آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

هگل در برابر هگل: آیا فلسفه ی هگل تمامت خواه است؟

این تصور که مطلق شدن روح به توتالیتاریسم منتهی می‌شود، دست کم در طرحی که هگل در پدیدارشناسی به دست می‌دهد و مبنای بحث ما در اینجاست، از اساس منتفی است. آری، درست است که روح هگلی می‌کوشد تا تمام بیرون ماندگان را، اقلیت‌ها را و افراد را به درون بکشد و در خود هضم کند؛ اما این «خود»، خودِ از پیش تصلب یافته‌ای نیست که به نحوی فاشیستی به سرکوب اجزاء تحت سیطره‌اش برآید. «اموری که مستقل قلمداد شده‌اند به سرعت در دل وحدتشان نادیده انگاشته می‌شوند، و وحدتشان نیز به سرعت تنوعشان را برملا می‌سازد و این تنوع بار دیگر خود را به وحدت تقلیل می‌دهد» (Hegel, 1977, p 81). در حقیقت این «خود» چیزی نیست جز به درون کشیدن دیالکتیکی «دیگری». در حقیقت روح چیزی نیست جز سنتز دیالکتیکی این «خود» با «دیگری» و در نتیجه این دیگریِ سابقا بیرون مانده است که اکنون «خود روح» را برمی‌سازد. حتی انتقادات مارکسیستی-فمنیستی بر هگل مبنی بر نادیده گرفتن طبقات فرودست، کارگران، زنان و غیره در واقع نه منطق دیالکتیکی هگل را، بلکه شیوه‌ی بیان یا مصادیق هگلی را در این کتاب یا آن سخنرانی مورد انتقاد قرار می‌دهند. چنانکه خود مارکس هم نهایتاً سوسیالیسمی را در ذهن می‌پروراند که همه چیز را دربرگیرد، عدالتی که بناست تا همه را دربرگیرد. عدالتی که بناست هیچ برون افتاده‌ای را باقی نگذارد.


بخشی از مطلب دوست عزیزم، مهدی اردبیلی، در کوشش از دفاع از هگل در برابر هگل. برای آنکه  دقیقه های بنیادین این خلاصه، روشن تر شود، خواندن تمام آن را پیشنهاد میکنم

نظرات 2 + ارسال نظر
حمید پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:46 ب.ظ http://h1984.blogfa.com

درود بر شما
١.فلاسفه اى مانند هگل که سعى در ایجاد یک بنیاد متافیزیکى براى توضیح همه چیز برآمده اند کمتر به کار جامعه مىآیند اگر نگوییم که مضر به حال آزادى فردى اند!
٢. هگل در هر صورت، اجتماع را مهمتر از فرد مىدانست خواه این امر برآمده از فلسفه روح مطلق او باشد یا نه.
٣. حتى بعد از مطالعه کتاب خواندنى جامعه باز پوپر نمیتوانم حس شاعرانه و معنوى هگل از روح مطلق را کنار بگذارم! شاید بعضى از فلاسفه باید شاعر میشدند...

درود
1) نمی شود هم از «به کار جامعه آمدن» سخن گفت و هم از «آزادی فردی»! جامعه در عرف جامعه شناختی و نه حتا فلسفی، فراسوی فردیت است، چه در قالب جامعه ی مدنی، چه خانواده، چه جامعه سیاسی یا دیگر نهادها..
درباره ی هگل هم تصور می کنم، اگر به جای فهم سیستماتیک و عقلانی-فلسفی، آن را با «حس شاعرانه» بخوانیم؛ هر نتیجه ی نامربوطی را می توان به او ربط داد!

2) «مهم تر» دانستن چیزی از چیز دیگر، یک نسبت است؛ یعنی هماره به این صورت تبیین میشود: الف از ب مهم تر است در مورد ج، مثلا درک من از فیزیک از درک ارسطو مهم تر است، اما در حیطه ی علوم مدرن.
آنچه که شما به هگل نسبت می دهی، هم درست است و هم غلط! اگر مقصود شما از این بیان آن است که هگل در فلسفه ی سیاسی خود، یکسره «فردیت» را نادیده می گیرد، البته برداشت بی ربطی است، اما اگر مقصود شما این است که در تفکر هگل، امر فردی بر مبنای امر کلی ممکن می شود و فرد بدون دیالکتیک جزیی و کلی پذیرفته نمی شود، برداشت صحیحی است.
باری؛ تا این حد نامفهوم و انتزاعی سخن گفتن درباره ی فلسفه ی پیچیده ای چون فلسفه ی هگل، صلاحیت داوری فلسفی را خدشه دار میکند.

3) جامعه ی باز پوپر کتاب آن چنان مهمی نیست و به رغم دعوی آنچنانی اش، نه تنها نتوانست هگل و مارکس و افلاطون را از تاریخ اندیشه ی سیاسی بیرون کند، بلکه حتا در تبیین موضع ایجابی و مهندسی گام به گام خودش هم ناکام ماند.
اگر مطالعات علوم سیاسی و اندیشه ی سیاسی را به تفنن برگزار نمی کنید، باید از پاسخ ها و جریاناتی که پس از جهد ناکام پوپر پدید آمده خبری داشته باشید، حتا در همان حیطه ی لیبرالیسم، مثل راولز و ...
بیان فلسفی هگل شاید شاعرانه باشد، اما فلسفه ی او نه تنها شاعرانه نیست، بل یکسره در نقد رادیکال فرمالیسم و رمانتی سیسم زمان خود بوده.
اگر در خواندن فلسفه ی او، نتوانیم از سطح به ژرفا رویم، البته دست خوش احساسات شاعرانه می شویم، اما پرسش اینجاست که آیا تمام شارحین او، از کوژو و هیپولیت و لوکاچ تا ژیژک، این برداشت را تایید می کنند؟
البته که بسیاری از فیلسوفان باید شاعر می شدند اما، بسیاری از فلسفه خوانان هم باید به جای فلسفه خواندن، کتاب شعر می خواندند، چه که به معنای هرمنوتیکی، آنچه فهمیده شده از فهمنده جدا نیست.

ققنوس خیس سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:17 ق.ظ

لحظه‏!‏ زندگی لحظه های کش آمده ایست که وقتی از آن دور می شویم و به آن ها می نگریم رفته رفته محو می شوند‏!‏ لحظه هایی که در آن بعد ناپیدای هستی پیدا می شوند گاهی... و وقتی پیدا شدند؛ حرکت و تغییر و شدن و تمام ابعاد دیگر تابعی از آن می شوند‏!‏ .../ من‏!‏ تو‏!‏ و زمان‏!‏ لحظه هایی فراتر از تکرار مکرر لحظه هایی که می روند و درک نمی شوند خلق کرده ایم‏!‏ لحظه هایی که حالا حالاها قصد محو شدن ندارند از ذهن من و در ذهن من./ و اکنون که جبر زمان جهان را بهار می کند برای تو جوانه زدن گل لحظه های والا و والاتری را می خواهم. برای تو که می دانی دوستی را و می توانی... برای تو که با خیال راحت دوست می گویمت‏. بهار تو هنوز رخ نداده؛ باری؛ بهارت را چشم انتظارم‏!‏

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد