آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

تاملی بر نوشتار پیشین: متافیزیک حضور و دوستی

آنچه در پی می آید، حاصل پرسشی ست که دوستی اندیشه ور، پیرامون متن قبلی ام طرح کرده بود. تجربه ی مواجهه ی من با پرسش او، به مفاهیم و پرسش های نشان دار تاریخ فلسفه در فکرم دامن زد، که دست کم ارزش دوباره پرسیده شدن را دارند:


 چالش و پرسش مهمی را پیش کشیدی که جای چکش کاری و مداقه ی فراوان دارد: پرسش از این که چگونه می توان دریافت که کجا با فیلسوف توانستم بیندیشم و کجا به او؟

اینجا میخواهم اندکی از دریدا و هایدگر -البته تا آنجا که میفهمم شان- برای باز کردن مساله کمک بگیرم: متافیزیک حضور. پرسش از این که چیست آنچه تجربه ی ناب، شهود بی واسطه، ادراک واضح و متمایز، و نهایتا تجربه ی نخستین می خوانیم؟ آیا این مواجهه ی آغازین و ناب - که در اینجا مواجهه ی بین فیلسوف و فلسفه اش در نظر گرفته شده- فی نفسه ممکن است؟ و آیا فرض گرفتن امکان چنین تجربه ی ناب حضوری، مبتنی بر تفسیری پیشین از هستی، به مثابه حضور نیست؟

تصور من این است که سخن گفتن از تجربه ناب و همچنین معنای آغازین -معنایی که اکنون از دست رفته- مبتنی بر همین متافیزیک حضور و تفسیر هستی هستنده چون حضور امر حاضر است. حال آنکه اگر به راه دریدا و هایدگر برویم، می توانیم هماره رد امر غایب را در امر حاضر رد-زنی کنیم؛ زمان مندی و پروای دازاین و یا رد و نوشتار دریدا -که البته در جای خود تمایزهای مهمی دارند- گمانم تاکید بر همین ساخت گشایی از تجربه ی حضور و ناب است. چیزی که در این متن کوشیدم وجهه ی نظر قرار دهم، یاری گرفتن از مساله ی دوستی است، البته همچنان که به نیکی اشاره داشتید، با مایه هایی از فکر باستانی و ارسطو. دوستی همچون هیولای اولی و ماده ی بی صورت، آن ضرورت نهته ای ست که بدون هیچ تعینی دو دوست را بهم پیوند میدهد. در واقع پرسشی که هماره از پاسخ می گریزد این است: چرا ما دوست هم هستیم؟ کجا و چگونه می توان فهمید دوستی ما راستین است یا تقلبی؟
اگر بنا را بر متافیزیک حضور بنهیم، باید از شهود آیدتیکی سخن بگوییم که همچون تجربه ای ناب، ناگهان بر ما رخ می نماید و ما را از اصالت دوستی مان آگاه میکند. چیزی که اتفاقا در افواه عوام و مردمان سخت طرفدار دارد. تعابیر عامیانه ولی ریشه گرفته ای چون یار غار، رفیق فابریک و ... جملگی دال بر سیطره ی متافیزیک حضور در فرهنگ عام ما دارد، فرهنگی که مناسبات قدرت هم میل خاصی به بازتولیدش دارد
اما من این مساله را به پرسش می کشم: کجاست آن دوست نهایی و راستین؟ کدامین دو دوست در تاریخ بودند که در وضعیتی ایده آل، دوستی را تا به انتها رساندند؟ و اصلا مگر دوستی را می توان پایان مند و کرانمند وصف کرد؟ سوژه ای که آن را دوست می نامیم، کجا از عرش استعلایی خود در زمان و مکان رخ داده؟
شاید این عبارت بوی بدبینی بدهد، شاید هم به پای جدل نوشته شود؛ اما غایت من نه نوعی هرمنوتیک سوظن است و نه پلیمیکی جهت ریشخند رفاقت. کوشش من، طرح یک آنتی نومی کانتی یا جدلی زنونی است تا ذات مساله روشن تر شود: اصلا مگر خود رفاقت رفیقان، گونه ای التذاذ پنهان نهفته از دیگری و فروکاستنش به وجهی از وجود من و سرکوبش نیست؟ نقدی که لویناس بر مساله ی میت دازاینی هایدگر طرح کرد و آدرنو و دیگران هم بر آن دست گذاردند. دقیقا میشود دوگانه ی رفاقت راستین و رفاقت دروغین را در کانتکس هستی و زمان نیز باز مطرح کرد: آیا تمایز میت دازاینی و داسمن، اصیل و غیر اصیل؛ نشانی پنهان از زبان متافیزیک، آنهم متافیزیکی استعلایی نیست؟
نقدی که خود هایدگر پیرامون هستی و زمان و ناکامی زبانش، در افادات به فلسفه مطرح کرده.
باری؛ اگر دوستی نه بارقه ای ناگهانی و ناب باشد، آیا ذات دوستی را در معرض فروپاشی نگذاشتیم؟ پاسخ تا جایی که فکر من اکنون قد میدهد این است: دوستی نه وجه باهم بودگی و حضور دیگری به نزد من، بل گشودگی به وجه هماره غایب شونده ی دیگری ست. وجهی که به قول دریدا چون رد، تنها اثری ثانوی از آن دستگیرمان میشود و به قول هایدگر، چون رخداد نامستوری-مستوری، در نور حضور خود، پنهان و غایب می شود. دوست و دوستان، به قدر وفاداری شان به رخداد دوستی، وفا داری ای مطلقا بی غایت و چشمداشت، می توانند دوست هم «نامیده» شوند و بر رخداد مواجهه شان نام گذاری کنند. فرآیند وفاداری، به معنایی که بدیو آن را تصریح کرده.
 با این مداقه ی نسبتا گنگ در مساله ی دوستی، میتوان پرسش مربوط به فلسفه و فیلسوف را اندکی پیش برد و بسط داد. فیلسوف اگر همچون دوست مفهوم در نظر آورده شود، این دوستی را نه مدیون یک شهود ناگهان و یک بارقه ی ناکجایی در حین مواجهه با دیگری اش -که در اینجا مفهوم است-، که مدیون وفا داری و پافشاری اش بر بسط و ایضاح مسائل و پرسش های مبهمی است که از ناحیه ی مفاهمیش طرح می شود. برای مثال میتوانم به لایب نیتس اشاره کنم که در راه وفا داری اش به مفهوم موناد، کار را به آنجا رساند که در پی تامل و بازاندیشی در منطق و حتا زبان شد و البته دامنه ی این وفاداری او به مساله ی موناد و مفاهیم پیشین به حساب و ریاضیاتی مطلقا جدید نیز انجامید: حساب دیفرانسیل و انتگرال که در پایان نوشته ام نیز خرده اشارتی به آن داشتم. لایب نیتش نسبت ادراکات امور عقلی و ادراکات امور واقع را، نه همچون هیوم و کانت، برآمده از تمایز پیشینی و پسینی، که برآمده از درجه ی ادراکات مونادها می داند. و ادراکات امور واقع را به شیوه ی حدی -همچنان که حساب دیفرانسیل حساب حدی ست- ادراکی عقلی میدانست، حدی در بی نهایت، بی نهایتی که همان ادراک و ذهن مطلق خداوند است.
این مثال را آوردم تا به نکته ای در پایان اشاره کنم، دوستی لایب نیتس با مفهومش -موناد- یک تجربه ی مواجهه ی ناب و شهودی دست اول از مفهوم موناد نبود. دوستی لایب نیتس با مفهوم خود، تنها کوشش وفادارانه و اندیشه سازانه ای بود که مفهوم موناد را تا سرحدات متافیزیکی، منطقی، ریاضیاتی و حتا زبان شناختی خود ببرد...
بی شک من نمی توانم تمام تجارب وفادارانه ی لایب نیتس را دیگر تکرار کنم، نه به آن دلیل که فاقد شهود ناب او هستم، بل از این رو که تکینگی کوشش های لاییب نیتس تابع چیزهایی بوده که برای من تمامیت آن شرایط به عینه قابل تکرار نیست، همان مساله ی زمان مندی که شما به نیکی اشاره کردید
اما میتوانم یک لایب نیتسی و موناد باور بشوم و بکوشم وفادار به رخداد مواجهه ی لایب نیتس با این مفهوم، آن را به قدر کوشش خود بسط دهم. در اینجا اگر بازگردم به پرسش و چالشی که طرح کردید، می توانم بگویم که با لایب نیتس بودن در اینجا کاملا قابل تمییز از به لایب نیتس بودن میشود. با لایب نیتس بودن من، وفاداری من به مفهوم تکین موناد است و تغییر وضع امور و طرح مسایل تا آنجا که وابسته ی مفهوم موناد باشد
اما اندیشیدنم به لایب نیتس، می تواند مواجهه ی من، مثلا از دریچه ی اسپنوزا یا دکارت با او باشد و در واقع بدست گرفتن پاره ای از مفاهیم او و به کار بستن شان، بدون توجه به پرسش های لایب نیتس که ناشی از وفاداری اش به مفهوم اش است.
گمان من این است که در هر دو حالت، من با او و مفهومش، فاصله دارم، اما جهت حرکتم را میتوانم با مفاهیمش متناسب کنم یا نکنم. تصور من این است که هر مواجهه ای با فیلسوف و فلسفه اش، این هر دو را توامان دارد، ینی قدری وفاداری بدیویی (با) و قدری خیانت دریدایی هایدگری (به). دلیل من هم این است که اینجا اصل امتناع تناقض مصداق ندارد. چه که خود مواجهه با فیلسوف، میشود کنشی فلسفی و البته فلسفه پرداز. آنجا که من با این دو مواجه می شوم، امر سومی زاده می شود که نقطه ی تکین نهایی من در آن است.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد