ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
«آوخ» ندای دریغا و فسوس است، نهایت تمنای سخن گفتن و حال خویشتن را برون فکندن....حرفی که مازاد کرور کرور احساس و سکوت است، اما دیگر در سکوت هم نمیگنجد، و به آوایی دریغناک لبریز میشود، در «آه»، در «آوخ»......
«آوخ»، آوای آستانه است، آنجا که مرز نامرئی سکوت و سخن است. جایی که معنا هست، شور و احساس هست، دریغ و فسوس هست، اما دیگر هیچ «عبارت»ی یارای به دوش کشیدن این بار را نیست. حتا سکوت هم، زیر بار این نقطه ی تکین، این چگالی بی نهایت شور و حس، فرو میشکند و تاب نمی آورد...
«آوخ» آن آستانه و مرزی ست که فرد در نهایت تنهایی و غم غربت اش، دیگر نه ساکت است و نه سخنگو، جایی که عنان کلام از دست میرود و آوایی سوزناک چون شعله، ناخواسته از نهادش زبانه میکشد...
و زایش اینجا هم چنین بود. ناخواسته و نادانسته، بی آنکه من به اختیار قلم را لگام زنم، قلم مرا چنان راند که آوخ زاده شد. اکنون سه سال از آن «رخ داد» میگذرد، تصمیمی بی مبنا و بی معنا.
هیچ طرحی در ذهن نداشتم و هیچ اراده ای برای داشتن یک وبلاگ در من نبود.
پیشتر از این ها هم بلاگ مینوشتم، اما هیچ کدام مانند آوخ، زاده ی رخ داد و بی اختیاری نبود. هیچ کدام هم عمر آوخ را نداشتند و دیری نپاییدند.
در این مدت، هیچ گاه نشد که نوشتاری را با برنامه بنویسم. هر آنچه ثبت شد، حاصل رخ دادهایی مشابه زایش خود آوخ بود. یا گفت و گویی در همین بلاگستان و یا اتفاقی بیرون از آن، دستمایه می شد...اما نه، درست ترش آن است که آوخ برای آن اتفاق ها دستمایه شد تا در این دفتر سایبری ثبت شوند.
اوقاتی به سکوت میگذشت و اوقاتی به بحث و جدل های دراز دامن. دوستان بسیاری که بهانه ی آوخ آمدند و برخی نماندند و برخی هنوز هم سرکی میکشند.
در این میانه، من هم هیچ گاه همان من، نماندم. به دوستی ها و گفت و گو ها و حتا بازخوانی نوشته های خودم، دیگر می شدم و می شوم و این چنین بود که آوخ، چیزی فراتر از یک سرگرمی، که بخشی از «تاریخ من» شد..
در این که تا به کی، به آستانه بمانم و تا کجا، قلم مرا لگام زند و به نوشتن وادارد و در این سرا، رد بودنم را به جای گذارد، هیچ نمی دانم...اما می دانم اگر نشود که در اینجا چیز دیگری بنویسم، آوخ و نوشته ها و کامنت ها و گفت و گوهای آن، تا همیشه در من، خود را خواهد نوشت و تکثیر خواهد کرد و من به وسعت تمام دوستانی که یافتم و از آنها آموختم، زندگی را زیستنی تر، خواهم زیست...
امیدوارم باز هم بازگردم و باز هم بنویسم و باز هم دگر شوم و باز هم دوستی کنم و باز هم رد این دوستی ها و دگرشدن ها را در این دفتر، حک کنم.
و دست آخر، سپاس از تمامی دوستانی که با من، این دفتر را نوشتند و هم نفس و هم سخن شدند و آوخ را چنان که هست سرودند و خواندند.
سپاس گزار دوستانم هستم و آن ها را به شور و امید و خدنگ های اشتیاق میخوانم، به چیزی که با تمام افق های باز نسبت دارد، به زندگی...
از همان اول هم با خواندنِ تو به تو احساس نزدیکی داشتم، احساسی که پست به پست و کلمه به کلمه عمیق تر شد!
و حال انگار که این متن را من نوشته ام، این احساسِ اکنونِ من است.
سه سالگی ات مبارک رفیق!
سپاس گزارمت که می دانم میدانی و می فهمم که میفهمی و می نویسم که می نویسی و ...
سپاس از تویی که «من»ی و واژه هایم را لاجرعه می شنوی و ...
سلام علیکم.
سعی کن مبانی ی فکری ات اگر دقیق است، محکم شود، اگر محکم است، دقیق شود، و به هر حال مبانی ی فکری، مهم است.
امشب یک کتاب خاطرات می خواندم. نویسنده، کتابش را به چند نفر فرستاده بود نظر بدهند. نظرشان را خواندم. فهمیدم آنها طبق فهرست راهنما، نگاه کرده بودند کدام صفحات کتاب نام آنها است، و یادداشت فرستاده بودند برای نویسنده، که فلان اظهار نظرهای شمای نویسنده ی درباره ی من، این جایش درست است آن جایش غلط است و فلان و بهمان.
حس بدی بهم دست داد. این قدر آدم تنبل و خودخواه باشد، که فقط اسم خودش را در کتاب خاطرات نگاه کند؟ (می شد استنباط کرد کتاب را فقط همان صفحاتش را دیده اند.)
نمی دانم اینها که نوشتم، چه ربطی به این مرثیه ی آوخنامه داشت!!
درود بر شما.
حق با شماست، اگر برای منی که در راه فلسفه ام، شناختن مبانی، به معنای پایان راه است، اما بی شک باید استوار و روشن گام برداشت...
اما درباره ی داستان آن کتاب خاطرات و نقدی که گفتی، چیزی به ذهنم رسید که شاید بی ارتباط نباشد: به هر حال بلاگری که در بلاگش تنها به بلاگش بیندیشد، شباهت زیادی به آن افراد خودپسندی دارد که آن کتاب خاطرات را نقد می کردند...
از این جهت باز هم حق با شماست، آدمی باید تمام دفترچه ی خاطرات را ببیند، همچنانکه باید در بلاگش تمام جهان و انسان های دیگر را ببیند، نه فقط خودش!
به هر حال سرافرازمان کردید، شما از نخستین دوستانی بودی که آوخ را خواند، من هم همیشه بلاگتان را دنبال می کنم، اگرچه کمتر بلاگی ست که بتوانم در بحث های آن شرکت کنم، اما همیشه پی گیرتان هستم.
باز هم سپاس بابت این کامنت.
سلام
برای شما آوخ هر چه باشد برای من همان آوای آستانه است ....
اگر چه با خواندنش بر گستره نادانی و حیرتم افزوده می شود . اما از نگاه جدی و پرسشگرش آموخته ام.
مانا باشید
درود و سپاس از لطف تان..
این که نوشته هایم برانگیزنده ی پرسش هستند تا پاسخ، بهترین اتفاقی است که می تواند برای من رخ دهد...
امیدوارم نگاه دقیق و تیز شما را هماره به نوشته هایم میزبان باشم...
این وبگاه برای من تداعی کننده ی نوعی شور است. شوری که به سوی دست یافتن به ستیغ ها و چکادهای بلند خیز برداشته است. این شور و صاحبش را دوست می دارم.
و این -شور- پژواک واژگان شماست...
وجود "آوخ" در بین وبلاگ های وبلاگستان،حضوری مبارک است.نه از آن رو که به نوشتار های فلسفی - یا داعیه نوشتارهایی فلسفی - دارد،بل بیش تر از این جهت که نگارنده وبلاگ سودای خریدن "حیثیت" به کمک فلسفه و فلسفیدن نداشته و ندارد و شیفته "فلسفه" چونان "فلسفه" است،به نهاد و تخصص را ارج می نهد و در انجام کار خود جدی ست.آن چنان که هوسرل به سمت "خود ِ چیزها " می رفت به سمت خود فلسفی می روی
نوشته هایت را می خوانم رفیق و تقریبا ً در قاطبه ی ِ آنها اختلاف نظر دارم و چون زمان نگاشتن ندارم در می گذرم.ولی اینکه آوخ حضوری چنین در وبلاگستان دارد دقیقا به دلیل خصوصیاتش در آدمی نظیر من ایجاب می کند که مدام بدان سرک بکشم.
هر چند نقد هایی دارم - یا دست کم حرف هایی - که در نظر دارم به مرور زمان و چنانچه زمان نشستن به پای نت فراهم شد در میان بگذارم
درود و سپاس!
من از دیدن این که در تفکر، اختلاف نظر و تفاوت با من وجود داشته باشد، لذت می برم و همین که توانسته ام برای کسانی متفاوت از خود، خواندنی باشم خوشحالم.
آوخ همیشه به روی شما گشوده است و پذیرای تفکرات نقدها و تفاوت های شماست، امیدوارم در آینده بیشتر با هم گپ و گفت داشته باشیم...
سلام و تبریکم را بهمراه عذر از تاخیر بپذیرید .
به گمانم رفته رفته مفاهیم سنگین را با واژگانی سبکتر هدیه میکنید که قادر به روخوانی ام . سپاس از بودنتان که بودنی متفاوت است .
سپاس...