آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

اندر مصائب تفکر کالا انگار

(این مطلب چرک نویسی بود، که در واکنش به یاوه سرایی ها نوشته بودم، اگرچه تمام منطق آن را هنوز قبول دارم، اما از آنجا که به نقد بی ارزش ترین حرف ها پرداخته بودم، پشیمانم... بگذاریم، آن را می گذارم تا تنها نشان دهم که با برخی اظهار نظرهای کودکانه تسویه حساب کردم، غیر از این می پسندیدم آن را به سطل زباله بسپارم. نه به دلیل بد بودنش، که به دلیل پرداختن به چیزهای بد و کودکانه که گاهی هم این روزها در بلاگستان بازتاب می یابند....)


1) از مسائل اصلی در اقتصاد سیاسی، فتیشیسم کالا در جوامع سرمایه داری ست. این مساله-که کشف مارکس بود-، دست مایه تحلیلات بسیاری شده و با وجود آمدن موج جدید تفکر چپ، هنوز هم در مرکز اصلی مطالعات پیرامون ایدئولوژی ست.

در اینجا بنا ندارم که به این بحث گسترده بپردازم، اما نکته ای در منطق مفهومی «فتیشیسم کالا» نهفته است، که برای من بسیار جذاب و جدی ست.

در یک نگاه اجمالی، فتیشیسم کالا یعنی: «یک نسبت معین اجتماعی میان انسان ها، که در چشم آن ها، شکلِ موهوم نسبت میان اشیا را می گیرد»(مارکس، سرمایه، ص77). به تعبیر ژیژک، «ارزش یک کالا معین، که بالفعل، نمودارِ یک شبکه ی مناسبات اجتماعی در بین تولیدکنندگان انواع کالاها است، صورت خاص «شبه طبیعی» چیز دیگر (کالا، پول) را به خود می‌گیرد؛ و بدین ترتیب، می گوییم که ارزش فلان کالا برابر است با چنین و چنان مبلغ پول. پس مختصه ی ماهوی فتیشیسم کالا، جانشینی مشهور اشیا به جای آدمها نیست («نسبت میان انسان ها شکل رابطه ی میان اشیا را به خود می گیرد»)، این مختصه در واقع گونه ای ... خلط کردن نسبتی معین در درون یک شبکه ی ساختاری با یکی از عناصر آن شبکه است: آنچه در واقع معلول ساختاری شبکه ی مناسبات بین عناصر است به صورت خاصیت بلاواسطه ی یکی از عناصر نمودار می شود، آنچنان که گویی این خاصیت در خارج از نسبتش با دیگر عناصر، باز هم وجود دارد.» (ژیژک، ابژه ی والای ایدئولوژی، ص65)

اما این منطق که می گویم برای من جدی و جالب است، چیست؟ با توجه به عباراتی که در بالا آوردم، منطق فتیشیسم کالا، در گونه ای ماهیت انگاری معکوس و انتزاعی، نهفته است. «ارزش کالا» هماره در نسبتش با دیگر کالاها و کاری که برای تولید آن انجام شده، سنجیده می شود. اما در فرآیند فتیشیستی، ارزش کالا، به مثابه «ماهیت ذاتی کالا»، چونان در نظر گرفته می شود، بر عکس، گویی مناسبات تولیدی کالاها تابع ازرش کالاست. بنابر همین منطق است که «سرمایه»، بی آنکه تعین کار خاصی باشد، به خودی خود، ارزش به شمار می آید و می تواند مازاد خود را تولید کند. (ارزش اضافه نسبی)


2) حالا بیایید ساختار مفهومی فتیشیسم را از دل اقتصاد سیاسی به حوزه ی دیگری ببریم: آکادمی. به این صورت: می دانیم که فرآیند پژوهش و تفکر آکادمیک، تنها در صورتی رخ می دهد که شبکه ی مناسبات خاصی برقرار باشد، از کتابخانه و پژوهشگاه و ... گرفته تا استاد و محقق و حتا مناسبات اقتصادی-سیاسی. وقتی شبکه ی تولید دانش، ساختار خود را داشته باشدف علم تعین و ارزش می یابد و می تواند تکثیر شود و نیاز جامعه را پاسخ گوید.

فتیشیسم در آکادمی، اما «علم بودگی» را خصیصه ای ذاتی می بیند. چنانکه گویی ارزش آیدتیک و ایده آلی به اسم «گزاره ی معرفت بخش» داریم و نهاد های علمی، به این دلیل که به این مباحث می پردازند، علمی اند. در اینجا نیز، همچنان که سرمایه، ارزش انتزاعی همه گیر بود، باید ارزشی ذاتی ساخته شود تا میانجی این «علم بودگی ناب» بشود.

آشنایان با تاریخ علم و فلسفه، باید به یاد «پوزیتیویست ها و نئوپوزیتیویست ها» افتاده باشند. کسانی که معیارهای اعم از اثبات گرایی، ابطال گرایی، تایید پذیری و ... را برای این مهم جعل می کردند. معیارهایی که بزرگترین مشکل شان، انتزاعی بودگی و نامربوط بودن شان به تاریخ پژوهش های علمی بود.

اما آیا مقصود من از این بحث، تنها نقد تکراری پوزیتیویسم است؟ بی شک، چنین نیست!

تفکری که ارزش و سودمندی را به شیوه ای ذاتی و انتزاعی برای موضوعات جعل می کند، منحصر به این تفکر کودکانه-پوزیتیویسم- نیست.

در ادامه قسمتی از یک گفت و گو را می آورم که چندی پیش با دوستی داشتم تا موضوع روشن تر شود، موضوع بحث بر سر روانکاوی بود که دوست ما، به ضربت یک پاراگراف حساب یک قرن تفکر را در چند جمله رسید:


« در مورد روانکاوی ... ضمن اینکه مطمئنم شما به تفاوت میان روانپزشکی و روانکاوی , مستحضر هستید , به زعم این حقیر , روانکاوی به طور کامل رو به زوال است . روانکاوی تلاشی بود , شاید ارزشمند در زمان خودش که می خواست با تصور چیزی به نام "روان" برای انسان و نگاه سیستمی به آن , گره از رفتارهای هنجار و ناهنجار آدمی بگشاید . اما پیش تر از آنکه به نتایج خاصی برسد , علم پزشکی عرصه را از او ربود و در دو دهه اخیر هم انقلاب علوم اعصاب , هر گزاره ای درباره کنش های آدمی را که مستقل از فعل و انفعالات نرونی این توده ی پیچ پیچ خاکستری باشد به سخره می گیرد . تحقیقات نشان داد که آنچه که روانکاوان به عنوان شواهد باورهای خود مطرح می نمودند چیزی بیشتر از "اثر دارونما" نیست . هیپنوتیزم چیزی را از ناخودآگاه و دوران کودکی به یاد کسی نمی آورد , مردم جفنگ می گویند در مورد یادآوری خاطراتشان . اصولا "خواب هیپنوتیک" وجود خارجی ندارد و هیچ state مغزی متفاوتی برای شخص ایجاد نمی کند , شخص هشیار است و تحت تاثیر روان درمانگر رل بازی می کند . ایده ی "تله پاتی" هم از آن ایده هایی بود که بعد از خرج گذاشتن بر روی دست ارتش آمریکا , بطلان اش اعلام شد ... در این باره صحبت بسیار است .... دوره این حرف ها گذشته است . باور ندارید به مطب یک روانشناس بروید , از او بپرسید. »


3) ملاحضه بفرمایید، در اینجا کسی از ابطال پذیری و اثبات پذیری سخن نگفته و همه چیز در یک بافت به ظاهر تخصصی در جریان است. گزاره های غیر تجربی معرفت بخش باشند یا نباشند، محلی از اعراب ندارد، موضوع صریح تر و ساده تر از این حرف هاست: «دوره ی این حرف ها گذشته است»!

اما این دوست ذوق زده ی ما، از کدام دوره سخن می گوید؟ در مطب کدام روانشناس این موضوع تایید می شود؟ آیا تایید شدن این تز درخشان، در مطب یک روان شناس، معیار صدق پیرامون تاریخ روانکاوی ست؟ با این حساب، حق با مخالفان فاشیست انیشتن نبود که می گفتند نظریه ی این جهود را هر معلم فیزیکی میتواند رد کند!؟

اما بیایید، همدلانه و خوش بینانه سراغ منطق این گفتار برویم: گویا نقطه ی تکین سخن این عبارت است: « پیش تر از آنکه  {روانکاوی}به نتایج خاصی برسد , علم پزشکی عرصه را از او ربود و در دو دهه اخیر هم انقلاب علوم اعصاب , هر گزاره ای درباره کنش های آدمی را که مستقل از فعل و انفعالات نرونی این توده ی پیچ پیچ خاکستری باشد به سخره می گیرد».

با این حساب، بیایید سرکی به انجمن بین المللی روانکاوی بزنیم. به نولکانی ها و میلری ها و یا دوره های تخصصی روانشناسی در اروپا. آیا دانشجویان آنجا، با همین گستاخی دوست ساده دل ما، به گزاره های روانکاوی خنده می زنند؟

دست بر قضا، دو روانکاو برجسته ی ایرانی، یکی در فرانسه (دکتر موللی) و دیگری در آلمان (دکتر برادری)، دانش آموخته در همین کشورها هستند و البته آشنا با دیگر مکاتب روان شناسی، اگر به مطب آنها در این کشورهای پیشرفته و صنعتی، سرکی بزنیم، آیا آنها هم این سخن کلیدی را تایید می کنند؟

حالا جدا از این، بیایید بررسیم که آیا روانکاوی به هیچ نتیجه ای نرسیده و پیشتر از آن، علوم اعصاب همه ی نتایج را اخذ کرده اند؟

اما روانکاوی بنا داشت به چه نتیجه ای برسد که ناکام ماند؟ برخلاف نظر عوامانه و بی ربط دوست عزیز مان، روانکاوی هیچ گاه در پی تصور چیز مستقلی به نام «روان» برای انسان نبود و دست بر قضا، مکتب فروید و به ویژه لکان، در پی اصلاح این اندیشه ی دوآلیستی و ساده انگار روان شناسی بود، اندیشه ای که چیز مستقلی و خودآگاهی به نام «روان» جعل می کند و در پی درمان دردهای بشری است!

مفاهیم بنیادین روانکاوی، از لیبیدو، اثر تاخیری تا مفاهیم ساختارگرایی مثل ابژه آ-کوچک، ساحت های سه گانه و ... مفاهیمی معطوف به تحلیل مادی و غیر دوآلیستی و ضد سوبژکتیو فرد بشری هستند. حتا گذشته از آن، باید گفت که روانکاوی متدی بالینی است، اما معطوف به درمان بیماری نیست. اساس این متد، نه بر دارو، نه بر عصب پژوهی و نه بر هیپنوتیزم است (برخلاف ادعا و تصور کلیشه ای دوست مان). در روانکاوی، به عوامل روان-تنی و گذشته ی فرد می پردازیم، نه برای آنکه بیمار درباره ی کودکی اش راست یا دروغ بگوید، بلکه مترصد آنیم تا عارضه های جسمانی-روانی او را در دل تحلیل سخن و تداعی آزاد، رد-زنی کنیم. این را هر پزشکی می داند و تایید می کند که عوارض روانی، بی شک ریشه در تن و عصب و مغز دارند، اما معضل آنجا بود که «درمان» این عوارض به دست داروهای شیمیایی رخ نمی داد و بیماری های بدنی-رفتاری فرد، پس از یک دوره مداوا، دوباره باز می گشت.

توجه روانکاو -که شاخه ای میان رشته ای و در ادامه ی پزشکی است و نه مخالف آن- به تاریخ و گذشته ی بیمار، نه به این دلیل است که مخالفتی با تحقیقاتی عصب شناختی و دارو درمانی و ... داشته باشد، بلکه مبتنی بر این است که اثر بلند مدت و واکنش های بدنی چگونه، دوباره باز میگردند و یا به هم مرتبط می شوند.

یک پزشکی بلند مدت. این موضوع، در باره ی عوارض نوروتیک و سایکوتیک، از مالیخولیا و شیزوفرنی تا هیستری و نارسیسم و ... قابل فهم است. داستان چگونگی کشف علت و عوامل هیستری به دست فروید، می تواند برای علاقه مندان جالب باشد و تصورشان را از روانکاوی روشن تر کند.

پرسش اینجاست که آیا پیشرفت تحقیقات علوم اعصاب و .. می تواند منطقا ارتباطی با روانکاوی و کامیابی و ناکامی آن داشته باشد؟

هیپنوتیزم که ارتباطی با روانکاوی فرویدی و پس از او ندارد، اما به فرض آنکه داشته باشد، آیا مدعی روانکاو این است که بیمارش درباره ی کودکی خودش لزومن راست می گوید، که حالا با فهمیدن جفنگ بافتن آنها درباره ی کودکی شان، شکست بخورد؟

اگر کوچک ترین دانشی درباره ی روانکاوی و مفهوم اثر تاخیری فرویدی داشته باشیم، آیا به گفتن چنین چرندیاتی می توانیم خطر کرد؟

کدام روان کاو است که نداند، این «جفنگ بافتن»های بیمار است که کلید روانکاوی است و نه خاطرات راستین فرد!

ربط دادن ارتش آمریکا و تله پاتی به روانکاوی هم نمی تواند، این افاضات درخشان را موجه کند، تنها نشان دهنده ی عمق «اطلاعات عمومی» فردی ست که به خود اجازه ی اظهار نظر در موارد تخصصی را می دهد.

در نهایت، بد نیست جهت ارتقای اطلاعات عمومی، این را هم بیفزاییم که روانکاوی، در عرصه های علوم انسانی، در کنار نئومارکسیسم، فلسفه ی تحلیل زبانی و پدیدارشناسی از اصلی ترین و تاثیرگذار ترین مکاتب روز است، و نه تنها در حوزه ی بالینی، که حتا در تحلیل فرهنگ عوام، تحلیل و نقد ادبی و سینمایی و خود سینما و ادبیات و جامعه شناسی و ... نیز، کارآمد است.


4) اما جدا از موضوع خاص روانکاوی، خوب است به بحث اصلی بازگردیم: فتیشیسم کالا. تمام وهمیات این دوست عزیز، که همگی هم به ظاهر مبتنی بر فکت و نمونه ی بیرونی-تاریخی است، همان مشکل فتیشیسم کالا را به همراه دارد: انتزاع کردن عناصر بیرونی، از شبکه ی مناسبات انضمامی و ذاتی کردن مفاهیم.

اینجا، روان شناسی و در ادامه، عصب شناسی است که نقش ارزش انتزاعی همه گیر-سرمایه- را بازی می کند. و در نهایت جنگ و رقابت تخیلی بین این حوزه ها برقرار می کند. این که گویی روانکاوان مترصد نفی دست آوردهای پزشکی اند و منکر آن اند. این در حالی است که روانکاوی، دقیقا به دلیل قرار گرفتن در شبکه ی مناسبات عینی و انضمامی نهاد علمی در غرب، توانست روانکاوی بشود و اساسا فروید و لکان، هر دو پزشک بودند و به دلیل مطلقا پزشکی، به حوزه ی نوینی از معرفت، دست یافتند.

آنچه ارزش علمی و عینی کار آنها را تعیین می کند، نه پیروزی تخیلی شان بر عصب شناسان که ارتباط برقرار کردن بین این حوزه ها و قرار دادن روانکاوی در جای مختص به آن است.

این مشکل، متاسفانه، به هر مناسبتی در آکادمی ما تکرار می شود و گویا تمامی هم ندارد. در این بین، نشریات به اصطلاح علوم انسانی و روشنفکری نیز، از این مناسبات استقبال می کنند و آن را به شیوه ای نازل بازتولید می کنند.

نمونه ی این اتفاق ناخوش آیند، کالا کردن متفکرینی است که به واقع، حرفی برای گفتن دارند. جواد طباطبایی، مراد فرهادپور، یوسف اباذری و نمونه های خارجی مثل ژیژک و ... متفکرین عمیقی هستند که دست روی مسائل جدی گذاشتند، اما تنها ژست هایی از آنها بازتاب می یابد که گویی، آنها به خودی خود «متفکر» و «دانشمند»اند و دیگران، کافی ست به آنان اقتدا کنند.

برخی در این بین روزی «جیمز وات را سودمندتر از تمام فیلسوفان» می خوانند و روز دیگر، به اقتفای طباطبایی از عالم و آدم بنالند که اوضاع علوم انسانی ما خراب است، گویی متوجه نیستند که در ادعای نخست شان، «فاتحه ی کل علوم انسانی و فلسفه» را خواندند و اصولا «علوم انسانی» خوب، برایشان ممکن نیست، تنها انسان خوب داریم که جیمز وات و دیگر عالمان علوم تجربی هستند!

در نهایت اما، تمایلی ندارم که روی این جریانات لمپن بیشتر از این تمرکز بکنم، ترجیح میدهم برخلاف آنان جواد طباطبایی بخوانم و از متن هایش لذت ببرم، و نه از اسم ها و ژست هایش..