آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چنین گفت پروتاگوراس...

- گفت: بسیار خب. خیال می کنم صحبت با تمثیل و حکایت شیرین تر باشد و چنین گفت:


روزگاری خدایان بودند و موجودات فانی نبودند. اما وقتی ساعت آفرینش فرا رسید خدایان جانوران را از خاک و آتش و سایر عناصری که در دل زمین هستند قالب زدند و چون وقت آن رسید که جان به قالب آن ها دردمند به پرومتیوس و اپیمتیوس فرمان دادند که ابزار لازم را در اختیار آنها بگذارند و کیفیات و خواص مناسب را بین آنها توزیع کنند. اپیمتیوس به پرومتیوس گفت: من توزیع می کنم و تو بازرسی کن. با هم در این امر موافقت کردند. اپیمتیوس به توزیع پرداخت. بعضی را نیرو داد ولی چالاکی و تندپایی نداد و در مقابل به ناتوانان سرعت در حرکت بخشید. برخی را مسلح کرد و بعضی دیگر را مسلح نکرد تمهیدات دیگری برای حفظ حیات داد.

بعضی را تنومند ساخت و چثه ی تنومند را وسیله ی محافظت آنها ساخت و برخی را چثه ی نحیف داد که میتوانستند در هوا پرواز کنند یا در سوراخ های زیر زمین لانه سازند. آنهایی که تنومند کرد، بزرگی تن را وسیله ی دفاع شان قرار داد و به همین ترتیب نقص هر یک را به طریقی جبران کرد و چنین کرد تا نژاد هیچ جانوری نابود نشود. وقتی به آنها وسایل دفاع حملات یک دیگر را داد بر آن شد تا آنها را در مقابل قهر طبیعت و اختلاف فصول سال نیز، وسایل حفاظت بخشد، به این منظور بدن آنها را از موی انبوه یا پوست کلف پوشانید تا از سرما و گرما ایمن باشند. و چون میخواهند بیاسایند موی تن آنها بستری نرم باشد و رنجی به تن آنها نرسد. همچنین به آنها شاخ و سم و مو داد و پوست کف پا را کلفت کرد. پس به آنها انواع غذاها داد. خوراک بعضی جانوران را طعمه ی جانوران دیگر قرار داد. مقرر داشت تا عده ی بعضی جانوران کم باشد ولی قرار شد جانورانی که طعمه ی دیگران می شوند، پر نسل باشند تا نژاد آنها به جا بماند....

...چون نوبت آدمی رسید دیگر چیزی نمانده بود و اپیمتیوس دست تهی و سرگردان ماند. هنگامی که او در این سرگشتگی بود پرومتیوس برای بازرسی آمد و دید همه ی جانوران دیگر، انواع وسایل حفظ حیات و دفاع نفس را دارند، ولی آدمیزاد عریان و پابرهنه و نامجهز است. نه بستری دارد که بر آن بغنود و نه سلاحی که با آن از خود دفاع کند. ساعتی که مقرر بود تا در آن وقت آفرینش انسان تکمیل شود و روشنایی روز درآید نزدیک می شد. پرومتیوس که او هم در این کار مانده بود برای چاره ی کار رفت و فنون و هنرهای هفستوس و آتنه را دزید و به همراه آتش برای آدمی آورد. چه بی آتش از هنر هفستوس فایده ای نمی شد برد.

به این ترتیب آدمی عقل و خردمندی را که برای ادامه ی زندگی لازم است، دارا شد. اما از عقل سیاسی همچنان بی بهره بود زیرا آن در اختیار زئوس بود و پرومتیوس قدرت دست یافتن به قلعه ی آسمان را که مقر زئوس است نداشت، و گذشته از آن نگه بانان وحشتناک بر در آن قلعه پاسبان بودند. اما ورودش به کارگاه هفستوس و آتتنه با حیله گری بود، و در نتیجه ی آن آدمی دارای وسایل زندگی شد...

چون انسان در خواص خدایان شریک شد، تنها جانوری بود که به خدایان اعتقاد یافت، زیرا از خویشاوندان آنها بود. انسان برای خدایان معبد و محراب ساخت. طولی نکشید که سخن گفتن را اختراع کرد و بر خود نام گذاشت و برای خود خانه و پوشش و کفش و بستر ساخت و از زمین خوردنی گرفت. آدمی در آغاز پراکنده می زیست و شهر نداشت و در نتیجه جانوران درنده به او حمله می کردند و نابودش می ساختند، چه او از آنها ناتوان تر بود و هنرش تنها تامین عوامل و لوازم حیات بود و نه تامین عواملی که بتواند با حیوانات بجنگد. خوراک داشت اما هنوز به فن حکومت آگاهی نداشت و فن جنگ نیز از مشتقات فن حکومت است. چون زمانی بر این شهر گذشت، میل به بقا آدمیان را وادار به تشکیل اجتماع و شهرسازی کرد. اما چون هنوز فن حکومت را نمی دانستند با هم به ستیزه بر می خاستند و بیم آن می رفت که دچار نابودی و پراکندگی شوند. زئوس چون این دید، ترسید که نژاد آدمی منقرض شود. این بود که هرمس را نزد آنان فرستاد تا برایشان عفت و عدالت را که اساس تمدن شهر هاست هدیه برد. هرمس از زئوس پرسید که عفت و عدالت را چگونه تقسیم کند. آیا بدان قسم که حرفه ها و هنرها تقسیم شده است، عفت و عدالت نیز به بعضی از افراد آدمی عطا شود چنانکه مثلا هنر پزشکی به بعضی داده شده، و دیگران را نیز کافی است، یا آنکه باید به تساوی بین آدمیان قسمت شود. زئوس گفت باید همه ی افراد آدمی سهمی از عفت و عدالت داشته باشند، چه اگر عفت و عدالت خاص عده ی معدودی باشد، شهرها و اجتماعات به جا نمی مانند. و نیز به هرمس گفت: به فرمان من مقرر کن آن کس که قدرت کسب این فضایل را نداشت باید به هلاکت رسد، چه او دشمن اجتماع است.

پس ای سقراط به این دلیل است که وقتی امری به حرفه ها و پیشه ها چون نجاری و آهنگری مربوط است، اهل آتن و مردمان دیگر تنها صاحب فن و حرفه را در شورای خود راه می دهند، اما وقتی از مسائل مملکت و امور سیاست بحث می شود که عدالت و عفت اساس آن است، هر کس حق سخن گفتن و اظهار نظر دارد. این امری ست طبیعی، چه هر کس باید این فضایل را دارا باشد وگرنه اجتماع بر جای نمی ماند. این است ای سقراط دلیل آنچه می بینی.

اما برای اینکه در تردید نمانی که هر کس باید از امانت و عدالت و فضائل دیگری که برای سیاست لازم است سهمی داشته باشد، بگذار دلیل دیگری بیاورم. چنانکه می دانی در موارد دیگر اگر کسی ادعا کند حرفه ای را خوب می داند و هنری را آموخته است و واقعا چنین نباشد، مردم و خویشاوندانش به او می خندند و او را سرزنش می کنند و دیوانه اش می خوانند. اما وقتی صحبت از درستی یا فضیلت سیاسی دیگری است، حتا اگر بدانند او شریف نیست، با این وجود، اگر در جمع برخیزد و حقیقت امر را درباره ی عدم درستی خود بگوید، آنگاه این صراحت گفتار که در موارد پیش معقول به نظر می رسید، حالا دیوانگی به نظر می رسد. چه در نظر مردم آدمی باید به درستکاری اعتراف کند، چه درست کار باشد و چه نباشد و کسی که جز این کند، دیوانه است. منظورشان این است که هرکس باید تا حدی از درستی و فضایل اخلاقی دیگر بهره مند باشد و آنکه جز این است، حق حیات ندارد.

کوشیده ام نشان دهم که مردم در قبول اینکه هر فردی لازم است در این گونه فضایل راهنمایی شود، محق اند و نیز اینکه هر فردی در این راهنمایی می تواند شرکت کند و اکنون قصد دارم نشان دهم که، در نظر مردم این فضائل فطری و خود جوش نیست، بلکه آموختنی و اکتسابی است و انسان در کسب آنها متحمل رنج و سختی می شود. کسانی که نواقص آنها فطری یا تصادفی است نه میتوان در آن خصوص راهنمایی کرد و نه ریشخند کرد و نه از دست آنها خشمگین شد.

چنین کسانی را، کسی به جرم آنچه هستند کیفر نمی دهد، بلکه دل مردمان به حال آنها می سوزد و نسبت به آنها رحم و شفقت پیدا می کنند. کیست که آنقدر سفیه باشد که زشتان را ملامت کند یا کسانی را که اندام کوتاه یا بدن ناتوان دارند سرزنش نماید؟ علت این است که این نواقص کار طبیعت است و علاج آن از اختیار آدمی خارج است. اما برعکس اگر مردی فاقد فضائل یا صفاتی بود که آنها را با آموختن و ورزش کردن و سعی و کوشش کردن، می توانست دارا شود و در کسب آنها کوتاهی کرده بود و رذایل مخالف آنها را دارا بود، مردمان بر او خشم می گیرند و او را سرزنش می کنند و به کیفر می رسانند. ظلم و نادرستی از زمره ی این رذایل است و عکس فضائلی است که برای بقای اجتماع ضروری است. در موارد بر صاحب این رذایل خشم می گیرند، چه مردمان به حق معتقدند که فضایل اجتماعی آموختنی و اکتسابی است. ای سقراط راجع به اثر کیفر در گناهکاران بیندیش. میبینی وجود کیفر و بازخواست، خود نشانه ی این است که فضیلت را کسب می توان کرد. هیچ کس گناهکار را به این علت که گناه کرده است و از باب انتقام کیفر نمی دهد. چنین کاری تنها نشانه ی خشم حیوانی است. اما او که با منطق و دلیل برای گناهکاران کیفر مقرر می کند، برای انتقام گناه گذشته نیست، بلکه نظر به آینده دارد و عقیده اش این است که دیگران وقتی می بینند بدکار کیفر می بیند از ارتکاب به بدی و گناه خودداری می کنند. پس اگر نظر او این است این نظر مبتنی است بر این اعتقاد که فضائل اکتسابی است چون، برای جلوگیری از رذایل است که تنبیه مقرر می دارد و منظورِ کسانی که برای گناه کیفر مقرر کرده اند، همین بوده است.

اهل آتن و مردمان شهر خود تو نیز کیفر مقرر می دارند و بنابراین میتوان نتیجه گرفت که آنها نیز از زمره ی کسانی هستند که فضیلت را می شود آموخت. تا اینجا، ای سقراط تصور می کنم نشان داده باشم که مردمان شهر تو حق دارند به همه، از پنبه دوز و مسگر اجازه ی اظهار نظر و دخالت در سیاست بدهند و نیز عقیده ی آنها درست است که فضایل را میشود آموخت و کسب کرد.


پنج رساله، افلاطون، ترجمه ی محمد صناعی، رساله ی پروتاغوراس، صص 134-9

نظرات 2 + ارسال نظر
* سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:01 ب.ظ

آری شیرین تر (:
و چقدر این زبان ساده است !

و چه خشونت شیرینی ! "هر کس قدرت کسب فضایل را نداشت به هلاکت رسد "

اما فضائل که امری نسبی است و مشروط به زمان و مکان است چطور در این فرمان جا میگیرد ؟

خواهش می کنم، البته شیرینی از افلاطون و پروتاگوراس هست :)

دو نکته در پاسخ، نخست این که سقراط و پروتاگوراس در این گفت و گو، به این نتیجه می رسند که فضایل همه یکی است، پس مشکل از این نظر وجود ندارد.
دوم آنکه، به فرض نسبی بودن فضایل، هیچ مشکلی پیش نمی آید. تصور کن در «این فضا و این زمان» کسی فضایلی که باید را نداشته باشد، پس بنا به حکم سوفیستی پروتاگوراس، هلاکت در انتظارش است.
کاری به فضایل زمان ها و مکان های دیگر نداریم که با فضائل کنونی تفاوت داشته باشد -تازه اگر داشته باشد که به عقیده ی پروتاگوراس و سقراط چنین نمی شود- در هر حال، مهم آن است که به تعبیر پروتاگوراس این فضایل آموختنی و اکتسابی اند و در صورت آنکه کسی نخواهد آن را بپذیرد تکلیفش مشخص است!
ناگفته نماند که در فلسفه ی افلاتونی که سیاست و متافیزیک جهان قدیم را نمایندگی می کرد، این سخنان معنای امروزین را نداشتند.
به قول هایدگر، ما هیچ گاه منظور آنان را نمی فهمیم...

* پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:45 ب.ظ

جواب گرامی شما را که کنار سوال کودکانه ی دختر ده ساله ام میگذارم ، نتیجه گیری برایم سخت می شود. دخترکم ناخودآگاه چند جمله ای از حافظ شناسانی شنید که دور میزی گرد آمده بودند که ثابت کنند حافظ شاعر است و نه عارف ... و یا عارف است و نه شاعر ! و تا آخرش هر کسی آب خود را الک کرد ... نیامده بودند که توافق کنند.
دخترکم با سوال بی لکَ ش به دادم رسید . در حالی که از خودم می پرسیدم شاید حافظ شقّ سوّمی داشته باشد و نه فقط همینها که این بزرگان می شناسند ، پرسید :
(دخترم پرسید) وقتی خودش نیست چرا سرش دعوا میکنند ؟ چه جوری میخوان بگن ما راست میگیم ؟

دیدم وقتی هنوز کودکیم جرأت مان بیشتر است البته بخش بزرگ این جسارت به نادانی مان بر میگردد ولی بخش بزرگی از هراس مان نیز از نو شدن، به دانایی مان !

من جرأت تصور بیهوده بودن بحث درباره ی حافظ را در دلم هم آشکارا نداشتم .
......
میدانم سوال کودکانه ام به همان نادانی ام بر میگردد :
وقتی واقعن نمیدانیم که ارسطو و افلاطون منظورشان چه بود ... و یا دیگران که نوشتند و بزرگان دیگری خواندند و باید نباید ها را رخت عوض کردند و نو به نو بر تن دیگران کردند و اکنون که زمانه ی آزادتر اندیشی فرارسیده باز با تکیه بر اینکه نمیدانیم قدما دقیقن منظورشان چه بود له یا علیه اش گفتگو میکنند و رساله و مقاله و نسخه ... که هزاران تایید و افرین بر جانشان که تنبلی ما را هم آنها جبران می کنند و شما !
اما در میانه ی این همه تردید ... باز هم آزمون و خطا ؟
و نتیجه ؟
واقعن زیستی آزادتر ؟
....
پراکنده گویی ام را به انسجام فکری خود ببخشید.

سپاس از نقب به جای تان!
نمونه ای دیگرش را در ذهن دارم که اثر بسیاری روی من گذاشت، یادم هست دوستی از من و علت علاقه ام به فلسفه پرسید، آن زمان با توجه به مزاج کانتی ام چنین پاسخ دادم: «فلسفه به من شرایط امکان امور» را نشان میدهد..
دوستم در واکنشی بسیار ساده و زیبا چنین گفت: چه اهمیتی دارد که چه چیزهایی ممکن است و چه چیزهایی متنع؟! هر چه رخ داده ممکن بوده و هر چه ممتنع باشد هم هیچ گاه رخ نمی دهد!
ردی که این واکنش روی فکر فلسفی ام انداخت، مسیرم را به کلی عوض کرد و ناخودآگاه به سوی فلسفه ی پساکانتی کشاند: فلسفه ای که از چگونگی تکوین و برساخته شدن امور واقع می پرسد و دیگر کاری به مرزهای امتناع ندارد، فلسفه ای که می خواهد آفریدن و برساختن باشد و نه بازنمایی ممنوعیت ها... و جالب این که من تا همین دیروز حتا نمی دانستم که واکنش به اصطلاح سطحی دوستم به تعریفم از فلسفه، تا چه حد در تاریخ فلسفه معنادار و جدی بوده....
غرضم از این خاطره دو چیز بود: نخست این که به تمام پرسش ها و پاسخ های بی ربط و پراکنده، سخت ایمان داشته باشید که تکانه های غریبی در پراکندگی آنها نهفته..
دوم هم، می خواستم نشان دهم که چرا «افلاطون و ارسطو و...» هنوز برای ما مهم است؟
افلاطون و ارسطو و دیگر فیلسوفان بی ربط به زمان کنونی ما، دقیقا از روی همین بی ارتباطی و پیچ و تاب های تفکر و سخنان شان، برای ما مهم اند، همین که متن و اثری از آنان باقی مانده، ولی افق و معنا و نیت های آنان دیگر در جهان ما باقی نمانده.
به سراغ این آثار و متون می رویم، نه برای آنکه بفهمیم نیت دقیق آنها چه بوده و ... آنها را می خوانیم تا سخنان شان که اکنون پراکنده و بی ربط شده اند، برای ما «امکان دیگر» بگشایند، امکان دیگرگونه فکر کردن. به همان شیوه که پرسش های کودکان و .. می توانند تکانه های فلسفی را فعال کنند.
و نکته ی آخر که باز به این خاطره ی ساده ی من مرتبط است، این است که فیلسوفانی که تا به این پایه از ما دورند که دیگر جهان و منطق و تفکرشان برای ما فهمیدنی و ترجمه پذیر نیست، فیلسوفان بسیار جدی و مهمی هستند برای تکوین و آفرینش امر واقع و شدنی، از جنس دیگر. آنها با تمام متفاوت بودن و فهم ناپذیر بودن شان، می توانند آینه ای دیگر گون برای امور واقع ما فرآهم آورند و زیستن های دیگر و افق و جهانی دیگر... نه افق و جهان صرفا باستانی خودشان، بلکه افقی ترکیب یافته از جهان امروز ما و دیروز خودشان... این است که متون هر چه دور تر شوند، به ویژه اگر از جنس فلسفه باشند، خواندنی تر و مهم تر می شوند.
همین متن ساده ی پروتاگوراس پیرامون قانون و فضیلت و کیفر و سیاست، اگر با پروبلماتیک جدی جهان اکنون ما خوانده شود، حرف ها و گفتنی های فراوان خواهد داشت، حتا فراتر از آنچه پروتاگوراس در آن روزگار می گفته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد