آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

تفکر و فلسفه: در گفت و گو با ققنوس

آنچه در ادامه می آید، نخستین کامنتی است که ذیل این نوشته ی ققنوس خیس، آن را نوشتم. این نوشته، پیش از آنکه بخواهد متنی در گفت و گو با ققنوس باشد، می کوشد متنی در گفت و گو با نوشته ی ققنوس خیس باشد و از این طریق، راهی را به تفکر انضمامی و انتقادی بگشاید.

این مهم هیچ گاه با گپ و گفت، به ویژه از جنس روزمره برآورده نمی شود، از همین روست که می خواهم روی سخنانم با کلماتی باشد که حالا هیچ اهمیتی ندارد مولفشان کیست و چه می خواسته بگوید. چه که، آنچه نزد من پدیدار است، آن است که واژگان و متن او می خواهد بگوید.

باری، اگرچه تمام این ها را برای یک نوشتار که عنوان تفکر انتقادی داشته باشد لازم می دانم، اما به هیچ رو بسنده نیست، و از همین جاست که حاصل نوشته ی من، بیشتر از آنکه سر راست باشد و به نتیجه برسد، آشفته است و بلکه از نتیجه گیری طفره می رود. بدیهی است که این نمی تواند، «دفاعیه»ی مولف از نوشتاری ضعیف باشد که داعیه انضمامی-انتقادی بودن دارد، چه که مولف هم چنین بخواهد و بتواند، فرقی به حال آنچه نوشته شده نمی کند. پس از مولف، این متن اوست که می نویسد و در حافظه و اذهان خوانندگانش کوشش زنده ی خود را ادامه خواهد داد.

اما برای گام نخست، چه بسا بتوان آن را جدی گرفت، نه از سر ارفاق، بل از این جهت که «در راه تفکر شدن» امری فی نفسه و فارغ از معادلات سودا زده ی بازاری سود و زیان است. گام نخست اگر فاجعه هم باشد، همین فاجعه بودگی است که تمام کوره راه های دیگر تفکر را فراسوی ما می گشاید.

این نوشته ی آشفته و بی حاصل، اما هر چه باشد، از سنخ کوشش های ساده سازانه و خوش دلانه ای نیست که راه های «از پیش بسته بندی شده»ی تفکر را جهت «خطای ابلهانه نکردن» و «گریز از افسون شدن افکار» و «در دام مغالطه نیافتادن» و ... ارائه دهد. نوشته هایی که از سر حقارت و تهی دست بودگی خودشان، جز از راه تمسخر نام های بزرگ چون افلاتون و ارستو و ... نمی توانند حتا مولفشان را ارضا کنند.

این نوشته، دست کم می کوشد تا نشان دهد، «می توان» به گونه ای دیگر هم به تفکر فکر کرد، تفکر نه همچون به کار بستن اصول و روش؛ بل همچون کاویدن و ساخت گشایی در همین اصول و روشی و مبادی که «عقل سلیم» و امثال آن نام می گیرند. این نوشته و بی حاصلی و آشفتگی اش، دست کم می تواند نشان دهد، راه آنچه تفکر و به ویژه تفکر انتقادی خوانده می شود، راهی ساده و از پیش پیموده شده نیست و ای بسا که نبوغ بیشتری از «حکم صادر کردن مبتنی بر مشاهدات» و شیرین زبانی بخواهد و البته صبوری و جدیتی فزون تر از مکرر کردن مطالب دست چندم و حرف های مد روز...


0) درود، از تو اجازه می خواهم رسم مکرر «خوب بود»گفتن ها یا «بد بود»گفتن ها، و امثال آن را به کناری بگذارم و تا آنجا که در توانم هست، جدا از این دست موضع گیری های سطحی، کمی «تفکر» را با این متن ات تمرین کنم. پیشاپیش از آشفتگی آنچه در ادامه می آید، معذرت می‌خواهم.
1)نخست از متن ات می‌پرسم چرا باید نوشته می‌شد؟ چه می‌خواهد بگوید؟ آنچه می‌گوید چه ارتباط به «اکنونیت» و آنچه «هست» دارد؟ و این که چرا برای گفتن این ها، باید به سراغ مفاهیم فلسفی و تاریخ فلسفه برود؟

2)بگذار از آخر به سر برسم، فلسفه، یا دقیق تر بگوییم: آنچه فیلسوفان از خود به جای گذاشتند، تا کجا نیاز به تکرار دارند؟ آنها اصلا از برای چه بار اول گفته شدند که برای بار دوم و احیانا از زاویه ی دیگر به دست دیگری، باز مطرح شوند. نمونه ی این قضیه زیاد است، از واسازی دریدا، ساخت گشایی هایدگر، جعبه ابزار مفاهیم دلوز و گوتاری، تا همین ژیژک و نبش قبر کردن لکان،  حتا خود لکان و نبش قبر فروید! می شود قصه را تا سرآغاز هم برد و باز طرح کردن پرسش های افلاتون به دست ارستو را دید. یا نمونه ی بارز حل/منحل (aufheben) کل تاریخ فلسفه در یک سیستم دیالکتیکی، یعنی هگل.
بی شک، حکایت حکایت غریبی است! تصور کن دکارت چه حسی داشت وقتی اسپینوزا تفکرش را در بسیاری از نقاط حساس به باد نقد کشید و آن را کژ ریخت کرد، از آن دیدنی تر قیافه ی افلاتون است وقتی ارستو وقیحانه تفکر افلاتون را وارونه می کرد و می گفت: «افلاتون را دوست دارم، اما حقیقت را بیشتر از او دوست دارم!». همین هگل وقتی شلینگ را به عرفان گرایی خام و رمانتی سیزم منسوب می کرد، و یا پلمیک های بزرگ ترین استاد وارونه سازی، نیچه!
اما جالب است اگر به چند نمونه مستقیم تر و دقیق تر بنگریم، تا ببینم «تاریخ» فلسفه، چه داستانهایی در آستین داشته و رو نکرده: همان هگل وقتی با دلخوری و پاسخ شلینگ رو به رو شد، حرفش را تقریبا پس گرفت و گفت مقصودم شاگردان شلینگ بود؛ یا هایدگر که به لطف آشنایی کژ ریخت مان با او، همیشه می پنداریم پدیدارشناسی اش، همه سر رد پدیدارشناسی هوسرل بود!
باز همو، وقتی «هستی و زمان»اش را به «هوسرل» تقدیم کرد، با انبوهی از پانویس ها و نقدهای هوسرل بر خود مواجه شد، اما بر خلاف داستان مکرر شده در ایران، قضیه در همینجا پایان نیافت، بلکه آغاز شد و گفت و گویی میانه ی این دو درگرفت که درس های ژرفی برای پدیدارشناسان داشته و دارد. قضیه اصلا به این سادگی تمام نشد که برای ما گفته اند، و حتا با نشر تازه ی شصت هزار صفحه دست نوشته های منتشر نشده ی هوسرل، قضیه در حال پیچیده تر شدن هم هست، تا آنجا که تنها بتوان گفت، هوسرل و هایدگر به هیچ رو دو آنتی تز ناسازگار نبودند، بل دو راه تفکر جدی بودند که هنوز که هنوز است، با انتشار آثارشان پس از مرگ شان، زنده اند و با هم در حال گفت و گو اند!
قصه از چه قرار است؟ پس این همه تئاتری که به اسم تاریخ فلسفه و تضاد نام ها و ایسم ها به ما چپانده اند(!) چه شدند؟
پاسخی که من اکنون یافته ام، البته پاسخ نهایی نیست (و اصلا پاسخ نهایی در اینجا یعنی چه؟) اما برای آغاز، شاید نقب بدی نباشد: بنا نیست با گذر تاریخ فیلسوفان، پرونده ی تاریخ فلسفه شان بسته شود. کمیت تئاتر تاریخ فلسفه، آنجا می لنگد که می خواهند به سان تاریخ علم، آن را یکسویه و تکاملی و به اصطلاح پوزیتیویستی اجرا کنند؛ فرضیه ی الف طرح می شود، بعد فیلسوف دیگر، الف را رد می کند، ب را اثبات می کند و قس الهذا...
آیا بحث مثل افلاتون، هنوز که هنوز است، تکلیفش روشن شده؟ آیا به صرف گفتن این که ارستو، راسل، هگل، کانت و ... آن را جرح و تعدیل کردند، می توان گفت نسبت ما با این تفکر روشن شده؟
و قصه از جایی ترسناک میشود که یادمان بیاید، این تفکر در کتاب «جمهوری» مطرح شده که کتابی اساسا سیاسی است، و اگر بنا باشد تکلیف این تفکر و نسبتش با ما تاریک و پرسشناک باشد، وضع ما با جمهوری نیز روشن نخواهد بود و این بیشتر از همه، برای ایدئولوگ های نئولیبرال و آنتلکت های وطنی گران است!
پس چه بهتر که فحاشی پوپر در «جامعه ی باز» را نثار افلاتون و هگل و مارکس را به اسم «تکلیف نهایی» ما با فلسفه در بوق کنیم و از این همه وقت اضافه ای که از بهر فراغت از تفکر و فلسفه یافتیم، به بورس بازی و بازار آزاد و سفته بازی مشغول شویم و برای به روز رساندن آی پد و آی پاد و آی فون و آی کوفت و آی زهرمارمان! آی کیو خرج کنیم...
و حالا نشد، برویم به قول جناب مستطاب، لرد راسل، وقت مان را تلف نکنیم سر درگیری ارستو و افلاتون جایش برویم درگیری های فیزیکدانان را بخوانیم و ...
بگذریم، اگر با این حساب گام نخست را به مثابه «گشوده بودن پرونده ی تفکر متفکرین» برداریم، می توان نتیجه ای مهم و مخوف گرفت: تمام تئاتر های فلسفه، از نمونه ی سطحی چون دورانت و راسل تا به اصطلاح گردن کلفت هایی چون راتلج و کاپلستون، فی نفسه متنی درجه دو و از برای گریز از تفکر، یا بهتر بگوییم، متنی برای «نا-تفکر» بیش نیست.
با این حساب، اگر چه هنوز تکلیف روشن نشده، اما می توان یک نکته را فهمید، آنچه فیلسوفان از خود بر جای گذاشتند، بی شک، در درجه ی نخست حاجت به آن دارد که تکلیفش با ما و اکنونیت ما، روشن شود و از همین رو، نخستین نسبت ما با آنها، نسبت فراخواننده ای است که اثر فلسفی را فرا میخواند که متناسب و درخورد «اکنونیت» و آنچه «هست»ما، بسط یابند و در نسبت با ما قرار گیرند.
پس، نخستین مساله را با این پرتوی نور، روشن توانیم کرد: تفکر به مثابه فراخوانش آثار فیلسوفان، راهی جز آن ندارد که باز آنها را به پرسش و اندیشه کشاند و از همین رهگذر، خود دوباره به اثری دیگر بدل شود، که از سوی دیگری برای تفکر و فراخوانش، فراخوانده شود..
در این فراخوانی دوباره، ای بسا که میزانسن دیگری را شاهد باشیم، حتا تا به این پایه متفاوت که کژریخت هایی که به آن اشاره کردم، پیش آید(مثال های ارستو و هگل و اسپینوزا و ...)
اما نکته ی مهم این نیست که همه چیز بتواند طابق نعل به نعل مکرر شود، چه که ما اثر فلسفی را فرامی خوانیم به برقراری نسبت با اکنون و آنچه هست مان، پس باید هر دو سوی این نسبت را مدنظر داشت.

3)خب با این حساب توانستم از متن تو و اکنونیت خویش، این قدر را بفهمم که تئاتری که تو آغازیدی و از لکان و «ابژه پتی آ» تا هایدگر و نیچه و افلاتون قصد بسط اش را داری، هر چه که باشد، کاری ست که «می تواند» به راستای «تفکر» باشد و اصلا فراسوی بازی ات با مفاهیم و آثار فیلسوفان، می باید با نکته ی مهم تر، یعنی اکنونیت نیز نسبت داشته باشد، و همین نسبت دوم است که «مشروعیت» آغازین را فرآهم می آورد تا به سوی یک تاریخ بزرگ تفکر، خیز برداری، فراسوی آنکه بخواهی تکراری طوطی وار و آکادمی پسند ارائه دهی. و این بسی ستودنی و صد البته کمیاب و بل نایاب است. وقتی چندی پیش یکی از رفقای مشترک مان قصد کرد بعد از عمری، دوباره به دانشگاه و آکادمی سر بزند، برایش نوشتم که نمی توانم به تو تبریک بگویم، گمانم آن رفیق عزیز، برداشتش از آن متن، «ناله نامه»ای بود از وضع بغرنج آکادمی های ایرانی، که خب بیراه هم نبود، اما مساله اینجاست که فراسوی ایران و غیر ایرانش، به «اقتضای آکادمی» فکر کردن، وضع اندوهباری ست که با بزک «روش شناسی» و امثال آن هم حل نمی شود..
باری، همین «ضد روش شناسانه» نوشتن ات، برای من نکته ی جدی متن توست! میتوانستم مثل اساتید خود خفن پندار وطنی و غیر وطنی، ایراد بگیرم که کجای افلاتون با لکان سازگار است یا کجای هایدگر به روانکاوی می خورد که با «ابژه پتی آ» میخواهی به جان شان بیافتی، اما ترجیح میدهم به جای فیگور های روشن شناسیک گرفتن، و با این فیگور ها جلوی چشم تفکر را گرفتن، ابتدا بگذارم متن تو و من، هر دو فکر کنیم...
و شک نکن اگر در این راه غامض، من و یا متن ات جایی را ناتوان بمانیم، متن ات هم به روی خودش نیاورد، من چنین نخواهم کرد!

4) و آخر این که «فقدان» تا به کجا، می تواند نقب مهم تو باشد، بگذار بی پرده بگویم: اگر بنا بر ردیف کردن نام ها و ربط دادن شان به هم را داشته باشی، خب کار ارزشمندی نیست. اما اگر فراسوی این نام ها آوردن ها و با «نخ تسبیح فقدان» بهم ربط دادن ها، بخواهی به سوی وضع اکنونی نقبی بزنی، بی شک کارت پر ارج است، ولو به سادگی و زودی و راحتی به نتیجه نرسد.
راحت تر بگویم، اگر به سبک مبتذل پوپر، بخواهیم یک مفهوم بسازیم یا از جایی کش رویم، بعد با پیراهن عثمان کردنش کل تاریخ تفکر را با گرد و خاک آلوده کنیم، کاری جز خود زنی نکردیم. بگوییم که مثلا همه ی متفکرین دارند درباره ی فقدان می گویند و فقدان چیز مهمی است و امثال آن!
اما اگر فراسوی غوغاسالاری با نام ها در تاریخ فلسفه، سر نزدیک شدن به چیزی داشته باشیم که اس و اساس «تاریخ و زندگی زیسته» ی ما باشد، مساله ی به غایت مهمی پیش آمده. سخت است که افلاتون و حافظ و مولای روم را در این اساس مندی زندگی بتوانیم نشان دهیم، سختی نه از باب سختی خود آنها که از باب تضاد موقعیت نمادین و امر واقع است: اگر حافظ را از ساحت نمادینش در زندگی هر روزه، که جایگاه عیش و طرب و فیگور فرهیختگی و امثال آن است، اتفاقا به پای سیاست و تاریخ و علم و جایگاه های مهمی کشیم که لسان الغیب در آن، نه نقش پدر بزرگی شاعرپیشه و مایه ی فخر ادبی، بل رند پرسشگری باشد که با تفکرش، تمام نظم نمادین زیست هر روزه ی ما را بشکند و ما را به فراروی امر ویرانگر بکشاند..
و بدیهی است که این کار سخت است و کار هر کس نیست!
بگذار در گام نخست بگویم، با کشف های نخستین ات به شدت همدلم، هم بیت حافظ و هم اشارتت به هایدگر، حتا بگذار آدرسی هم افزون کنم: «متافیزیک چیست» هایدگر، جز پرسش از «عدم» نیست، آنچه که نمی گویم خود ابژه پتی آ لکان است، اما به شدت مساله انگیز و پیش برنده است.
حال نکته اینجاست که بخواهی چه بکنی با این ارکستراسیون پیچیده، بدیهی است که این سازها همگی هارمونی دارند، چه که با «مساله ی تفکر و هستی» هارمونیزه شدند، اما این به معنای هم نت بودن همه ی سازها نیست، بسا که بتوان گفت، ابژه پتی آ، نه به عدم هایدگری فروکاستنی است و نه به گوهر برون از کون مکان حافظی. این دو در عین تمایزشان، همنوایی ذاتی با هم دارند که بیرون کشیدن همهنگام این همنوایی و تمایزشان، و نشان دادن نسبت این همنوایی با نوای سمفونی «اکنونیت ما» مساله ای ست، اصلی و بنیادین...

نظرات 2 + ارسال نظر
ققنوس خیس پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:01 ب.ظ

رفیق! از صبح دچار تب و لرز شدیدی شدم بی بهانه. که انداخته مرا. از مریض خانه کامنت می گذارم! شاید تا دو سه روز نتوانم به گفتگو ادامه بدهم. باید می گفتم و تشکر می کردم.

ققنوس خیس شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:20 ب.ظ

اگر منظور تو را از اکنونیت درست دریافته باشم؛ به گمانم پرسش اصلی متنت را به زعم خویش شرح داده ام! و چشم انتظار خوانش توام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد