آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

واگویه ی مرگ...

 - مرگ دیگری مطلق است، مطلقا دیگری... مبهم، راز آمیز، تا زنده ای هیچ گاه پیدایش نمی شود!

- دستت را بر نبضت بگذار، بین هر دو تپش مرگ را تجربه کن...

- و شاید این خود مرگ است که در هر تپش، و نه در میانه ی آنها، رخ می دهد، آن تَپ را خموش می کند و به یغما می برد...

نظرات 6 + ارسال نظر
ققنوس خیس سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:43 ب.ظ

اوج گرفتن و بی پروایی این روزهایت را می بینم و خوشحالم! میوه ای بر بلندترین شاخه! آن قدر دوری که دست هیچ آزاری به چینش غیرمنصفانه ی تو نمی رسد! حال در اوج بمیر ای میوه ی رسیده! میوه های دیگری را باید به بر برسانی...

سپاس که هستی و می خوانی ام...
بمان و بخوان، که خواندن هستن توست! خواندنی که خود عین نوشتن است...

* چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ب.ظ

هر تپشی که می میرد ، آوخی نو می زاید
این عین زندگیست!
اگر نبود نابودنٍ پوسته های مندرس ، جوانه های نو نمی تپید
...
چرا شما فیلسوف شناسان و فلسفه دانان به تپش پیشین بیش از تپش پسین می اندیشید ؟(دست کم دریافت من از شما چنین است)

ما باشیم یا نباشیم آن چه باید و نباید هست
چگونه بودن و شدن، حادثه ی میان همین دو تپش است!
چرا حتا امیدتان به رنگ ناامیدیست ؟
گویا یافتن لذت زیستن در حالی که در میانه ی دو تپش زاده میشوید برایتان دشوار است .
این است میوه ی دانش زود آموخته تان ؟
باور دارم که گروهی بیش از دیگران درد ها را می فهمند اما اگر این درک عمیق از لذت عمیق تهی شود
جزام وار صاحب درک و درد را می بلعد و در این فروشدن چه سودی نهفته است ؟
...
درخت تان از میوه های ناب سرشار!
....
خواندن شما سخت است ... اما هر کلمه اش که دریافت شود دنیایی است
پایا و پویا باشید!

درود بر تو دوست بی نام ام!

به راستی چرا مرگ را تپش پیشین می دانی؟ کدامین تپش پسین تر و نهایی تر از مرگ است؟
این مرگِ خوار داشت زندگی نیست، این مرگ که می گویم، خود زندگی ست..
آن که با مرگ هم آغوشی نکرد، زندگی را نیست انگارد و نیستی را بر هستی ترجیح دهد و تا واپسین دم اش، در حسرت جاودانی می سوزد.
آنکه مرگ را نه نیستی که عین هستی بفهمد، نه آن جهان که در ژرف ترین منزلگاه این جهان، در لحظه ای میان دو هیچ، ابدیت و شور آن را می چشد!
آری! چنین باد مرگ آگاهی...
آنکه مرگ را دردناک بفهمد، لاجرم زندگانی را دردناک می زیید!

* چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:33 ب.ظ

مرگ بخشی از زندگی ست . آخرین بخش .
آخرین تپش که ره اوردش نیستی است را زندگی نمیدانم .
جاودانگی حتا در صورت جوانی و سرزندگی کسالت بار است. حادثه ی مرگ به زیبایی حادثه ی زندگی است و هر دو به غایت دردناک ... زیستنی که با زایش آن به آن توام باشد درد بی وقفه است ... دردی خواستنی ... هم آغوشی با درد را چشیده ام ... نوزادش را زاد ه ام ..پرورده ام ... اما هم آغوشی با مرگ را ؟!
هم آغوشی با نیستی ؟!
تمنای مرگ را نشان از ناتوانی اندامهای حسی میدانم که تن به نیستی می سپارند تا دردشان فرو نشیند . جانی که نیست شد ، کدام زیبایی را در می یابد؟
مرگ آگاهانه پسندیده است ولی ناپیدایی زندگیست ... نیستی است ... چگونه آنرا عین زندگی میدانید ؟!

* چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ

"در لحظه ای میان دو هیچ، ابدیت و شور آن را می چشد..."
در لحظه ی میان دو هیچ !
ابدیت و شور مرگ!
لازمه ی درک این حالات زیستن پس از مرگ است!
چگونه بی داشتن تجربه ی مرگ چنین می توان سرود ؟
آیا این فقط نشان از خستگی نیست ؟ خستگی و ناتوانی از زیستن ؟
در ژرفترین منزلگاه این جهانی برای درک شور زندگی میان تمام هیچ ها و پوچها ، میتوان زیست و این زیستن و سرشار زیستن، مستلزمٍٍ "هستی " فهمیدنٍ مرگ نیست !
لازمه اش هستی دانستن زندگی است هستی دانستن درد ... بی انکه سراسیمه به پیشواز درد رویم ، درد ٍناخوانده را با جان پاس میداریم که عین زندگی است!
چنین پاسداشتی مرگ را فرا نمیخواند ... مرگ را هستی نمیداند ... مرگ نیستی است ...هرچند گوارا !
زندگی هستی ست هرچند ناگوار !
ناگوارٍٍ هست را به گوارای نیست ترجیح می دهم چرا که نیستی خواهد آمد و هر آنچه هست را به کام خواهد کشید ...
...
نمیدانم شاید هر آنچه توان آمدن دارد خود زنده است !
و مرگ نه هستی ! که زنده است !
و مرگ زنده ، زیست را و هست را نیست میکند !

نه رفیق! من مانند تو نمی اندیشم!
پیشتر از این ها یادداشتی نوشتم درباره ی مرگ، آن هم با نگاهی انتقادی، انتقاد به انگاره های کلیشه ای پیرامون آن (http://www.avakh.blogsky.com/1391/02/18/post-101/)
مرگ به آن معنای مبسوطی که در آن نوشتار آوردم، دیگر ضدیت کلیشه ای با زندگی نیست.. کلیشه ها و دوگانه های متافیزیکی چون مرگ/زندگی، خیلی وقت است که فرو ریخته اند..خود را از قید این زبان متافیزیک زده برهان تا مرگ خود زبان بگشاید!
این «از مرگ گفتن» من، مرگ خواهی نیست، خوارداشت زندگانی نیست، یک چیز است و آن شور نهایی زندگانی..
مرگ واپسین بخش زندگی نیست! مرگ نیستی نیست، نیستی خواستن نیست! مرگ این است:
دیگری مطلق، چیزی که مطلقا دیگر است، ناشناخته و تفاوت محض...
مرگ هیولای نیستی و سکوت مطلق نیست، انفعال و نقطه ای که تنها در پایان رخ دهد، این دین انگارترین خوانش مرگ است..
مرگ حفره ای در وجود آدمی است که هستی اش را کران‌مند می کند و از قبل همین کران مندی، به او شور و حرکت و تفاوت می بخشد..پس مرگ هم بسته ی هستی آدمی است، در لحظه لحظه ی او رخ میدهد، در پایان راه...
مرگ، دیگر شدن است....

احسان پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ق.ظ http://vaje-ha.persianblog.ir

چه جالب!

بله البته حق کپی رایت شما محفوظ!
آسمانت ستاره باران رفیق!

احسان جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ق.ظ http://vaje-ha.persianblog.ir

کی حق کپی-رایت زد حاج ابراهیم(!) ابریشمی ما جرا اینه این چندینم باره گفتگوهای پیامکی که یه طرفش منم به فضای وبلاگ طرف دیگه کشیده این جالبه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد