدم آن جایی است که متافیزیک موجود محور نمی خواهد چیزی از آن بداند، متافیزیک موجود محور نیز نیز یک چیز گریزان است: هستی (به معنای هایدگری)...

2) شکاف سنت هایدگری و صدرایی در همین معرفت شناسی است که شما آوردی. هایدگر نحوه ی فهم هستی (عدم متافیزیکی) را در هستی و زمان مفصل شرح داده، همان هرمنوتیک معروف. هرمنوتیکی که علم حصولی نیست به دلیلی که خودت آوردی. معرفت حضوری هم نیست، چون در تعریف دقیق ات از معرفت حضوری، شی با وجودش نزد من حاضر می شود، حال این که در فهم هرمنوتیکی دازاین از هستی(عدم متافیزیکی) ، خود هستی در رخدادی که در عرف هایدگر به آن رخداد از آن خود کننده میگوییم، همچون بارقه ای مستور و نامستور می شود. به دیگر سخن، عدم خود از جانب خود، خود را به دازاین عرضه می کند و تنها دازاین است که محضر آن را می یابد.
نکته ی زیبا در هرمنوتیک آن است که علم حضوری و حصولی به تعریفی که تو آوردی نیز، باز از راه همین نامستوری هستی (عدم متافیزیکی) است که تحقق می یابد. حضور هستنده نزد دازاین، دقیقا از آن روست که دازاین به نور هستی (هستی هایدگری=عدم) گشوده است.
چگونگی این داستان در همین متافیزیک چیست و بحث ترس آگاهی درون آن، بهتر باز می شود. به خود متن رجوع کن.

3) گفتی: «اما عبارت عدم آینه ی هستی است را من اینگونه فهمیدم که ما از معنای عدم میتوانیم به وجود پی ببریم و البته برای من وجود هم آینه ی عدم است»
سخن اینجاست که رابطه ی هستی (عدم متافیزیکی) و هستنده(هستی های متافیزیکی) در هایدگر، رابطه ی صرف تضاد و تقابل و نفی منطقی نیست. بهتر بگویم، کار هایدگر باز کردن معنای همین نفی و تقابل است. فحوای متافیزیک چیست، این است که ما با کمک نفی منطقی و صوری نیستی را نمی فهمیم، برعکس با کمک نیستی (همان هستی هایدگری) است که مفهوم صوری نفی و تقابل منطقی را می سازیم، پس اینجا دور هرمنوتیکی در جریان است و نه تقابل منطقی و صوری. یعنی سخن هایدگر این نیست که با کمک نفی مفهومی نیستی است که به هستی می رسیم و برعکس، این آشکارا دور است و هیچ چیز به ما نمی گوید. هایدگر میگوید، کلید کار در همین نفی منطقی و تقابل مفهومی است که اگر آن را با پدیدارشناسی هرمنوتیکی دازاین واگشایی کنیم، می شود هم دوگانه ی هستی/نیستی متافیزیکی را بهتر فهمید و هم مفهوم هستی هایدگری، یعنی نیستی و عدم در متافیزیک را.

4) با حساب توضیحاتی که پیشتر دادم، باید روشن شده باشد که موضوع اجتماع نقیضین نیست، بگذار دو گزاره ی به ظاهر پارادوکسیکال تو را باز دوباره تحلیل کنیم:
الف: «هایدگر گفته است در هر حال موجود بما هو موجود است که در پرتو نور هستی به منصه ی ظهور میرسد»
ب: «طبق تعریف هایدگر (به گفته ی تو) از هستی موجود در پرتو عدم ظاهر میشود!عدمی که عین لاتحقق است»

خب، تکلیف ب را که در بندهای پیشین روشن کردم، اما الف چه می گوید؟ این که موجود بماهو موجود در پرتو نور هستی به منصه ی ظهور می رسد. مطمئنا متوجه تقابل هستی و موجود (هستنده) شدی، یعنی این هستی که نور آن، روشنگر هستنده است، در عرف متافیزیک می شود همان عدم، در «ب» هم من همین را گفتم، یعنی این عدم است که با رخدادنش نزد دازاین، مبنای تحقق موجود و بنابراین علم حضوری و سپس حصولی می شود.
یک استعاره شاید کمک کند، ما سه لایه داریم:
لایه ی رویی: علم حصولی با تعریفی که تو دادی ست، لایه ی میانی که لایه ی نخست روی آن بنا شده علم حضوری ست(باز با تعریف تو)، اما لایه ی زیرین که حتا علم حضوری نیز، تحقق اش را نزد دازاین مبتنی بر آن دارد، لایه ی هرمنوتیکی و مربوط به فهم هستی در دازاین است.

محی الدین شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:48 ب.ظ

بخش هایی از سیاوش جمادی و برداشت ها من
"اگر هستی اصلا مفهومی چون موجودیت یا عالی ترین مقوله ی موجودات یا موجودی چون اراده، حیات ، روان ، ماده ، صیرورت ،تصور ، جوهر ، سوژه ، انرژی ، بازگشت جاودان همان و مانند آن ها ، که موجود اولی و اصلی شمرده میشوند نیست.پس چیست؟
پاسخ هایدگر در یک کلام آن است که هستی همان نیستی است و بی درنگ باید افزود اما نه نیستی محض!هایدگر با اشاره به پرسش لایب نیتس که چرا موجودات به جای آن که نباشند هستند راه خود را که در درون متافیزیک است آغاز میکند.اگر هستی هستنده نیست، نیستی هم چنین است.پس چرا پرسش اساسی متافیزیک پرسش از عدم نباشد؟چرا (از نظر متافیزیک) عدم اصلا در قیاس با وجود هیچ به شمار می آید نه هستی بخش؟این از آن جملات فتواگونه است که در قالب یک پرسش درآمده است.معلوم است که هایدگر پیشاپیش میخواهد به عدم نقش هستی بخشی بدهد.این جمله نوعی سبق ذهنی و پیشدتسی است که نتیجه ی متافیزیک چیست؟را پیشاپیش اعلام میکند.این مضمون و شیوه ی بیان آن را بسا که با مضامین عرفانی مقایسه کرده اند:
عدم آیینه ی هستی است مطلق کزو پیداست عکس تابش حق
عدم چون گشت هستی را مقابل در او عکسی شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار یکی را چون شمردی گشت بسیار
عدم آیینه عالم عکس و انسان چو چشم عکس در وی شخص پنهان
تو چشم عکسی و او نور دیده است به دیده دیده ای را دیده دیده است
جهان انسان شد و انسان جهانی از این پاکیزه تر نبود بیانی"متافیزیک چیست ص14
ابراهیم جان در عرفان صدرا مساله ای در مورد نامتعینی هستی وجود دارد به این مبنا که میگویند هستی محض (نه آن خدایی که در ذهنت با صفات و....در نظر داری) مقامی دارد با عنوان لااسم له و لا رسم و له!یعنی نه اسمی دارد و نه رسمی هیچ تعینی ندارد و در مورد آن هیچ نمیشود گفت حتی همین هیچ نمیشود گفت هم از ضیغ کلام است.در مناظره میان مرحوم آشیخ محمد حسین اصفهانی که صدرایی است و ومرحوم سید احمد کربلای عارف. در مکتوب سوم شیخ مینوسد
بدانکه صرف حقیقت وجود اگر ملاحظه شود بنفسه این مرتبه را احدیه الذات و غیب الغیوب ، هویت مطلقه ، جمع الجمع نامند که در این مرتبه ذات اقدس لا اسم له و لا رسم له است.
همچنین آسید احمد جایی دیگری گفته است
اسماء و صفات بما هی اسماء و صفات محدودند و ذات واجب را حدی نیست و همه چیز در آن مقام منیع مضمحل است.و همین لاحدی از ضیغ عبارت باشد.
ابراهیم جان دوست عزیز من همانطور که جمادی گفته این نیستی نمیتواند نیستی محض باشد.من سر این بحث دارم دوباره این کتاب را میخوانم و با دقت و مو به مو هنوز به خود هایدگر نرسیده ام اما چیزهایی که از جمادی خواندم تایید حرف من است که این هستی عدم نما هستی نا متعین است نه نیستی محض!وجود صرف خالی از اسماء و صفات است و در مورد آن از این طریق، یعنی از طریق علم حصولی هیچ نمیتوان گفت و باید سکوت کرد چون هرچه بگویی تعینی برای آن خواهد بود حال آنکه این مقام نامتعین محض است.من این عدمی بودن هستی را به این معنا میفهمم خواهشا دقت کن و الله وکیلی به خاطر رفاقتمان از روی تعصب حرفی نزن!گور پدر همه فلاسفه کرده ببین حق چیست!

4) گفتی: «این هستی عدم نما هستی نا متعین است نه نیستی محض!وجود صرف خالی از اسماء و صفات است و در مورد آن از این طریق، یعنی از طریق علم حصولی هیچ نمیتوان گفت و باید سکوت کرد چون هرچه بگویی تعینی برای آن خواهد بود حال آنکه این مقام نامتعین محض است.»

اما پاسخ من: اگر دقت کرده باشی، وسواس خاصی دارم که عبارات را این گونه بنویسم: «نیستی در عرف متافیزیک»، و نه نیستی محض!
پیشتر هم در بند های قبلی به تفضیل آوردم، هایدگر نمی خواهد ما را متوجه صرف تقابل منطقی مابین نیستی و هستی بکند، یعنی او نیستی متافیزیکی را نشانه نرفته که در آن، همه چیز تنها نفی منطقی و صوری هر هستی(هستی در عرف متافیزیکی) است. به دیگر سخن، او در مفهوم نیستی در عرف متافیزیکی، نشانه ای می بیند برای گشودن راه به هستی در عرف خودش، چیزی که به کمک دور هرمنوتیکی در خود نیستی و هستی متافیزیکی قابل بازگشایی است. نیستی و عدم در متافیزیک، از آن جهت که راه را بر بحث هستی می گشاید مدخل است، وگرنه اگر هستی هایدگر، همان نیستی محض باشد، بدیهی است که هم متناقض است و هم از آن بالاتر، نقض غرض!
هایدگر می خواهد از دوگانه ی متافیزیکی هستی/نیستی به سمت دوگانه ی اصلی هستی/هستنده برود و اگر این دو تمایز، یک معنای انتولوژیکی داشتند، دیگر کار هایدگر توضیح واضحات و اثبات چیزی است که در خود متافیزیک اثبات شده!

5) اما یک نکته ی دیگر هم درباره ی این قیاس بین هایدگر و عرفان؛ اگر مقدمه ی مفصل جمادی و خود رساله ی هایدگر و موخره ی خود هایدگر را بخوانی، میبینی که خود جمادی هم اشاره داشتی این تطبیق بین عرفان و هایدگر، نادرست است.
خود هایدگر هم در موخره اش معترض می شود که فلسفه ی من انفعال و سکوت نیست و نمی تواند باشد.
اما جدا از نفس ادعا، دلیل این ادعا چیست؟
اول این که در مرتبه ی عرفانی که تو توضیح دادی، هنوز در بحبوحه ی علم حصوری و حضوری هستیم، طبق استعاره ی دو بند قبلی، در دو لایه ی رویی.
اما در بحث هایدگر، به لایه ی زیرین علم حضوری می رویم، یعنی جایی که هستی به نفس خود، خویش را تنها برای هستنده های دازاین و دازاین گونه، مستور/نامستور می کند. دقت کن که هایدگر در هستی و زمان می گوید تنها هستنده های دازاین گونه اند که جهان دارند و میتوانند با هستی در نسبت وجودی باشند، دیگر هستنده ها، از این جهت هستنده هایی بی جهان و بی نسبت با هستی هایدگری هستند.
آیا عرفان این شان ویژه را برای دازاین می پذیرد؟ بهتر بگویم این دوگانه ی مطلق را که هستنده های دو دسته ی جمع ناپذیرند، دازاین گونه و غیر دازاین گونه؟
پیشتر هم از دکتر خاتمی نقل کردم، هستی در عرفه هایدگر که نمی تواند به چنگ بیاید، اما حتا هستنده در بحث هایدگر، یعنی همان موجود و وجود در عرف متافیزیکی، تفاوتی ویژه با سنت صدرایی دارد (این را عینا نقل میکنم) :هستنده در هایدگر، در نهایت مشترک لفظی است. هستنده های دازاین گونه، هستی به تمامی متفاوت و دیگرگونه ای نسبت به هستنده های غیر دازاین گونه دارند.
اگزیستانس و اگزییدن، تنها منحصر به دازاین و دازاین گونه ها و در ذات هستندگی آن هاست، و این چیزی ست که در دیگر هستنده ها برقرار نیست، پس مشترک لفظی بودنِ حتا همین هستنده ی هایدگر یا وجود صدرایی، دومین نکته ی افتراق است.
اما دلیل دیگر برای جدا بودن آن بحث عرفانی از بحث هایدگر، چیزی ست که مربوط به خود پروژه ی هایدگر است، هستی هایدگری که دازاین به شیوه ی هرمنوتیکی به فهم آن نائل می شود، حضور مقرون به سکوت ندارد، یک عدم تعین، برعکس به عرف هایدگر دو گزاره ی مهم وجود دارد:
1) زبان خانه ی هستی است.
2) شاعران، پیامبران هستی اند.

این دو گزاره نشانی بر آن است که بحث هرمنوتیکی هایدگر، نفس زبان و شاعری را مقامی می داند که به لایه ی سوم که همان لایه ی هرمنوتیکی باشند، راه می یابند، و آن را به کلام و اسم و سخن در می آورند.
این دلالتی روشن است بر آنکه هستی هایدگری که کلید فهمش در عرف متافیزیکی مفهوم عدم است، تنها در انفعال و سکوت و عدم تعینی محض به معنای عرفانی نیست، بلکه در درخشش و مستوری/نامستوری دمادم است. درخششی که به قول دکتر داوری، به سخن شاعران قوم اتفاق می افتد.
حال تعریف شاعری چیست و چرا هایدگر لایه ی هرمنوتیکی خود را به شاعران می سپارد، بحث دراز دامنی است که میتوانی در سه رساله ی هایدگر بخوانی، تفکر و شاعری، رساله ی سرچشمه ی کار هنری و رساله ی زبان، شاعری و تفکر...
باری، هایدگر هستی را از جنس رخداد تعریف می کند، عبارت مشهور رخداد از آن خود کننده نیز دال بر همین است؛ نکته اینجاست که این رخداد همچون حادثه و بارقه ای است که درخششی می کند و باز نامستور می شود، پس هایدگر هستی را یک عدم تعین صرف بدان شیوه که گفتی نمی فهمد.
مرحوم فردید هم تاکیداتی گنگ بر روی اسماء در حکمت انسی خود داشت، یعنی اسمائی که هستی (به معنای هایدگری)، بنا به حوالت تاریخی دوران، خود را نشان میدهند. پس یک عدم تعین عرفانی را نمی توان پذیرفت و این یکی از نقاطی است که حکمت انسی را باید از عرفان نظری دور دید..

محی الدین شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:33 ب.ظ

درود
من اصراری ندارم بگویم این نیستی با وجود عرفان نظری سنت صدرایی یکسان است من میخواهم این نیستی را به مفهومی قابل فهم در بیاورم یعنی اول آن را بفهمم بعد ببینم موضوع از چه قرار است.کوشش من بیشتر در این جهت است.به هر حال اکنون تقریبا به اواخر مقدمه جمادی رسیده ام و میخواهم سوال هایی بپرسم:
این خلاصه ای است از چیزهایی که فهمیدم اگر با آنها موافق بودی سراغ ادامه بحث میرویم آنوقت بیشتر بر روی بحث چکش کاری میکنیم:
"الف:راه هایدگر در بازخوانی متافیزیک از آنجا شروع میشود که او با پرسشی متافیزیکی قدم در راهی میگذارد که طی کردنش لزوما متافیزیکی نیست.(سوال لایپ نیتس)
ب: میگوید در هر پرسشی باید در فهمی متوسط از موضوع پرسش قرار داشته باشیم فهمی که فعلا به عنوان فهم متوسط از هستی در چنگ ماست این است که عدم نفی کامل کلیت موجودات است.(سوال ابراهیم کلیت موجودات یعنی چه؟)
ج:هایدگر پرسیده است ما خودمان محدودیم پس چگونه میتوانیم کل موجودات را فی نفسه برای خودمان دسترس پذیر سازیم؟به تعبیر دیگر اگر ما عدم را نفی کل موجودات در نظر بگیریم پس باید از قبل کلیت موجودات را در نزد خود فهم کرده باشیم حال آنکه ما محاطیم و محاط بر محیط احاطه پیدا نمیکند.
د:سپس هایدگر میگوید در عالم رها شدگی ما نوعی رویارویی با کل وحدانی موجودات است.اینکه ما به این یا آن موجود متمسک میشویم و درواقع گویی در هر حالتی از آنها بهره میبریم و در تعامل با اشیاء و انسانها هستیم خود را به گونه ای می یابیم که آن کل وحدانی بر ما رخداده است.
ه:عدم نفی این کل است!این کل را ما از چه طریقی دریفات کردیم از حالتی کاملا هر روزینه از کاربست و تمسکمان به این یا آن شی یا علاقه مان به عشقمان و.....پس نفی آن چهع معنایی دارد؟نفی آن به این معناست دست ما از همه ی این ها کوتاه شود.یعنی یک آن در یک طرفه العینی که هایدگر آن را ترس آگاهی نام مینهد چیزها پس میروند و پس نشینی چیزها به صورت یک کل ما را دلتنگ میکند همه چیز از دست ما مرود و خلاصه ابراهیم میماند و حوضش!حتی حوضش هم نمیماند!بدین سان ترس آگاهی عدم را بر ما عیان میکند!
ز:عدم خود را در ترس آگاهی عیان میکند اما نه چون موجودی و نه چون ابژه ای معین و نه چون دریافت عدم.عدم در واقع قرین با ظهور موجودات در وحدت کلی آنهاست.به تعبیر جمادی عدم خود را در حالت ترس آگاهی با زاید نمودن موجودات یکی میکند.و باز به قول همو این یکی شدن نه بدان معناست عدم موجودات را نیست میکند و نه بدان معناست که ما موجودات را نفی میکنیم .بلکه در این حالت موجودات به صورت یک کل بدست نمی ایند.و از دست در میروند.عبارت جالبی که جمادی آورده این است.آنچه در ترس آگاهی رخ میدهد رویگردانی و عتاب فراروی ......است و سپس گفته این جای خالی را با احتیاط میتوانیم با عبارت "عدم تعین ذاتی کل" پر کنیم و بر حسب دریافت خود بیفزاییم که رخداد عدم در ترس آگاهی چیزی را نفی نمیکند.بلکه ما را حالی قرار میدهد که میدانیم چیزی هست که هرگز عیان نمیشود.
ح)در این حالت (ترس آگاهی) ما میخواهیم خود را دوباره در میان موجودات افکنیم از همین دفع هایدگر برای معین کردن ذات عدم به گفته جمادی قدم بر میدارد.عدم ذاتا دافعه دارد.ذات عدم آن حالت کلا دافعه ای که فرا روی موجودات بر ما میرود که به صورت یک کل از دست میشوند.و این همان فعل عدم است یا همان عدمانیدن عدم!
ط)هایدگر در نهایت عبارتی گفته که به کارمان می اید برای همین مینویسم:طرح عدم به عنوان ناموجود رهیافتی است به وجود از آن جهت که موجود نیست.
خب این خلاصه ای بود از آنچه فهمیدم اگر میخواهی چیزی اضافه کنی یا گمان میکنی بد فهمی رخ داده است اصلاحش کن.سپس در کامنت بعدی میخواخو بعضیمسائل را بیشتر بررسی کنیم و بر روی آنها مداقه کنیم!
بحث عرفان نظری را هم فعلا کنار میگذاریم!

امان از دست تو!
طی کامنت پیشین، در 6 بند، برایت خلاصه ای نوشتم که در نهایت می خواست همین حرف ها را بزند، یا بهتر بگویم این حرف ها میخواهد همان شش بند را بگوید!
بعد دوباره خلاصه ای از خلاصه ی جمادی را آوردی. خب دوست عزیز، چرا این همه وسواس؟!
بگذریم، این ها را شاید بیش از یک سال و نیم پیش بود که خواندم، آن زمان برایم خیلی سخت بود، اما حالا موضوع را بهتر می فهمم. چون وسواس دوست داری، با وسواس می روم سراغ بند بند کامنت.
قبلش فقط یک چیز: خیلی امیدوار نباش که قصه ی هستی هایدگر را بتوانی به این سادگی ها بفهمی، نه این که سخت است و فکر کنی باز سیدجواد بازی درمیارم:) خود هایدگر هم در آخر عمرش گفت که این قضیه ناتمام و لاینحل است، به تشبیه زیبای خودش، راهی جنگلی ست که نه پایانی دارد و نه باید داشته باشد... خلاصه برای راه رفتن با هایدگر، انتظار نداشته باش در آخر راه به هتل برسی و خستگی در کنی و گزاره ای را اثبات کنی و ... اگر اهل لذت بردن از مسیر و راه نیستی، خودت را خسته نکن. این را دوستانه می گویم، نه طعنه ای ست، نه کنایه ای، نه تقدیس هایدگر نه چیزی شبیه این..
بگذریم.

الف) همین طور است، هایدگر همه ی رساله هایش را این گونه کار کرده، دست کم آن هایی که خوانده ام. او به قلب متافیزیک می زند، با خود متافیزیک می آغازد و از بیرون حکم نمی کند...

ب) نفی کلیت موجودات یعنی عدم :) خب معلومه که جمادی اینجا یک حرف خیلی طبیعی و روزمره و غیر فلسفی را آورده، چرا این قدر با زبان روزمره غریبگی میکنی! وقتی میگوییم عدم یعنی چه؟ بچه هم باشد می گوید یعنی جایی که هیچی نباشد!
این هیچی یعنی نفی کلیت هر موجود. یعنی نبودن هر چیزی اگرچنانچه آن چیز موجود باشد!

ج) این جا را تاجایی که یادم هست، چنین است. باز هم فراموش نشود، هنوز حرف فلسفی نزدیم، فقط داریم با زبان روزمره محاجه میکنیم!

د) این هم به شیوه ای گنگ، جمع بندی چند فصل مفصل هستی و زمان است. بحث جهان مندی، دازاین به مثابه در جهان بودن و بحث فهم و ...
میخواهم بگویم که گنگی این عبارات تو را نترساند، متافیزیک چیست، رساله ای بود که در ادامه هستی و زمان و در دوران گشت از آن پروژه به نگارش رسید، یعنی در تمام آن، پرداختی دیگر گونه، از زاویه پرسش لایب نیتس به هستی و زمان شده. در واقع جمادی برای این رساله پنجاه و چند صفحه ای باید هم هستی و زمان و هم مسائل اساسی پدیدارشناسی و شرحی بر آنان مینوشت، سپس میرفت سراغ این رساله. بدون تعارف، برای آغاز کار با هایدگر، اصلا انتخاب بخردانه ای نیست!

ه) با بدسلیقگی تمام و در عین ابهامی که این عبارات دارد، تا اینجا هم پذیرفتنی است. این بحث مرگ آگاهی و ترس آگاهی؛ بحثی چند برابر کل حجم رساله ی متافیزیک چیست در هستی و زمان داشته، بدیهیه که باز باید هشدار بدم، این سبک جلو آمدن، چیزی برای خواننده ی تازه کار هایدگر ندارد. بیش از تو، منظورم به جمادی و این مقدمه نویسی هایش است.
کاش تو هم به جای این مقدمه ی بد و ضعیف (به اقرار صاحب نظران)، نکاتی را که در پاسخ کامنت پیش گفتم جدی میگرفتی. برای تو، در وهله ی اول باید این مهم باشد که منظور هایدگر چه ها نیست، بعد بروی سراغ متن اش.
من آن شش نکته را مفت و ساده به دست نیاوردم، باور کن برای تمهید کردن «ذهن تو» خیلی بهتر از داستان سرایی های جمادی است. به هر حال، همانطور که در پاسخ شش بخشی پیشین آوردم، اصل تمرکز هایدگر، بر این است که مبنا و منبع وجودی نفی و نیستی و عدم را در حالات وجودی دازاین بیابد. حالا این حال چیست، فعلا با آن کاری نداریم، نکته ی مهم این است که به دلیل ترس آگاهی است که عدم را میفهمیم و مفهوم متافیزیکی و سلبی آن را بدست می آوریم.
این به یک معنای خاص، همان مبنای منطق صوری و تقابل های منطقی است که میان هستی و نیستی در منطق سنتی و متافیزیک به کار میبریم.

ز) از همین دست به عصا گام برداشتن جمادی باید روشن باشد که حرف هایش تا حدودی زیادی ساده سازی و گاهی سطحی سازی حرف های هایدگر است. و خب، او چاره ای نداشه، زمان ترجمه ی متافیزیک چیست، هنوز هستی و زمان را هم ترجمه نکرده بود و خودش خوب میدانست که بسنده کردن به این سبک معرفی کردن هایدگر، تا چه حد ویرانگر است!
خلاصه شما هم حواستون به قلم لرزان جمادی باشه. این جا(در مقدمه ی جمادی) هایدگر روی دور تند را می بینی!!

ح) هایدگر در بخش سقوط کردن دازاین و هستی هر روزینه اش، حرف های مبسوطی در این باره در هستی و زمان گفته..

ط) و خب! این سخن هایدگر همان بود که تا به حال پنچ، شش باری به آن مستقیما اشاره کردم! این که طرح بحث عدم در متافیزیک تمهید او برای وارد شدن به معنای هستی است. و باز گفته بودم که عدم را برای خود عدم تحلیل نمی کند و نمی خواهد به نیستی محض بپردازد و یا در نهایت نمی خواهد دوگانه ی موجود/وجود اش را به دوگانه ی هستی/نیستی بدل کند. این فقط یک تمهید است، برای آنکه از قلب خود متافیزیک به موضوع اصلی برسیم.

محی الدین یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ق.ظ

درود
بسیار خب پس فی الجمله با آنچه که نوشتم موافقی!
حال قدم به قدم جلو میرویم میخواهم مطلبی بنویسم اول درست روی مطلب فکر کن بعد آن را تایید یا رد کن!ذهن خوانی هم نکن در هر کامنت هر چه میگویم همان است که میگویم پس به آنچه بعد میگویم کاری نداشته باش به آنچه پیش از این هم گفته ام کاری نداشته باش.
این کامنت من بیشتر ناظر به روش تحقیق هایدگر در این کتاب است.همان پدیدارشناسی هرمنوتیکی که جمادی به صورت انضمامی آن را مطرح ساخته و در ذیل برررسی عدم و تحقیق پیرامون "عدم" تکنیک ها و چاله چوله هایش را نشان میدهد.
پیش از این خلاصه ای در مورد معرفت نوشتم و شما پاسخهایی دادی آنچه من گفتم:
"در حکمت متعالیه میگوییم علم حصولی دو دسته است یا تصور است و یا تصدیق.و چه تصور و چه تصدیق در نهایت باید به بدیهی ختم شود.یعنی سلسله علوم تصوری و تصدیقی نمیتواند نظری باشد و در نهایت باید به بدیهی ختم شوند در غیر اینصورت معرفت حصولی امکان پذیر نیست.اما آن بدیهی که امکان معرفت حصولی به آن است در تصورات مفهوم وجود است و آن بدیهی که امکان معرفت حصولی به آن است در تصدیقات استحاله ی اجتماع نقیضین است.نکته مهم در حصول معرفت این است که حصول به معنای حاصل شدن و تحقق و حضور است.یعنی اینکه میگوییم تصدیق بلاتصور محال است و در تصورات هم بدون وجود نمیشود اندیشید پس چه علم تصدیقی و چه علم تصوری به وجود ختم میشوند.من برای تصور یک چیز یا مفهوم باید آن را در ذهنم محقق کنم و برای تصدیق یک قضیه یا گزاره باید تصوری داشته باشم که آن تصور هم مبتنی بر وجود است پس هستی یا (هستنده هایدگر) شرط تحقق معرفت حصولی است و اگر بناست من چیزی را از طریق حصول بفهمم تنها حاضر شدن و تعین ذهنی پیدا کردن ان است.با توجه به این توضیحات بعید است که شما بخواهید از طریق علم حصولی و استدلالی من این "نیستی" را بفهمم!چون نیستی و عدم تحقق ، تحقق را نمیپذیرد که اگر بپذیرد اجتماع نقیضین است و قس الی هذا!
ما در علم حضوری هم نفس شی عین حضور است.یعنی شی با وجودش نزد من حاضر است یا وجود دارد.پس از این طریق هم من نمیتوانم به عدم آگاه شوم!به تعبیر بهتر عدم یا نیست نفسش عین عدم تحقق است و اگر من در مورد آن سخنی میگویم به نور هستی (هستنده هایدگر) است یعنی من مفهومی از این نفس عین تحقق حاضر میکنم در ذهن و در موردش حکمی میدهم.پس چیزی که نفسش عین عدم تحقق است به علم حضوری هم نمیتواند معلوم من واقع شود!"
پاسخ شما:
"شکاف سنت هایدگری و صدرایی در همین معرفت شناسی است که شما آوردی. هایدگر نحوه ی فهم هستی (عدم متافیزیکی) را در هستی و زمان مفصل شرح داده، همان هرمنوتیک معروف. هرمنوتیکی که علم حصولی نیست به دلیلی که خودت آوردی. معرفت حضوری هم نیست، چون در تعریف دقیق ات از معرفت حضوری، شی با وجودش نزد من حاضر می شود، حال این که در فهم هرمنوتیکی دازاین از هستی(عدم متافیزیکی) ، خود هستی در رخدادی که در عرف هایدگر به آن رخداد از آن خود کننده میگوییم، همچون بارقه ای مستور و نامستور می شود. به دیگر سخن، عدم خود از جانب خود، خود را به دازاین عرضه می کند و تنها دازاین است که محضر آن را می یابد.
نکته ی زیبا در هرمنوتیک آن است که علم حضوری و حصولی به تعریفی که تو آوردی نیز، باز از راه همین نامستوری هستی (عدم متافیزیکی) است که تحقق می یابد. حضور هستنده نزد دازاین، دقیقا از آن روست که دازاین به نور هستی (هستی هایدگری=عدم) گشوده است.
چگونگی این داستان در همین متافیزیک چیست و بحث ترس آگاهی درون آن، بهتر باز می شود. به خود متن رجوع کن."
و
"لایه ی رویی: علم حصولی با تعریفی که تو دادی ست، لایه ی میانی که لایه ی نخست روی آن بنا شده علم حضوری ست(باز با تعریف تو)، اما لایه ی زیرین که حتا علم حضوری نیز، تحقق اش را نزد دازاین مبتنی بر آن دارد، لایه ی هرمنوتیکی و مربوط به فهم هستی در دازاین است."
بسیار خب فعلا قصد ندارم در مورد علم حضوری یا علم حصولی سخن بگویم میخواهم در اصل مقوله ی علم گفت و گو کنیم:
الف:علم چه از مقوله اضافه باشد چه غیر آن قدر متیقنی وجود دارد که انکار آن مستلزم تناقض میشود و آن اینکه علم قرین حضور و تحقق است.یعنی من به هر گونه ای که سراغ شی بروم از طریق علم حصولی ، از طریق علم حضوری یا به قول شما با روشی پدیدار شناسانه و هرمنوتیکی این باید پیش فرض من باشد که شی به نحوی حدااقل برای "من"تحقق دارد.به تعبیر دیگر علم از سنخ حضور است علم چه به مثابه راهی که چیزی مرشد چیز دیگری باشید (برهان) چه به مثابه شهود بلاواسطه شی (علم حضوری) و چه به مثابه (آشکارگی شی) در حال یا حالتی (شیئیدن شی) قرین حضور و تحقق شی نزد "من" خواهد بود.
ب:پس علم از سنخ تحقق است!شی "نا متحقق" (نیستی محض) همان است که از آن نمیتوان خبری داد!فعلا به این کار ندارم که منشا فهم این نیستی محض یا "عدم تحقق محض" یا "نا محقق" بودن چیست!فرض بگریم همان است که هایدگر گفته است یعنی اصلا مخالفتی با آن ندارم!بلکه شاید موافقت هم داشته باشم.
حرف من فعلا این است که نا متحقق و نیستی محض نمیتواند موضوع علم قرار بگیرد!من ممکن است از پرسش از این مفهوم با آن روش خاص هایدگر مدخلی پیدا کنم به اینکه منشاء این مفهوم چه بوده و از کجا آمده ، اما خود نامحقق ، موضوع علم قرار نمیگیرد.یعنی من با هر روشی که بخواهم به چیزی علم پیدا کنم باید نحوی تحقق و وقوع داشته باشد.خواه این علم من از طریق استدلال باشد خواه از طریق حضور شی نزد من و خواه از طریق یک رخ دادی که در آن شی خود را برای من آشکار کند!
اگر با آنچه گفتم موافقی سراغ مرحله بعد میرویم اما اگر میخواهی چیزی اضافه کنی یا مخالفتی داری بگو!

چند نکته:

1) در پدیدارشناسی هرمنوتیکی سطح تحلیل را «فهم» و نه «علم»(معرفت و یا شناخت) تشکیل میدهد. قسمتی از هستی و زمان را که مشخصا به بررسی روش پژوهش اختصاص یافته می آورم تا این تمایز را روشن تر کنم:

پس پدیده شناسی بدین معناست:...خود نشان دهندگی پدیده ها، یعنی مجال دادن به این که چیزی که خودش را نشان میدهد باخودش، به همان شیوه ای که خودش را با خودش نشان میدهد، دیده شود. این معنای صوری تحقیقی است که خود را پدیده شناسی نام داده است...
...پس پدیده شناسی از حیث معنایش با اصطلاح خداشناسی و نظایر آن فرق دارد. این قبیل اصطلاحات متعلق علم مربوطه را به حسب محتوای عینی آن ها مشخص میکنند. اما پدیده شناسی نه متعلق تحقیق اش را مشخص می کند و نه عنوان محتوای عینی این تحقیق را خصلت نمایی می کند. این واژه فقط از چگونگی نمایش دادن و رفتار با آنچه که در آن باید بررسی شود خبر میدهد....(46-7)
...بر پایه ی خود پژوهش ما این نتیجه حاصل خواهد شد که معنای روشی توصیف پدیده شناختی تعبیر است.(50)
..در «پس» پدیده ی پدیده شناسی ماهیتا هیچ چیز دیگری قرار ندارد، اما ممکن است چیزی که باید پدیده شود پنهان باشد. و درست به همین دلیل که پدیده ها در وهله ی اول و غالبا داده «نیستند» پدیده شناسی لازم می آید. پوشیدگی مفهوم مکمل پدیده است.(48)
(هستی و زمان، ترجمه ی رشیدیان)

باری، بنا به اشاراتی که از متن آوردم نکته ای آشکار می شود: پژوهش پدیدارشناختی، پژوهشی ذاتا متفاوت است. اول اینکه موضوع آن علم به چیزی نیست و یافتن یک محتوای عینی. موضوع آن چگونگی آشکارگی است. در پدیدارشناسی با شناختن چیزی که داده می شود و حاضر می شود کاری نداریم، اساس کار ما بررسی تعبیری آشکارگی آن است. و گذشته از این، بررسی این که چگونه به شی مجال دیدن بدهیم تا خود را چنانکه در خود و با خود هست، آشکار کند. بررسی چگونگی این مجال دیدن دادن از سوی دازاین مطمح نظر است و نه چگونگی کسب شناخت و خود حضور شی.
پدیدارشناسی با این توصیفات، بررسی صرفا توصیفی اشیا نیست؛ بل روش بررسی خود هستی (هایدگری) ست که با هستنده ها و اشیا ظهور می یابد.
حال با این مبانی به سراغ نکته ای که پیرامون علم گفتی می روم

2) تو گفتی: «علم چه از مقوله اضافه باشد چه غیر آن قدر متیقنی وجود دارد که انکار آن مستلزم تناقض میشود و آن اینکه علم قرین حضور و تحقق است»
این تحقق و حضور که می گویی، اگر چه شرط علم است، اما شرط فهم هستی و انتولوژی بنیادی نیست. به یاد آور که در پژوهش پدیدارشناختی بر آن بودیم تا چگونگی شرایطی را بررسیم که شی در آن مجال ظهور می یابد باخود، چنانکه در خود و با خود هست.
به بیانی ساده تر، ما به شرایط و چیستی و چگونگی نفس تحقق یافتن است که کار داریم، خود روی دادن و تحقق داشتن محل پرسش پدیدارشناختی است.

3) با این حساب، این سخن تو «پس علم از سنخ تحقق است!شی "نا متحقق" (نیستی محض) همان است که از آن نمیتوان خبری داد»
دیگر در هرمنوتیک بلاوجه است. دقت کن که تاکیدی ندارم بگویم این گزاره درباره آنچه علم نامیدی بلاوجه است، در فرآیند فهم و هرمنوتیک است که بی معناست.
برعکس، اگر یک چیز در پژوهش پدیدارشناختی وجه تحلیل و بررسی داشته باشد، خود چگونگی تحقق جدا از تحقق یافته و تحقق یافتن است. از این روست که هستی هایدگر، از راه بررسی نیستی(متافیزیکی) و جدا بودنش از هستنده، محل پرسش پدیدارشناختی شده.

4) و در نهایت گفتی: «حرف من فعلا این است که نا متحقق و نیستی محض نمیتواند موضوع علم قرار بگیرد!من ممکن است از پرسش از این مفهوم با آن روش خاص هایدگر مدخلی پیدا کنم به اینکه منشاء این مفهوم چه بوده و از کجا آمده ، اما خود نامحقق ، موضوع علم قرار نمیگیرد.یعنی من با هر روشی که بخواهم به چیزی علم پیدا کنم باید نحوی تحقق و وقوع داشته باشد.خواه این علم من از طریق استدلال باشد خواه از طریق حضور شی نزد من و خواه از طریق یک رخ دادی که در آن شی خود را برای من آشکار کند!»
نتیجه گیری خوبی بود، در واقع دلیل برگزیدن روش پدیدارشناختی از سوی هایدگر، اصلا برای رفتن به فراسوی آنچه محدودیت معرفت شناسی متافیزیکی تصویر کرده است، بوده.
فقط یک چیز مبهم میبینم در جمله ی آخرت: «و خواه از طریق یک رخ دادی که در آن شی خود را برای من آشکار کند»
این که این شق سوم را از کجا آوردی، معنایش چیست و چرا آن را در سنخ علم گذاشتی کاملا ناروشن است!
تو دو راه کلی علم حضوری و حصولی را برشمردی و ظرایفش را گفتی، اما این «رخدادی که شی خود را برای من آشکار کند» دیگر چه صیغه ای ست؟
به یک معنا، رخداد آشکارگی و مستوری/نامستوری اولا نه درباره ی شی و موجود که متعلق هستی و وجود(هایدگری) است. یعنی به طبع اشیا در فرآیند شناخت یا به قول تو علم، نزد من حاضر می شوند، رخ دادن یعنی لحظه ای آشکار شدن و سپس پوشیده شدن؛ پس دیگر حضور و بنا براین سخناخت بی معناست!
ثانیا رخدادی که شی خود را در آن آشکار کند، اگر به معنای خاص پدیدارشناختی اش در نظر گرفته شود، عبارت نادقیق است، موضوع رخ دادن هستی است نه هستنده. تحقق هستنده را با رخ دادن هستی نباید خلط کرد!

محی الدین یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:34 ب.ظ

درود دوباره
1-ببین مشکل با عبارات که نداریم!دل به حرفم نمی دهی با پیش فرض هایی در مورد آنچه که میخواهم بگویم سراغ مطالب میروی نتیجه گیری میکنی!در پاره ای از موارد هم فهم درستی از مطلب نداری و دردسر درست میشود دقت کن به گفته ی من
قرار است من از چیزی فهم پیدا کنم!فهم پیدا کردن یعنی چه؟یعنی شناختی از آن چیز برای من حاصل شود من به اینکه این شناخت محتوای عینی شی را اشکار میکند بر سر ابژه ی معینی است یا هر چیز دیگر کاری ندارم سخن من یک کلمه است هر شی به هر طریقی که در شناخت من تغییر ایجاد کند باید تحقق داشته باشد.به تعبیر دیگر اگر قرار است نگاه من نسبت به چیزی عوض شود و فهم من از چیزی متغیر شود یا آنکه چیزی را بفهمم یا آنکه به آن علم پیدا کنم (به طریقه ی آن کاری ندارم) باید آن چیز تحقق داشته باشد واقع شده باشد در غیر اینصورت اگر آن چیز هیچ چیز نباشد به این معنا که نفی موجود باشد نیستی مطلق باشد توان ایجاد این تغییر را در من ندارد.در همین مثال ترس آگاهی من در نفی کلیت موجودات به صورت وحدانی گو با چیزی روبه رو میشوم که دافعه دارد با یک ذات من در حالتی عجیب قرار دارم که در یک آن چیزی را بر من اشکار میکند که میخواهم از آن فرار کنم و خود را در میان موجودان افکنم.این حس این حالت و.... بی شک از نفی مطلق ناشی نمیشود طبعا طبق آنچه که هایدگر گفته یک حالت روانی یا توهم هم نمیتواند باشد پس من از یک امر محقق به چنین حالتی میرسم.به تعبیر دیگر نوشته ای
"باری، بنا به اشاراتی که از متن آوردم نکته ای آشکار می شود: پژوهش پدیدارشناختی، پژوهشی ذاتا متفاوت است. اول اینکه موضوع آن علم به چیزی نیست و یافتن یک محتوای عینی. موضوع آن چگونگی آشکارگی است. در پدیدارشناسی با شناختن چیزی که داده می شود و حاضر می شود کاری نداریم، اساس کار ما بررسی تعبیری آشکارگی آن است. و گذشته از این، بررسی این که چگونه به شی مجال دیدن بدهیم تا خود را چنانکه در خود و با خود هست، آشکار کند. بررسی چگونگی این مجال دیدن دادن از سوی دازاین مطمح نظر است و نه چگونگی کسب شناخت و خود حضور شی."
من اصلا الان برایم مهم نیست که من قرار است به شی شناخت عینی پیدا کنم یا نکنم شی برای من حاضر باشد یا نباشد و...این ها اصلا مهم نیست پیش فرضهایت را در مورد صدرا و من و...تعطیل کن به هر قیمتی از حق دفاع کن نه ناحق!
موضوع آنقدر برایم روشن است که نمیدانم چطور برایت توضیح دهم:
"میخواهیم به یک شی مجال دیدن بدهیم تا خود را چنانکه در خود و با خود هست آشکار کند."
آیا منکر این هستی که من اگر میخواهم به شی مجال دیدن بدهم باید نحوی تحقق را برای آن قائل باشم؟اگر من هیچ از چیزی ندانم ، آیا میتوانم به آن مجال دیدن و آکاه شدن بدهم؟فرض کن ساحتی هست که هیچ مطلقا هیچ از آن نمیدانیم و مطلقا امکان دانستن در مورد آن را هم ندارم!ایا طرح پرسش از آن امکان دارد؟بر میگردم به کارهای خود هایدگر روش پسندیده ای دارد این آلمانی نازیست!
او کارهایش را با پرسش شروع میکند و همواره تاکید میکند که ما زمانی میتوانیم بپرسیم که در فهم متوسطی از آنچه قرار است پرسیده شود قرار داشته باشیم.متوجه هستی چه میگویم اگر ساحتی را در نظر بگریم که نشود از آن "هیچ پرسید" میتواند خود را بر ما آشکار کند؟سراغ معدو مطلق رفتن یک عمل عقلانی است؟یعنی چیزی که هیچ نحو تقرری ندارد یعنی هیچ نفس الامری نیست که او در آن باشد.به این اصطلاحات کار نگیر این ها را برا انتقال به ذهن میگویم اجازه نده احساساتت جلوی چشمهایت را بگیرد.من اگر اینجا تمام صدرا برایم رد شود به عینه اهمیت ندارد چیزهایی که صدرا گفته به نحو دیگری در زندگی روزمره ام برایم اثبات شده این حرفها اهمیت حیثیتی برایم ندارد تو هم برایت مهم نباشد که حرفهای هایدگر رد شود یا اثبات شود دنبال حق باش نمیگویم حق دست من است میگویم چشمها را بی تعصب باز کن.
بروی مدعای من مانور بده ما با نفی مطلق طرفیم نه نفی موجودات تو دستی و فرادستی یا به تعبیر جمادی فرار و لغزندگی آنها .کاری نداریم این نفی مطلق منشا اش چه میتواند باشد(که هایدگر میگوید وجود است) به این کار داریم که این نفی مطلق میتواند خود را برای ما آشکار کند؟نیستی محض چیزی که در هیچ کجا تقرر و قرار ندارد میتواند بر ما آشکار شود؟
یا به قول تو فهم شود؟خوب فکر کن و بعد جواب بده!

رفیق!
من دیگر میتوانم چه بگویم وقتی «موضوع آنقدر برایت روشن است که ....».
وقتی فرض میگیری که موضوعی پُر بدیهی را نمی فهمم، اصلا می شود سخنی فلسفی گفت؟
مگر غایت فلسفه رسیده به موضوعات بدیهی نیست؟ حالا که موضوع برایت این قدر روشن و بدیهی شده، دیگر نیازی به سر و کله زدن با کسی چون من نیست که موضوعی به این بداهت و آشکارگی را نمی فهمد!
با این لحن و سبک، راه به جایی نمی بریم رفیق! من شاید اسفار نخوانده باشم، اما کتابی که تو امروز مقدمه ی مترجم اش را خواندی، یک سال پیش موخره ی نویسنده اش را خواندم!
این گونه کار پیش نمی رود، بگذار این اختلاف مبنایی ما، بر سر تمایز مفهوم «فهم» و «علم»، باقی بماند. من چه بگویم وقتی شما همچنان اصرار داری نیستی و هستی را مقابل هم قرار دهی و حقیقت را آن بدانی که از نیستی و عدم نمی توان چیزی فهمید و خلاصه هستی هایدگر نیستی محض نیست و ....
می ترسم بگویم که در مفهوم هستی نزد هایدگر، اصلا عدم نداریم و آنچه شما نیستی محض می نامی تنها برساخته ی مفهومی-ذهنی متافیزیک است، باز متهم شوم به تناقض گویی و شاعرانگی و دفاع به هر قیمیتی از هایدگر و...!
بگذریم، من تو را بیشتر از حقیقت دوست دارم، خودت رو عشقه!

محی الدین دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:15 ب.ظ

سلام رفیق

نه دوست من ،من اصلا استعداد و شعور فهم این موضوع را ندارم که از چیزی که هیچ تقرری ندارد فهمی بدست بیاورم.و گمان میکنم شما در این مورد دچار کج فهمی هستید
یعنی دستگاه ادراکی من آنقدر ضعیف است که تنها میتواند چیزهایی که تحقق دارند را بفهمد نه چیزهایی که هیچ تحققی ندارد و این ضعف دستگاه ادراکیم باعث شده است تا فکر کنم این حرفها مهملات است. دستگاه ادراکی من آنقدر ضعیف است که تنها میتواند این موضوع را فرض بگیرد که عدم تحقق نمیتواند اثری ایجاد کند و فقط چیزی که تحقق دارد موثر است همچنین دستگاه ادراکی من با تمام وجودش فریاد میکشد که مفهوم نیستی محضی که در ذهنم هست یا مصداق دارد یا ندارد اگر مصداق داشته باشد پس نحوی تحقق دارد و دیگر نمیتواند مساوی با آن باشد که در ذهنم است یا دستکم من در موردش استباه کردم و اگر هیچ نحو تقرر و تحققی ندارد و تنها در ذهن من و به نور وجود و از طریق حمل شایع صناعی موجود شده است پرسیدن از آن با اصل اندیشیدن و عقلانیت تناقض دارد.این ها احتمالا از ضعف ادراکی دستگاه من است. من اینقدر از این جمله :
"عدم مفهومی نیست که ذهن ما با نفی امور و قرار دادن لا یا نا در برابر آنچه موجود است انتزاع کرده باشد، البته همان طور که قبلا گفتیم این تعریف عدم که چیزی شبیه فهم مبهم و عامیانه از عدم است میتواند سرآغاز راه تفکر به سوی انکشاف عدم به معنای حقیقی آن باشد اما بر حسب خود این تعریف عدم چیزی جز یک لفظ و دست بالا چیزی جز مفهوم عقلی یا مقوله ای ذهنی نیست"
میفهمم که ابراهیم ابریشمی اشتباه میکند و منظور هایدگر از عدم آن نیست که در متافیزیک میگویند از آن نمیتوان خبر داد بلکه عدم در هایدگر دارای تحققی است و نتیجه این حرف آن است که میگوید عدم نمیتواند یک مفهوم صرفا انتزاعی باشد و این یعنی آنکه عدم در بیرون از من تحققی دارد پس این عدم با آن عدم مورد نظر مشترک لفظی است و آن عدم مورد نظر صدرا و ....تنها یک انتزاع صرف از نا موجود است برای همین از آ« نمیتوان خبر داد.نمیدانم شاید این ضعف عقلانی من باشد که از این جمله:
"علم بدین سان هم آوا با فهم عامیانه و هر روزینه ی خود میخواهد عدم را به این عنوان که امری تهی و باطل است که هیچ موضوعیت و تعینی ندارد رد کند"
این چنین برداشت میکند که عدم در هایدگر تهی و باطل محض نیست و دارای تحقق و موضوعیتی است و این با فهم عامیانه ما از عدم که آن را باطل و تهی می انگارد متفاوت است.اما همین عقل ناقص من اینقدر میفهمد که ابراهیم دوست عزیز من دچار غرور و خودبینی شده است به قدری که مخاطب سوم این متن دوست عزیزمان آقای کریمی این را به من گوشزد کرده است و به نظر من این بزرگترین رهزن راه معرفت است.
شاید من آنقدر از نظر فکری مهجور باشم که عبارات
"اما هیچ جا بر هیچ چیز دلالت نمیکند:بلکه در آن هرجایی قرار دارد و آنچه در آن است اساسا گشودگی جهان بر در – هستی ذاتا مکانی است.هم از این رو آنچه [ما را] تهدید میکند از سمت و سویی متعین خود را به آنچه نزدیک است نزدیک نمیکند"
را اینگونه بفهمم که عدم تعین مکانی به معنای عدم تقرر و تحقق نیست اما اینقدر میفهمم که شاید ابراهیم دوست عزیز من باید در برخی از مبانی فکریش تجدید نظر کند و با دقت بیشتری سراغ مسائل برود و فکر نکند که تمام موضوع را متوجه شده.
من نمیدانم که چرا دائما در حال تفسیر اشتباه هستم و فکر میکنم عبارت
"در ترس آگاهی جهان به کلی غایب نمیشود بلکه موجودات درون جهانی بی اهمیت میگردند این بی اهمیت شدن موجودات درون جهانی مجال میدهد تا جهان در جهان بودگی خود چهره بنماید.نه این یا آن موجود خاص و نه مجموعه ی تمام موجودات فرادستی بل امکان تو دستی بودن به معنای اعم یا به بیانی دیگر خود جهان است که گلو ما را می فشرد.این جهان بماهو جهان یا جهان به معنای کلی در هستی و زمان با عدم به مفهوم خاص هایدگری یکی است"
دال بر این حرف من است که عدمی که در ترس آگاهی رخ مینماید دارای نحوه ای تقرر و تحقق است و غایب محض نیست.و مصداق آنچه که نمیشود از او خبر داد نیست.
اما من اینقدر میفهمم که ابراهیم دوست عزیز من از آن زمانی که در بحث ها اگر حرف حقی میشنید (بحث دکارت ، اثبات خدا و کانت) میپذیرفت اما اکنون به طرز باورنکردنی در حال تغییر است نه به این معنا که باید بپذیرد یا افکارش با من یکی شود نه!بلکه دچار عجب و خودبینی شده و همین هر انتقادی را به مسائلی چون یکی شدن افکارش با من ربط میدهد خود نشان دهنده ی همین مساله است.
نمیدانم شاید این جمله که بلافاصله بعد از عبارات بالا آمده
"عدم البته در این جا به مفهوم عدم محض ، که از ان هیچ نمیدانیم نیست"(ص 45 متافیزیک چیست)
به هیچ وجه متناظر با جمله ی
"از معدوم مطلق نمیتوان خبر داد"
نباشد و این از ضعف فکری و بستن چشمها و دست روی گوش گذاشتن من باشد که چنین فکر میکنم اما چون ابراهیم را بیش از این حرفها دوست دارد به نیکی میبینم که "اراده به دانستن" او که زمانی سرآمد بود در حال افول است که خود را در غالب عبارات به ظاهر تراژیکی چون
"من شاید اسفار نخوانده باشم، اما کتابی که تو امروز مقدمه ی مترجم اش را خواندی، یک سال پیش موخره ی نویسنده اش را خواندم!"
نشان میدهد!نمیدانم ابراهیم را چه شده در حالی که از ابتدا من حتی یک بار نگفتم که او شاعر است یا حرفهایش مهمل و بیهوده است اما دائما برای خودش مینویسد
"باز متهم شوم به تناقض گویی و شاعرانگی و دفاع به هر قیمیتی از هایدگر و...!"
نمیدانم دوست من امیدوارم من اشتباه کرده باشم بحث من دیگر ناظر به این بحث علمی نیست غرور تو دیگر جایی برای اظهار نظر های من نمیگذارد در حالی که با حوصله ای مثال زدنی سراغ دوستان اندیشمند و پویامان میروی و با تو چنان برخورد میکنند که گویی یک هذیان گو سراغشان آمده من احترام حق جوییت را نگه داشتم اما گویی ساحت بحث و گفتگو و به قول شما اندیشه دیگر جایی برای متافیزیک زده هایی چون نیست!من همان اسفارم را بخوانم بهتر است آباد کردن دنیا را به شما میسپارم!
دوستت دارم ابراهیم و امیدوارم زودتر ببینمت تا سیگار و پیپی چاق کنیم و غدم دنیا را دود کنیم.هم پالگی عزیزم!فعلا

آخ که رفیق! چه دلم برایت تنگ شده و سیگارها و خنده ها و زندگی ها و ...
دوستی حرف قسنگی می گفت: سقراط فلسفه را دوستی حکمت دانست و ارسطو ترجیح حقیقت بر دوستی..
اما هایدگر، فلسفه را بر مبنای دیگری بنا نهاد: دوستی به مثابه حقیقت!
و چه بی انصاف بود ارسطو اگر به خاطر حقیقت انتزاعی، حقیقت انضمامی دوستی را نمی دید...
من تو را بیشتر از حقیقت دوست دارم، نه این که چون تو با حقیقت ناسازگاری! بل چون حقیقتی اگر باشد در همین رفاقتی است که بین ماست. رفیق! رفاقت ما نبود، دست کم برای من، فلسفه خیلی زود می مرد.. چه قدر از هم آموختیم و چه قدر با هم فلسفیدیم، با رفاقت مان...
و در این فضای رمانتیک من البته هنوز به فکر انتقام جیبم هستم! :))
اتفاقی که در روال بحث ما افتاد اصلا نمی دانم از کجا آغاز شد!
من در پاسخ به دو کامنت پیشین ات حتا دریافت تو را تایید کردم و فقط تکمله ای آوردم که چرا بین دو شق علم حضوری و حصولی یک دفعه از رخ دادن شی سخن به میان آوردی؟
موضوع این است که اطاله ی کامنت ها و نوشته ها، گویا باز رهزنی کردند!
اول اینکه من صریحا این معنا را آوردم که دوگانه ی هستی/نیستی متافیزکی با دوگانه ی هستی/هستنده ی هایدگر یکی «نیست»، تنها گشاینده ی راهی است که از آن اولی به دومی برسیم..
دوم هم این که در همین کامنت قبلی، آوردم در هایدگر و بحث او اصلا عدم نداریم، هستی که او از آن سخن رانده در مقامی است که تقابل با عدم ندارد و تقابل وجود/عدم، تقابلی متافیزیکی است. بدیهی است که نه وجود متافیزیکی و نه عدم متافیزیکی با هستی هایدگری اینهمان نیست، تنها نکته ی من که گویا بد گفته ام که بد برداشت کردی این است:
با پرداختن به عدم متافیزیکی می توان راهی را گشود که به بحث اصلی هایدگر رهنمون شود. عدمی که در متافیزیک کلاسیک به بیان صریح هایدگر نمی خواهیم هیچ از آن بدانیم.
به طبع اینجا قرار است با آغاز از مفهوم متافیزکی عدم و سپس دادن پیچ و خم های هرمنوتیکی به آن، به هستی هایدگری برسیم. پس بگذار این گون بگویم که مشکلت برطرف شود:
هایدگر معترض آن نشد که نمی توان از عدم خبر داد، بل اعتراضش به آن بود که شیوه ای از تفکر برگزیده شد که لاجرم از عدم متافیزیکی به هستی (هایدگری) نرسد و عدم را در حد تقابل صرف با وجود متافیزیکی قرار دهد، در حد عدم تحقق...
او شیوه ی تفکر دیگری می خواست، پس با رفتن به سوی نقاط تکینگی فلسفه ی متافیزیکی، این مهم را انجام بخشید: نقطه ی تکینگی در واقع جایی است که مرز منطقی یک فلسفه است و فلسفه بنابر اصولش نمی توان از آن عبور کند: در اینجا چه چیز بهتر از عدم، به ویژه اینکه لایب نیتس یک بار به آن نقب زده بود.
اما بدیهی است که چون او مترصد شیوه ی تفکر دیگری است، بلایی بر سر مفهوم عدم می آورد که عدم نیست شود و وجود نیز، تا آنکه به وجود هایدگری برسیم...

باری، من از همان ابتدا منظورم این بود، درباره ی نظریه ی فهم و تفاوت اش با علم و شناخت نیز سخن فراوان است، به ویژه آن مدل سه لایه ای که گفتم و همچنین این نکته ی کلیدی که هستی هایدگری متعلق شناخت نیست، تنها متعلق فهم است و ...
اما بگذار برای مجالی غیر اینترنتی! میبینی که در این فضا گاهی سوتفاهم بی مبنا درست می شود.

امـــا! بگذار باز هم از این تریبون همگانی اعلام کنم که اصلا اگر پیتزاها را از تو پس نگیرم، کاری می کنم که از عدم متافیزیکی خبر بدی عینهو بل بل!:))

محی الدین دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:55 ب.ظ

سلام لطف داری عزیزم!
قربونت بشم!
خب حمد و سپاس خدا را که به من اثبات کرد عقلم هنوز کار میکند و دچار نقصان نشده!
باشد راست میگویی این بحث در فضای اینترنتی کاری بس طاقت فرسا است میگذارم تا زمانی که با هم از نزدیک سخن بگوییم آن بحث تغییر مفهوم را متوجه شدم جمادی چندین بار تاکید کرده که این عدم هایدگر معنایش مغایر آن مفاهیم است حتی در کامنتهای پیشین اشاره کردم که هایدگر از مفهوم عدم متافیزکی استفاده میکند و به فهمی جدید نایل میشود!
ضمنا کصافطططط تو پیتزا ندادی یک ساندویج دادی!حالا بگذار بیام سراغت ...نزار بگم چه کارتی برات اومده اگر رفقات بفهمن دهنت سرویسه!دوست دارم!
ای خدا میگه پیتزا دادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد