آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

دوستی، فلسفه، فیلسوف و تجربه ی حدی

نخست) دلوز، فیلسوف و فلسفه را، همچنان که از تحلیل فیلولوژیک واژه ی «فلسفه» بر می آید؛ نوعی دوست و دوستی می داند. فیلسوف دوستدار و دوست حکمت است. و این دو اموری به غایت متمایز از حکمت و حکیم است. فیلسوف، در فلسفه پردازی اش هماره می کوشد، راهی برای دوستی باز کند و بیآغازد؛ اما دوستی با که؟ پاسخ روشن است: مفهوم!
دوم) اما پرسشی که پیش کشیده می شود این است: اگر فلسفه را از منظر کارکرد شناختی، هنر آفریش و بسط مفاهیم بدانیم، پس نسبت فیلسوف با مفاهیم و فلسفه اش چیست؟ آفریننده ای فعال و مختار است یا دوستی منفعل و بنابراین مکتشف؟ آیا فیلسوف مفهوم ابداع میکند یا صرفا در کشف این مفاهیم می کوشد؟
پاسخ باز در همان پرسش بند نخست نهفته: فیلسوف، نه کاشفی منفعل و گزارشگر و بی طرف نسبت به مفاهیم اش است، و نه آفریننده ای خودآگاه و خودخواسته که به اراده و آگاهی از پیش روشن، دست به ساخت و آفرینش مفاهیم از خلا ذهن بزند! 
فیلسوف با مفهومش «دوست» است. دوست، دوستش و دوستی را خود خلق نمی کند، آن را صرفا منفعل و گزارشگرانه کشف و توصیف نمی کند! دوست است، که هماره دوستی را می سازد. دوستی ای که هیچ گاه از پیش موجود و قابل تصور نبوده. همچنین به دلیل همین ذات غیرقابل پیش بینی، به هیچ رو با اراده ای مطلقا آزاد، دست به ساخت و پرداخت دوست و دوستی نمی زند.
سوم) دوستی هماره ماجراجویی است، نه آغازش پیش بینی پذیر است، نه ادامه و آینده اش و نه پایانش. اما دوست، دل به تصادف می سپارد، چه که تصادف را نه صرف امکان های نامشخص و غیرضرور، بلکه عین ضرورت می داند. هیچ معلوم نیست که در ادامه ی راه چه بر سر عهد رفاقت بین دو دوست بیاید، اما همین ضرورت نامتعین است که تضمین و آرام ذات دوستی است، آرامشی در دل آشوب حوادث و تصادف ها..
چهارم)اگر به راه متافیزیک ارسطو، اندر پی ماده و صورتی برای تبیین ماهیت دوستی برآییم، هماره ناموفق می شویم! چه که به قول قدما ماده و صورت همان جنس و فصل است، اما به شرط لا. و اگر دوستی را ماده و صورتی باشد، ناگزیر باید برای آن ماهیت و تعریفی واحد و مشخِص و مشخَص در دست باشد. اما هیچ تعریف نخستینی برای دوستی، چنانکه تمام مصداق های جزیی را در برگیرد در دست نیست؛ شاید همین باشد که ارسطو بیان داشت: دوستان! دوستی وجود ندارد!
اما ماده ی بی صورت و بی تعین و بی هویت مگر داریم؟ البته که داریم؛ چیزی که در فلسفه ی ارسطویی «هیولا» یا ماده ی اولی می نامیم. ماده ای که صرف امکان محض است و بس! ماده ای که جز از امکان ها ساخته نشده و بی صورت و بی هویت و بی تشخص است، اما موجود است. و از آنجا که هر موجود، واجب الوجود است، یا بالذات یا بالغیر، پس ضرورتی در نهفت آن نهفته. دوستی همین ضرورت محض و بی صورت امکانها و تصادف هاست..
پنجم)فیلسوف همچون دوست مفهوم، کاری جز دوستی نمی کند. وفاداری به پیمانی نانوشته، تا تمام امکان های نهته ی دوستش را تا سرحدات خود فرابرد. دوستی اگر چه خود بی تعریف و بی صورت است، اما دقیقا همان ماده ی مفهوم است. فیلسوف از یک«دوستی محض»، دوستی ای با دوستی نامتعین و نامشخص، یک «مفهوم» را می سازد. فیلسوف با دوستی و هویت خاص خود، بر ماده ی رفاقتش صورتی مشخص می بخشد و از این رهگذر، مفهوم می آفریند
ششم) دوست را نیز در فارسی، «رفیق» خطاب می کنیم. رفیق در عربی به معنای همراه و کسی است که در راهی دوشادوش شماست. در هر دوستی، اصل نه من و نه دوست من، که راهی ست که من و دوستم را بهم پیوند داده. دوستی همراهی ست و مبنایش، راه است، نه رهروان. دوستی اکتشاف فرا-فردی شگفتی هایی ست که در یک راه با آن مواجه می شویم. اکتشافی مشترک و جمعی. فیلسوف همچون دوست مفاهیم، آن است که تنها گام در راه می گذارد و در شوق کشف شگفتیها، شگفتی های «راه»، از خود بی خود می شود و لذت کشف این شگفتی های درون ماندگار راه را با مفاهیم شریک می شود. مفاهیم همچون دوستی نامریی و پنهان در راه همراه فیلسوف می ماند
هفتم)تفاوتی آن دوستی که فیلسوف به جا می آورد با دوستی های روزمره و روابط بینافردی ما، در این است که فیلسوف، دوست و همراه خود را، به واسطه ی شگفتی های راهپیماییش کشف میکند. مفهوم، دوست محض است، مُثُل دوست؛ یک دوستی بی دوست؛ شرط امکان دوست نامیده شدن هر شخصی. فیلسوف همیشه میکوشد تجربه و دنیای زیسته ی روزمره را پشت سر گذارد به امور آیدتیک و استعلایی برسازنده ی تجربه برسد. تجربه ی استعلایی یک دوستی، همان دوستی با مفهوم است.
هشتم) اما اگر چنین باشد، آیا ما را یاری بازجستن تجربه و مفاهیم یک فیلسوف هست؟ آیا می توان به دنیای دو دوست نزدیک شد و آن را همانگونه تجربه کرد که در خلوت میان آن گذشته؟ آیا ما را یارای این هست که ولو به فرض همراهی این همراهان، بتوانیم همان شگفتی های راه را تجربه کنیم؟ و اصلا آیا همین سرک کشیدن به دنیای دو دوست، کنشی بلفضولانه و بی شرمانه نیست که شاکله ی دوستان را بهم ریزد؟
اینجاست که مساله ی بغرنج مواجه ی ما با فیلسوف ها و فلسفه هاشان مطرح می شود. چنانکه در نوشتار پیشین آوردم؛ مساله ی بنیادین مواجهه، فهم این استراتژی مهم است که کجا «با» فیلسوف باید بیندیشیم و کجا «به» فیلسوف باید اندیشید. تمایز بین این «با فیلسوف» و «به فیلسوف»، دقیقن مهم ترین ابزار ماست تا بتوانیم فاصله مان را با این دو دوست -فیلسوف و فلسفه اش- چنان رعایت کنیم که بتوانیم با آنها در این دوستی شریک و همراه شویم، بی آنکه تجربه ی تکین و ناب دوستی شان، دست خوش فروپاشی و تغییرات بنیادین شود. تغییر هماره هست و نزدیک شدن ما به دو دوست، بخواهیم و نخواهیم تاثیرش را خواهد گذاشت؛ اما مهم این است که بتوانیم میزان این تاثیر را مشخص و کنترل کنیم؛ ابزار این کنترل، همان «به» و «با» است.
نهم) و با این حساب، پرتویی نیز بر نقطه ی کور متن پیشین افکنده می شود: چنان دوست بزرگواری پرسیده بود، آیا این «به» و «با»، «به فیلسوف» و «با فیلسوف» است و یا «به فلسفه» و «با فلسفه»؟
با کمک این چند نکته که پیشتر آمد، می توان اینگونه مهیای پاسخ شد: به و با «رابطه ی بین فیلسوف و فلسفه اش». به این هر دو، در «در-هم-تنیدگی»شان، در وجود رابط و غیر مستقل شان از هم. چه مساله ی متن فیلسوف درمیان باشد و چه مساله ی شخص فیلسوف، ما را گریزی از سیر دوری بین فیلسوف و فسلفه اش نیست. «اندیشیدن به...» و «اندیشیدن با...» چنانکه پیشتر در همان یادداشت آوردم، صرف دو استراتژی موازی ست، و نه طرح یک دوگانه و اولویتی یکسویه و مطلق بخشیدن به یکی از دو قطب!
تمایز بین این دو، نه تمایز بین خالص/غیر خالص است و نه تمایز بین نگاه نقادانه/همدلانه. چنین نیست که یکی فاصله باشد و دیگری عدم فاصله! این هر دو، فاصله است، اما با دو شدت و کیفیت متفاوت. دو حد و همسایگی ریمانی، برای میل کردن به یک رخداد تکین، رخداد دوستی، رخداد تکین دوستی بین فیلسوف و فلسفه اش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد