آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

فلسفه، تعلیق، امر واقع

... او از امکانی در دل فلسفه سود می جوید، امکانی که مهابت فلسفه را می نماید و رعب آن را در دل می نشاند. فلسفه در مقام برانگیزنده ی فیلسوف-شعبده باز، فلسفه در مقام به تاخیر انداختن سخن آخر و رای نهایی، فلسفه در مقام عالی ترین امکان کشف حقیقت و نیز استتار آن در طفره روی. توگویی می تواند با امر واقع نسبتی نداشته باشد. آن را ویران کند. از نو بسازد. پنهان دارد. به انکار خود کشاند. از چشم خود به دور بدارد. با دور شدن از امر واقع اصلی و با ساختن امر واقع دیگری، در برابر آن. با نعل وارون زدن به آن، آن هم در حضور همه ی حاضران در صحنه ی اصلی. فلسفه یعنی چشم در چشم امر واقعِ ایستاده بر فراز آن. تجدید نظر کننده ی در آن...


-بخشی از مقدمه ی ایرج قانونی بر ترجمه اش از «درباره ی روح، هایدگر و این مساله»، نوشته ی ژاک دریدا، نشر ثالث. صص27-8

نظرات 8 + ارسال نظر
آنتی ابسورد یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ب.ظ

درود بر دوست نو یافته ام!
×نوشته های پر مغزت برآنم داشت درنگ نکنم در لینک کردنت.بهرحال برایم بسی مایه خوشحالی ست این آشنایی.
××چه زیبا برشمرده برخی تمایزها را در منظر دریدا که او چگونه می نگریست به فلسفه که برآنش داشته تا از رنج های سترگ فیلسوف شدن بگوید...
چه زیبا به وصف صحنه ی شعبده بازی های آن شعبده باز پرداخته،در حضور همه ی حاضران!این متنت به گمانم به خوبی مویّد درافتادن و فرو غلتیدن در بازی بی پایان دال هاست.باید دید و بیش ازاین ها در اندیشه شد که دریدا به چه معنا ساختار شکن است؟آیا او بدنبال فهم و کشف ساختارهایی بود که پیشینیان شناخته بودند و بعد هم بدنبال شکستن شان یا خیر؟! دریدا را به زعم من بایست اینگونه خواند...

×××در باب آن معنایی که از "ابزورد" بر شمرده ای نیز باید بگویم فعلن برآنم که ابزورد از متعلقات جهان است.جهان مان ابزورد است،جهانی ست که تلاش هامان با نتایج مان همخوانی ندارد،جهانی ست که هرآن بیم ان میرود که نادیده ها و ناشناخته ها رخ نمایند!،جهانی ست که در آن علم و حساب و کتاب هایش جایگاهی ندارد،جهانی ست که ...
آگاهی سیزیف از محکومیتش،راز سر به مهری ست که می تواند نجات بخش او تلقی گردد،این است که ابزورد را متمایز و متفاوت است از پوچی...معهذا من این حالت را گونه ای به تعلیق درآمدن میدانم.حال سخن اینجاست که اکنون چه باید کرد؟امّا در باب آن معنا که شما گفته ای دقیقن نمیدانم چنین معنایی که لفظ ضدیتم با اینگونه جهانی را برنمی تابد از کجا برگرفته ای؟از سارتر؟از کامو؟از بکت؟یونسکو؟کیرکگور؟...معنایی که بنده از "ابسورد" برگرفته ام ناظر به آن معنایی نیست که برخی را بر آن داشته در معنای آن دچار کژ اندیشی شوند و مثلن ابزورد را به پوچی و بیهوده گی و بی معنایی تعبیر کنند.آن سر برآوردن را نیز که گفته ای نیک بیاد دارم از دلوز که آنجا بجا ذکر کردی انرا.
دیر وقت است و دستم به نوشتن نمی رود بیش از این...

درود و سپاس از اینکه می خوانی ام.

1) دریدا عبارت معروفی دارد: «من هماره کوشیده ام در سر حد کلام فلسفی باقی بمانم». من دریدا و تفکرش را همیشه با یک معنا می فهمم، نه بازی دال ها، نه سجع و استعاره و گریزهای ادبی، نه ساختارشکنی و نه پست مدرنیسم و ....
دریدا برای من، «مرز» است، «سر حد» در حایشه و نهفته ی کلام فلسفی. او خود را در نقطه ای از یک متن فلسفی مستقر می کند، که همیشه سرکوب شده؛ و البته به همین دلیل هم همیشه باز می گردد.
به این معناست که در مرز است؛ او روانکاو روان متون فلسفی است، یک فروید فلسفه!
همچنان که فروید ناخودآگاه را نه در پستوهای و عمیق و یا با ابزارهای پیچیده ی عصب شناختی، بل در کژ رفتاری های و تیک های غیر ارادای می یافت، دریدا نیز، سرحد فلسفی خود را، نه در جهانی خارج از متن فلسفه یا با شکستن ساختار فلسفه، که در خود فلسفه و «سمپتوم»هایش، که همان نوشتار فلسفی باشد، کشف می کند.
دریدا بی آنکه سودای غریب غلبه بر متافیزیک داشته باشد، چه از جنس پوزیتویسم و چه از جنس هایدگری، متافیزیک را با خودش، «واسازی» می کند...
این واسازی، برای یافتن ناخودآگاه معنا -که نوشتار است- رخ میدهد. و باید بدانیم نه به قصد خاصی یا به دست دریدا و یا فرد خاص دیگری انجام نمی شود، این ذاتی زبان است.
زبان و نوشتار، در دوری بی پایان، خود را واسازی می کند و از همین راه بر زنجیره ی دال های بی پایان خود می لغزد. نیازی هم به دریدا نبود، از سوفیسم و افلاتون و ارستو، تا به امروز این بازی بی پایان رخ داده و می دهدو نامش فلسفه شده..
دریدا به مثابه کسی که می خواهد در سر حد کلام فلسفی باشد، تنها این مهم را پی گیر است...

2) حقیقتش از بحث تان پیرامون آبزورد متوجه نشدم اگر آن را همچند پوچی نمی دانید، برای چه عنوان «ضد ابزورد» را برمی گزینید. تصور من از یک «ضد آبزورد گرایی» نبردی پوچ و دن کیشوت وار است، با نیروهایی در هستی که «بارگشت جاودان» نیچه ای را برمی سازند.
برای همین، من اگر بین آبزورد و آنتی آبزورد باشم، نخستین را برمی گزنیم. چه که آموخته ام برای «زمین» نباید پشت «ستاره ها»، دنبال «دلیل» گشت....

3) شاد و پیروز باشید، امیدوارم باز هم به اینجا سر بزنید و بنویسید.

آنتی ابسورد یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:40 ب.ظ

این را از قلم انداختم که ستیز با جهان ابزورد الزامن به معنی تلقی بیهوده گی از چنین جهانی نیست!

[ بدون نام ] شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:30 ب.ظ

درود بر آوخ.
آن جهانی که برخی از صفاتش را آنگونه بر شمرده ام،آن جهان خیره سر،برآنم داشته اینچنین انسان را در آن جهان آبزورد چونان موجودی "در حصر" بنگرم.او آزاد است امّا چونان "موجودی در بند"! این معنا را از "محکومیت او به آزادی" برگرفته ام.او آزاد است و در عین حال اسیر.او آزاد است امّا محکوم.او در حصر است و چه سخت است از این حصر بدر آید و چون قهرمان شاهکار "دوما" (کنت دو مونت کریستو) که آنتونیو گرامشی بحق او را مصداق "ابر مرد" نیچه می شمارد بندها از پای بگسلد و رها شود...
چه سخت است در آرزوی مرگ نزیستن و از سر یاس و نومیدی به دام و زنجیره ی فقر و فلاکت در نیفتادن! آری این بسی دشوار است و چه کسی می تواند در آن ها فرو نغلتد و به زندگی خود با آه و درد و رنج پایان ندهد؟
اینگونه است که من این برجهیدن را کاری میدانم کارستان.برگزیدن معنا از وضعیتی در حصر و بند و تعلیق گونه کاری ست کارستان.اگرچه برگزیدن معنا را از ان بعید نمیدانم همانگونه که این وضعیت را با پوچی همچند نمیدانم.اگر لفظ مخالفت و ستیزه برگزیده ام،روی گزینشم با رهاورد این انسان نیست.روی گزینشم با نوع انتخاب انسان نیست.آگاهم به گزینش سیزیف و میدانم سیزیف هایی بوده اند و هستند و خواهند بود از این وضع رهیده اند.مع الوصف،شاکی ام از طرح این جهان و بر فلسفه ای شمشیر از رو بر می کشم که با برهان طرح استدلال برمی چیند...شاکی ام از طرح این جهان که اینچنین خواهان ضعف انسان هاست،که اینچنین آن ها در هم می شکند تا بدانجا که حد ندارد! این البته شاید تا حدودی ابهام بزداید از عقیده ام در منظر شما معهذا شاید عقیده ام خاص در نظر آید و هضمش دوچندان دشوار! این را شاید شما پارادوکس و تناقض به حساب ارید آمّا بنده خود "آبزورد" را هم پارادوکس میدانم که در معنایش نوشتم.به زعم من عجیب نیست.اصلن خود تعلیق میتواند در معنای پارادوکس مستفاد شود و تا برآمدن راهی از میان این تناقض و تخالف ها،پاسخ به تعویق افتد! این دور از ذهن می نماید و بعید است؟چرا؟

آنتی ابسورد شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:31 ب.ظ

کامنت بالا از من است.نامم از قلم افتاد!

ناشناخته دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:17 ق.ظ

سلام بر شما دوست و استاد عزیزجناب آوخ
سوالی داشتم خدمتتان

در کتاب متافیزیک چیست ترجمه سیاوش جمادی خواندم که گویا هایدگر اصل تناقض را قبول نداشته است. آیا این سخن صحت دارد و اگر دارد چرا هایدگر علیه این اصل برخاسته است؟

با تشکر

ققنوس خیس پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:00 ب.ظ


می روی تا پیامبر باشی/ بر سرِ جایِ سروری بودن / روی آن جایگاه ما ریدیم؛ / ابژه ی میل دیگری بودن!
آوخ! دوستِ بینای من.
نمی دانم کجای این جهان بزرگ که در مقابل خلاء ها و فقدان هایش بسیار کوچک و حقیر می نماید، ایستاده ای! ایستاده ای یا می روی؟ نمی دانم اصلن هستی یا نه... اما باز این ققنوس خیس دلش گرفته، دلش عجیب گرفته... و هر چه گشته، کسی را به جز تو نیافته که کمی در کنار او هجمه ی کلمه های جهنده اش را بیرون بریزد... این کلماتِ سرطانی افزاینده... و او نیز آن کلمه ها را بیابد، تا نپوسد کلمه ها در دلِ ققنوس! تا زنده شود و زندگی کند و یا یکباره بمیرد! که جز این دو را بدتر از هر مرگی می داند ققنوس.
برای تویی می نویسم که در این مدت هماره آخرین در نجات برای این همیشه خسته ای...
راستش خواستم برایت خصوصی پیام بگذارم، اما یاد کشفِ سابقِ خودم و لاکان افتادم؛ می دانی ما به چشم های دیگری، یا دیگری ها محتاجیم! یا لااقل اگر نخواهم بگویم محتاجیم، میل داریم... میل داریم که باشد و ما را نگاه کند... که بیابد ما را! این هم حاصل یکی دیگر از همان حفره ها، فقدان ها و خلاء هاست...
این که گفتم کشفِ سابقِ خودم، به خاطر داستانکی بود که در ایام جوانی نوشته بودمش! زن و مردی که در حین عشق بازی به این اندیشه دچار می شوند که چرا خود را زیر پتو پنهان می کنند! حال آن که کسی نیز نیست که آنها را به تماشا بنشیند... آنها پس از زمانی به این نتیجه می رسند که این میلِ به پنهان کردنِ عریانی، در واقع میلی است به دیده شدن توسط دیگری... در آن داستانِ من، دیگری ماه بود! ماهِ آسمان! ماهی که جای ِ آن خلاء را برای آن زوج صحرایی پر می کرد! حالا من دارم برای تو می نویسم و خودت می دانی که هر چند نه دیده امت و نه حتی شنیده امت، اما آن قدر دوستت دارم که کلماتم برایت هیچ گاه کم از عشق بازی ای جانانه نداشته است! می نویسم و با صدای بلند هم می نویسم...
دوستِ نازنینِ من! آوخ!
این جنونی که در من موج می زند سرم را به درد آورده است! دلم را آشوب کرده است... از دیشب تا کنون هر چه قرقره کرده ام را نشخوار می کنم و بالا می آورم! بالا می آورم روی تمامِ آن جوجه پیغمبرکانِ دروغین پر مدعا که دستِ دوستی به سویت دراز می کنند اما هزار خنجر در آستین دارند و به وقتش درنده تر از هر گرگی، عینی می کنند حرف هابز را که؛ انسان گرگِ انسان است! و چقدر هم خوب که به تو این را ثابت می کنند و تن و جانت را می درند! راستش من که از من ِ خودم گذشته ام، پس هر درنده ای را استقبال می کنم در اعماقِ وجودم... چه کنم که از اراده ی معطوف به قدرت تنها بخشِ ویرانگری اش نصیب ما شده است! پس بگذار این من دریده شود...
چه آبرویی! چه دروغی! چه ترسی از جنایت! بگذار این من کشته شود، اصلن بگذار خودم آن را بکشم و این ضربه های آخر را نیز بنوازم!
رفیق اصلن من همان راسکلنیکفم که تو گفتی... منتهی راسکلنیکفی که به مکافات بودنش معترف است! منتهی راسکلنیکفی که با همه ی دربه دری و پریشانی و تنهایی اش، تف می کند روی صورت آن فاحشه ی مقدس! آن رنج و دردِ مجسمِ خدازده! سونیا را می گویم، سونیایی که خود آن همه رنج داشت، اما می خواست با دادن به یک راسکلنیکف و یا حتی یک سر زندانبان! خلاء آن همه رنج را از راه زیرِ شکمش پر کند! ... منتهی راسکلنیکفی که حاضر است این من ش در این زندان بپوسد و بدترین رفتارها را تحمل کند اما سونیای مقدس، به خاطر کمی نرم کردن سرزندانبان، نرود به او بدهد و بعد بگوید به خاطر تو به او دادم!
آه که حالم از همه ی این به خاطر... برای ... و ... به هم می خورد! این کلماتی که هدفی به جز شرمنده کردنِ تو و پشیمان کردنِ تو ندارند... و چه چیز بدتر از شرمساری و پشیمانی! می دانی که چه می گویم؟ همان گاه به گاه که احساسِ پشیمانی از ورود به این دنیا سراسر وجودمان را می گیرد را به یاد بیاور... چه چیز بدتر از آن هست. بله، من راسکلنیکفم! اما راسکلنیکفی که رنج را به جان می خرد، اما بدبختی بزرگتر ِ پشیمانی و احساسِ شرم را عق می زند! راسکلنیکفی که بازجوی سیاه کار و دروغ زن و تنفربرانگیز، که ظاهر موجهی دارد، می تواند او را تا سر حد مرگ پریشان می کند اما نمی میرد... من همانم! اصلن من استاوروگینم ... من کیریلفم... من خود یک جن زده ام! که هیچ باور و ایمانی در من شکل نمی گیرد.... اصلن من نسبی گرا و خاکستری ام! می دانی چرا؟ چون می خواهم به صورت مطلقم بشاشم به این مطلق شده های پرافاده! به این پیغمبرکان دروغین! به این دانای کل های اوژن یونسکو... به همه ی این اداهای الکی... به همه ی این ها که حتی نمی توانند نقشِ خودِ پرمدعایشان را هم کامل و خوب بازی کنند! هه.
از آن مسخره تر، جوک سال اینجاست که به من برچسب لیبرال بودن هم می زنند! ... نمی دانند که من نقاب دارم و هیچ وصله ای به من نمی چسبد، حتی خودِ خودم... من خودِ وصله ی ناجورم! حتی با خودم... من گسسته ام از من م و از شمایان... از شمایان ای ظاهرن دوستان! که دشمنی تان هم دیگر ستایش برانگیز نیست...

ققنوس خیس پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:01 ب.ظ

چه می گفتم؟ می خواستم بگویم به تو که چقدر دلم گرفته... راستی می دانی دلگیری چیست؟ دلِ گرفته، دلی است که تنگ تر از حد خودش شده است... یعنی خودش را گرفته است، یعنی یک فضایی گرفته شده و طبیعتن از پی آن یک فضایی خالی مانده! پس یک جورهایی دلگیری همان دلتنگی است! اما دلتنگی یا دلگیری برای چه؟ دلی که تنگ شده و کوچک شده و گرفته، یعنی یک جای خالی در جایگاهِ دلش به وجود آمده... آن جای خالی همان خلاء است، همان فقدان است، همان که هیچ کس نمی داند چیست، اما هست. هست دیگر چیست؟ بگذریم! اصلن همین معادل لاتینِ دلتنگی را نگاه کن، همین کلمه ی مبتذل شده ی Miss همان که این جماعتِ جریده ی بزک باز مدام به همدیگر حواله اش می دهند! شکیرا میس یو! جی لو کیس یو!! تو شکل مبتذلش را برای همان ها کنار بگذار و معادلش را نگاه کن؛ فقدان! مگر جز این است که معنای فقدان هم می دهد... می بینی رفیق! از هر طرف که می روم به همین خلاء می رسم!
دلم گرفته و از این ابژه های معظم ایدئولوژی! از این پیغمبرکانِ دروغین که خود نیز به دروغین بودنشان آگاهند و اما با دروغ خود به خود، ناخودآگاهشان "کیف" می کند... از این دوستانی که خود ابژه ی معظمند... و از جایگاه پیامبری با تو سخن می گویند! چقدر باید در مقابلشان دست های آن غول لبیونا و آن روانکاو را بوسید...
ای ابژه ی معظم ایدئولوژی!
ای والا! ای مقام!
من هم چون محسن نمی دانم مربوط به کدام موسیقی مقامی هستی، چه کس تو را ساخته و چه کسان تو را نواخته اند...
که اصلن نمی دانم واقعن مقامی هستی، یا خودمانیم همه اش یک ادای الکی است؟
ای ابژه ی معظم ایدئولوژی که می کنی موش های کور را...
که مسخ می کنی موش های کور را...
که کور می کنی موش های مسخ شده را...

ای تو! ای فریبِ مقامی!
کاری به کار تو ندارم! راحت باش...
اما هنوز نمی دانم چطور دشواریِ این جایگاه را تحمل می کنی...
بی خیال!
ما که روی آن جایگاه ریده ایم... تو خود دانی! تو را آزاد می گذارم و به تو کاری ندارم، تا اراده ی معطوف به قدرتت در مصدر دستور دادن، عن شود! گه... گرفته است همه جا را ... این عطر که می پراکنی تو...
هه!
با این همه کاش لااقل چیز تازه ای داشتی که به سوژه اضافه کنی...
دیگری های ما بیهوده چشم انتظارِ تو بود، روزی که! روزی که میلی به تو قرار بود ساخته شود!
تو همین هم نبودی ابژه ی والا!

ابژه جان! جانان!
باشد تو پیامبر! اصلن تو خودِ خودِ خدایی! من اما شرمنده ام که جز شاشیدن به تو کاری از دستم بر نمی آید...
حقا که تو کدبانوترین زنِ خدایی...
آن چنان که از برای تو آن والاترین را نیز سه بار داده است، طلاق!
کدبانو!
در عجبم از تو... که چقدر تو زاییده ای...
در عجبم از توانت در تولید مثل! که چه بسیار چون خودت را تولید کرده ای در دسته ی آدم های خاص!
تولید کرده ای! مِثل! ای مُثُلِ من! ای گوگوری مگوری! ای حقیقتِ قایم شده توی غار...
ادا بیام؟... بیا بیا... بیا موش موشکِ لوسِ من! بیا که لوس بازی را تمامش کنیم...
بیا ابژه جان! قایم موشک بازی تمام شده موش موشک جان...

***

نازنین! دلگیری من از همین ابژه های معظم شخصی است. باید بدانی که من فاشیسم را به عنوانِ برچسب یا فحش سیاسی به دیگران به کار نمی برم... بگذریم... باید بروم! زمان دارد می رود و من مانده ام هنوز...
و من مسافرم ای بادهای همواره!
آه! آوخ... آوخ!

شاعرشنیدنی ست یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

سلام خیلی جالب بود و فکر می کنم برای رسیدن به مفهوم اصلی و واقعی فلسفه خیلی خیلی باید زحمت کشید و ممارست به خرج داد من به شخصه هیچ تعریفی از فلسفه ندارم و فکر هم نمی کنم به این راحتی ها به اصل موضوعش پی ببرم
ممنون از زحمت شما/به روزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد