می دانی رفیق جان!
گاهی شروع میکنیم حرف زدن، برای چه؟ برای آنکه همه چیز بگوییم که هیچ چیز نگوییم، که به قولی، فرصت گفتن را بسوزانیم!
گاهی به عمد، دنبال گودال و سیاهچاله ای می گردیم، که تا خرخره غرق اش شویم، که بگوییم: دیدید عجب دنیای گوهی است! آدم را چنان درگیر می کند که غرق شود! حتا گاهی غرق نشده، فیگور غرق شدن می گیریم، که در نهایت غرق فیگور غرق شدن، در خلایی سرشار از هیچ، غرق می شویم...
گاهی اصل
ا بی دلیل غم عالم سر تا پای آدم را می گیرد، که اگر بپرسی از خودت «دیگه چه مرگته؟»، میفهمی مهم ترین «مرگت» اصلا همین است که «نمی دانی چه مرگت» است!
و باز گاهی هست، یاد شعر آن شاعر می افتی که می گفت:
نمی دانم چه می خواهم بگویم، زبانم در دهان باز بسته است، در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ آوازم شکته است...
شاعری که اصلا نمی دانم کیست و نمی خواهم بدانم هم کیست! فقط دوست دارم این قدر از او بدانم که دختری که دوست اش داشتم و حالا مرده، زمانی برایم شعرش را خواند...
داشتم میگفتم، روزگارانی هست، که بدکردار! مهم ترین خصلت اش این است که اصلا «نیست»! که انگار فراسوی هر تاریخ و جغرافیا، هر مکان و هر زمان؛ به فراخنای سرشاری ازلیت و ابدیت، سرمدیت و بی کرانگی... این روزگاران، نه لحظه ای در استمرار دیگر لحظات، که اصلا گسست از آنهاست. هنگامه ی آشفته ای ست، که چشم در چشم مرگت، به ریش زندگانی می خندی و مرگ حقیقی ات را در آن دم خواهانی...
نه از سر گریز از زندگی، نه از دلزدگی از هستی؛ که از فرط پُری آن! از سرشاری بی نهایت آن، از -به قول فیزیک خوان ها- چگالی و تکینگی آن. از این که هستی هم تاب این همه پُری را نمی آورد و به ناگزیر، به فراروی عدم و نیستی، پرتابت می کند...
و این بود نوستالژی های مرگ مکرر من، در این -به اصطلاح- روزگار!
پیش کش تو و رفاقت واژگانی مان!
خدایش حال کردم با وبلاگتون و چون لذت بدم و دوس داشتم بقیه هم لذت ببرن شما رو لینک کردم
البته با نام اوخ (چیزی بیرون از متن وجود ندارد.)
سلام .
جناب ابریشمی می خواهم نظرتان را در این باب بدانم. دین باوران تاکنون آفرینش جهان را به شیوه ای معمارانه نگریسته اند. به عبارت دیگر خداوند در نقش "معمار" این جهان را سر هم بندی کرده و آن را بدین سان اراسته است. فرض کنیم بخواهیم این تصور معمارانه از جهان را کنار بگذاریم و هستی/خدا (البته با تسامح) را به عنوان بن و بنیاد جهان هسته! و تخمه ای در نظر گیریم که جهان از ان می روید (نه این که بنا شود) خداوند (ببخشید هسته ی جهان می روید و تخم خود را در جهان می افشاند و از یکی بسیاری پدید می اید هر شکوفه ای در عین حال که تک و منفرد است و ازاد همزمان ان هسته ی اغازین را در خود دارد و با خود حمل می کند و ... )
این شعرِ اسطوره ای را شما چگونه می بینید؟!
گفته اند لم یلد و لم یولد
اما ترجمه ی ما از بن جهان و هسته و هستی ان چنین میشود.
دمی نیست که او نزاید و دمی نیست که او زاده نشود. انگاه که تخمه های او همه به شکوفه برنشستند و شکوفه ها خود را افشانیدند جهان به مکان جشن انسان - خدایان رقصنده بدل خواهد شد!!
(تاملات دم مرگ)
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
"عاشق شو ورنه روزی کار جهان سر آید "
همین یک مصرع بس بود .
البته این پست مخاطب خاص دارد اما نشد از خیر بودن کنار شما بگذرم .
ا
فسانه ی خلقت را میتوان با همین حال شما بهتر فهمید . خدای هم سرشار بود و اگر جانشینی نمی آفرید می مُرد.
مرد و زن هم سرشار می شوند ( البته درست نمیدانند از چه سرشار شده اند ) پس عاشق می شوند . باز سرشارتر می شوند ( و همچنان نمی دانند از چه ) پس پدر و مادر می شوند . بچه ها که بزرگ میشوند این بار بعضیشان واقعن می دانند از چه سرشار شده اند پس باز عاشق می شوند ... و برخی شان چه خوب میدانند که عشق افلاطونی مرگ ندارد حتا اگر بمیرند . پس عاشق عشق میشوند تا زنده زنده نمیرند .
...
این همه سرشاری شما اگر به عشق نرسد ، لاجرم مرگ درمانش میشود _عشق برایتان ارزو می کنم _
این درست است که ما عشق های گذشته را تکرار می کنیم، ولی این مطلب هم حقیقت دارد که عشق فعلی ما، با تمام نشاط و سرزندگی خود، لحظه ی «گسست» را تکرار می کند، یا از فرجام خاص خود، پا فراتر می گذارد...
ژیل دلوز، پروست و نشانه ها، فصل دوم
نمیدانم هماره در این دست نوشته های اعتراف گونه آنچه فلسفه می نامیمش رنگ و بوی واقعی تری دارد. و چرا آن همه بحث های انتزاعی که ادای انضمامی بودن هم در می اورد با هستی واقعی آدمی تا این اندازه بیگانه است. آقای ابریشمی واقعاً کدام فلسفه است که تاکنون به این پرسش شما پاسخ داده باشد: به راستی ما چه مرگمان است؟
واقعا ما چه مرگمان است؟
===
در باب شما اما نکته ای هست. یادتان هست که زرتشت چگونه از لبریزی و سرشاری و فرزانگی خود به جان امده و بود خواهان فروشد بود تا دستهایی بیابد که از کندوهای انگبین فرزانگی خود بدیشان ببخشد. این تا اندازه ای حکایت شماست دستهایی می جویید که از شما توشه ای بر گیرند و نمی یابید! ببینید مخاطبان بهتری از ما مسکین جانان بیابید. ماها دیگر همقد شما نیستیم شما بر شاخه ای بلندتر نشسته اید و ... .
رفیق عزیز!
آن «جان»ی بزرگی را می فهمد، که خود بزرگ باشد... من بزرگی در خویش نمی بینم، اما اگر چشمان شما مرا چنین می یابد، بی شک، از دیالکتیک نگاه بزرگ منشانه ی شما و صرفا متن های من است، و نه من؛ که هیچ اهمیتی ندارم...
سلام
از آنجایی که در فیزیک سر رشته دارید لطفاً صحت این مقاله را بررسی کنید و به من اطلاع دهید!
آدرس:http://forum.new-philosophy.ir/showthread.php?tid=72&highlight=%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85+%D9%81%DB%8C%D8%B2%DB%8C%DA%A9+%D9%88+%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87
سلام
آری مهم ترین مرگمان این است که نمی دانیم چه مرگمان است ... شاید شما از پری و ما از خالیی آقای ابریشمی
درود
راستش پر بودن و خالی بودن، شاید تفاوتی در این راه نمی کند، مهم، رنجی ست که می بریم..