آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

و بهار می آید، بی اتمام زمستان...

تقویم به من می گوید بهار در راه است

من اما غمگین میشوم

آخر، زمستانم می رود بی آنکه تمام شود؛

تقویم می گویدم و شناسنامه ام نیز

که میلاد من در راه است،

من اما فرزند زمستانم

همو که از فقرش سر راهم نهاد

مگر آنکه فصلی «خوش نام» نوزادش را

به فرزند خواندگی بپذیرد.

و چه می دانست این را

آن مردک اخموی ثبت احوال!

تقویمم می گوید: "وقت ملاقات تمام است!

زمستان زندانی، باز باید به بند خاطره بازگردد"

-آه بگذار تا کمی بیشتر او را ببینم، آخر او مادرم است

-نمی شود! قانون است! تو خود خانواده داری، نزد بهارت بازگرد!

-خواهش می کنم! بگذار، فقط یک روز بیشتر، آخر او رگ و ریشه ی من است!

-باشد، فقط همین امسال! تا چهارسال دیگر نباید حرفش را هم بزنی!

چنین گفت نگاهبان زمان، که تقویم خوانندش

و او چه می دانست که من و زمستان چه نسبت ها که باهم نداریم...

و من می دانم که این یک روز نیز

زمستان را تمام نمی کند

که یک روز که هیچ

صد قرن و ده سال هم بگذرد

باز زمستان من تمام نمی شود

و سال ها شرمسار از این بهشت سفید

می گریزند تا ناتمامی زمستان را

با تمام شدن خویش جبران کنند..

که بهار آید..

زمستان اما فروتنانه می بیند و می خندد

آه! که زمستان نامتناهی من را

جز این شایسته نیست...

زمستان!

مادر فصل ها، مادر زمان!

بگذار تا نگهبان زمان و طبیعت

به توهم کودکانه اش باز ما را ببرد

تو خود خوب می دانی که چاره ای جز بازگشت

به سوی تو، ای نامتناهی زمینی،

نخواهیم داشت...

پس تا پایان توهم این زنگیان مست

مثلا بدرود!

نظرات 6 + ارسال نظر
ققنوس خیس سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:25 ب.ظ

روزی که در تقویم هم جایش نمی شود! که همه ی قراردادهای زمانی را نیز به سخره گرفته است...
هم چون تو!

. چهارشنبه 30 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ب.ظ

عیدانه ای تلخ تر از سبز سرودی آوخ عزیز
تلخی به گرمای قهوه ای داغ در فنجانی با دسته ای شکسته
سبزی به تازگی غمگنانه ی آواز بلبلان در قفس
درود.

آنتی ابسورد یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 ق.ظ

درود بر آوخ عزیز!
زمستان فقط هر از گاهی و گویا هر 4 سال یکبار این طنز تلخ را رو می کند که کمی فقط کمی خود را کش دهد و یکروز بر عمر سالانه ی خویش بیفزاید! شعر زیبایت مرا درگیر دوئلی میان این دو کرد،فصل ِ به زعم همگان رویش و فصل جبر ِ مرگ! فصلی که همه چیز را تا کرانه مرگ پیش می برد...

سوفیا چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:03 ب.ظ http://noqtenoqte.blogsky.com/

سالی سرشار از شادی و شور و بزم و سرور و جشن و سودایی و شوریدگی و سرمستی را برایتان آرزومندم.

فرزانه دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:09 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
زمستان من تمام نمی شود... تا پایان توهم این زنگیان مست...

و من تمام روز ها زمزمه می کنم این نوای بی انتها را

Sara پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:07 ب.ظ

خیلی زیبا و عالی...نگاهت به زمستان رو دوست داشتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد