ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
ایدون آن روزگار فرارسیده که امید به واپسین ابژه رسیده، به خودش!
روزگاری که تنها امید، امید به امید است، مطلق امید و دیگر هیچ ...
مطلق امید، همچون دالی بی مدلول، صرفا پس مانده ای از مشتی واج: « ا م ی د»، چونان که جهان است، چیزی بی معنا، مشتی نور و آوا...
اما
ما از تبار همان انسانیم که فلسفه را ساخت، همان انسان که در رنگ و رو
رفته ترین منطقش: الف، الف است؛ طنینی جدی نهفته: اگر الف الف است، پس بی
معنایی هم بی معناست...!
آری، ما از تبار همین انسانیم که از دروغ خویش، ترانه ی حقیقت سرود ...
و این است که هنوز می توان گفت: به امید محض، به این فیگور میان تهی، امیدی هست...
به انسانی که بتواند دروغ هستی کرانمند خویش را، به افسانه ی زیبای حقیقت، جاودانه کند...
به انسانی که فقط و فقط امیدوار است، بی هیچ دلیلی برای امیدش، هنوز امیدی هست، چه آن که به دروغ امید رسد، به حقیقت آن نقب زده....
شاید ...اما در دور ریختن فیگورهای میان تهی به محض برملا شدن حقیقتشان، لحظه ای درنگ نخاهم کرد....
و امید صدایی است که من را می خواند و نیرویی که خون را در شریان هایم سرخ تر می کند...
امید آن فیگور میان تهی است که حقیقت اش را نه در حقیقت، که در دروغ بودگی خویش بیان می کند. همین است که او را متفاوت می سازد و ما را ناتوان از به دور انداختن اش...
سلام
چندیست که چنین است
اما در پس این واپسین چیست ؟ هر چه باشد فقط به انتظارش نباید نشست
گمانم در پس این واپسین -همچون که در پس هر واپسین دیگر- تنها خودش است و بس!
بی تردید همین است که ما را فرا میخواند و نیرویی می بخشد تا به فراسوی مرزهای انفعال رویم. انفعال انتظار، ناشی از این پندار است که در پس واپسین چیزی هست که باید انتظارش را کشید، اما امید محض می گوید که جز من چیزی نیست، پس برای دست یازیدن به جز-من، باید کوشید و دست به کار شد..
امید به امید!! پوچ تر از این دور و دایره ی نقطه شده، آیا می توان گفت؟
امید به امید می شود همان امید.
لااقل مانند دوستان یک آرمان ِ رواداری ای... یک آرمانِ دموکراسی ای... چیزی برای خودت دست و پا می کردی رفیق!!! آن وقت لااقل می گفتی؛ امید به دموکراسی!
هر چند آن وقت از زندگی ای که در آن قحطی افسون گریست، افسون زدایی هم می کردند!!
خنده دار است...
امید به امید!!
راستی چرا نمی گویی امید به ناامیدی؟؟ لااقل کمی پیچیده تر می شد! پیچ و تاب زلفش بیشتر می شد و زیباتر!!
بیا و شوخی دیگرگونه ای آغاز کن! که من از امید قطع امید کرده ام، چه رسد به امید به امید!!
اما هنوز خواستِ زیستن در من هست... آن چه تو از آن می گویی خواست است، نه امید...
آری امید من... آوخ!
درود بر تو و اندیشه ی پرتوان ات!
امید به امید، امید نمی شود، بلکه می شود: نا امیدی! چه این که امید به امید، امید به مطلق امید «و دیگر هیچ» اش، یعنی رفتن به فراسوی هر آنچه می شود به آن امید بست، یعنی قطع امید از هر چیز و تنها دل بستن به مطلقی انتزاعی که در عمل وجودی ندارد.
امید به امید، یعنی آری گویی به زمین و زمانی که هیچ دلیلی ندارد، به جهانی که بر نیستی است بنیاد آن..
وقتی امید تنها به خودش باشد و هیچ، باید گفت ماییم و نا امیدی؛ نیهیلیسم. اما تفاوتی بین نا امیدی بی واسطه و نا امیدی به واسطه ی امید به امید هست، تفاوتی که نیچه می گوید نیهیلیسم منفی و نیهیلیسم مثبت...
و راز این امید معطوف به امید، چیزی نیست جز همانچه که تو در نهایت هوشمندی گفتی: اراده معطوف به قدرت، خواستن قدرت...
امید به امید ُ دل بستن به یک ابژه انتزاعی..
انکارِ ُ و لبخند احمقانه زدن به چیزی که فکر می کنی در راه است...
من به ناامیدی خویش امیدوارترم...
ناامیدی مرا به حرکت وامی دارد...
امید به امید، امید به چیزی نیست؛ امید به ابژه ی انتزاعی نیست، بل خود انتزاع است و شور...
شور هیچ گاه برای غایتی، خواه حقیقی و خواه دروغین نیست. شور فی نفسه لنفسه است و بس!
امید به امید، شور ساختن است و نه چشم بر راه نشستن...
درود
باز هم امید به امید همان بزرگترین هدیه ای که خدایان برای رنج دادن بیشترمان به ما ارزانی داشتند!
چه بازیهایی با کلمات میکنید جوانان ؟!
....
امید به ناامیدی جز اندوه در پی نداره .
اما امید به سرانگشتان من ...
دنیایی زیر نخستین بند هر انگشتمان نهفته است
و چقدر ما ملاحظاتی از پیش ساخته داریم برای نساختن خانه ی امید .