آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

وفاداری

وفاداری به یک موضوع ربطی به مفهوم ایدئولوژی ندارد! ایدئولوژی چنانکه از اسمش برمی آید، در ساحت شناخت و بازشناسی است، مساله اش ایده است و کاری ندارد که جهان چگونه باشد یا نباشد و اصلا باشد یا نباشد!
وفاداری، اما نسبت به ایده نیست، نسبت به رخدادی مشخص در وضع امور است، برایش مهم است که جهان هست و این که می تواند و بلکه می باید بهتر از این باشد، چه اینکه رخدادی رخ "داده" آن هم نه در خیال و ایده که در وضع امور واقع. در وفاداری مهم نیست که دیگری بزرگ چگونه تو را می پاید و چه فکرهایی درباره ات می کند -دیگری بزرگی که به تعبیر روانکاوی روی دیگر من است، منی که خودش هم پنداری بیش نیست- در وفاداری مساله این است: رخدادی که باید بدان وفادار ماند، چگونه من و دیگری را به عنوان سوژه های متفاوت شناخت و کنش، هستی بخشد؛ نه آنکه رخداد مورد وفاداری، «بِرَند»ی شود که با آن برای دیگری شناخته شوم!
امر مورد وفاداری، نه یک ایده ی متعین شناختنی و نام پذیر، بل بی نام ترین رخداد تکینی است که بر همه ی ما نام گذاری خواهد کرد، نامی متفاوت...

تفسیر یا تاویل، مساله این است!

مچ گیری هیچ نسبتی با تفکر فلسفی ندارد! فیلسوفان از افلاطون تا امروزیان، هماره می کوشیدند تا «درباره»ی مفاهیم شان توضیح دهند، آنها تقریبا در هیچ موردی دعوی این نداشتند که ایده های مد نظرشان دقیقا همان است که می گویند!
افلاطون به زبان شعر و تمثیل از مثل می گفت، اسپینوزا صراحتا اظهار میداشت که حقیقت را دریافته، اما مدعی نیست که سیستم فلسفی اش نهایی ترین بیان آن حقیقت باشد و کسی چون لایب نیتش بارها و بارها نظام فکری خود را در فرم های گوناگون عرضه داشته، چونان که راه را بر تفاسیر بعضا متضاد از اندیشه ی خود هموار کرده و هزاران مورد ریز و درشت دیگر که در تاریخ فلسفه به دوره بندی یک فیلسوف واحد می پردازند، همه نشان از این دارد که شیوه نهایی بیان یک ایده از سوی یک فیلسوف، هیچ تلازمی با خود ایده های وی ندارد، چه رسد به اینهمانی ایده و بیانش!
در واقع، شیوه ی بیان، در نهایت مساله ای مربوط به شخص فیلسوف و مزاج زبانی اوست، اما خود ایده ی مطرح شده از سوی او، مساله ای مربوط به فلسفه است، مربوط به پروبلماتیک هستی امور. ایده های فیلسوف را از شیوه ی پرسیدنش و کاکرد عباراتش در طرح پرسش هایش می توان فهمید و نه جمله بندی و عبارت سازی او. این چنین است که نظام خشک و هندسی اسپینوزا با نظام شورمندانه-شاعرانه ی نیچه که گزین گویه هایش حتا یک پارچگی یک مقاله را ندارد، واجد پیوندی درونی می شود و به بسط یک پرسش و پروبلماتیک واحد می انجامد!
با این حساب حقیرانه ترین شیوه ی جدل فلسفی، مچ گیری های کین توزانه و به ظاهر عالمانه است، چیزهایی که بر خلاف ظاهر منطقی و عینی، ناظر بر مساله ای کاملا ذهنی و سوبژکتیو است: شیوه ی برخورد شخص فیلسوف در جهت بیان ایده هایش..
یک جدل بازِ اهل مچ گیری، در نهایت کاری جز تادیب فیلسوف مخاطبش نمی کند تا او را وادار کند که چنان سخن گوید که خودش می پسندد!
فلسفه بیشتر از هر چیز، نیازمند هنر فهم جریان پویای پرسش ها و نیروهایی است که در زیر لایه ی یک متن به ظاهر منجمد، در جریان است. فلسفه هنر تفسیر -و نه تاویل و رمزگشایی متافیزیکی- و دیدن یک متن واحد از بی نهایت پرسپکتیو مختلف و بل مخالف است!
این هنری ست که چشمانی تیز می طلبد، چشمانی که بتواند «دو»ی پس پشت هر یک را ببیند؛ برخلاف جدل باز مچ گیر که چشمانی بس ضعیف دارد، چنانکه اغلب «دو» ها را «یک» می بیند و تمام تفاوت ها را تاویل به یک اصل و معنای واحد می کند، اصل معنایی که هماره در کف جدل بازِ مچ گیر خواهد بود و با آن همه ی متون را وادار به اظهار تناقضی می کند که کلید حلش در دستان جدل باز ماست!
فلسفه در قطب مخالف معنا، در جایی جایگزیده شده است که نه معنایی نهفته، که کارکردی پروبلماتیک از نیروهای متفاوت در ستیزه و جریان اند...
ایده، نه همچون معنا که همچون پرسش، همچون کارکردی پروبلماتیک و قابل بسط و نهفته(virtual ) است...

سیاست: بدنام یا بی نام، مساله این است!

گفتی: از سیاست متنفرم!
گفتم: چرا؟
گفتی: همه سر نیرنگ است و فریب و دروغ!
گفتم: مگر اینها را فقط سیاستمداران در کار می کنند؟
گفتی: دیگران را نمی دانم! ولی دست کم میدانم تمام شان چنین می کنند! 
گفتم: یعنی تمام شان؟؟ کسی نبوده بیرون از این قاعده؟
گفتی: فرقی نمی کند، وقتی کسی دغل بازی و فریب کاری می کند، برای پیروزی بر او باید تنها از قماش خودش بود اما دغل تر و کثیف تر، قدرت را فقط قدرت مهار میکند...
گفتم: حال چرا ذات قدرت را کثیف و شر می دانی؟
گفتی: چون نام دیگری نمی توانم برایش انتخاب کنم
گفتم: پس سیاست شر است، چون تو نام دیگری برای نامیدن ذات قدرت پیدا نمی کنی؟!
گفتی: نه من و نه کس دیگر نمی تواند نام بهتری پیدا کند!
گفتم: اما اگر سیاست نام ناپذیر باشد چه؟! تصور نمی کنی همین اراده ی مطلق ات برای نام گذاری اش، آن هم به هر قیمت خود یک شر تمام عیار است؟!
گفتی: تمامش کن! حوصله ندارم! من نام گذاری ام را می کنم و تو هم به سیاست بی نام ات بچسب!!

فلسفه مطلق اندیشیدن نیست!

کمترین سود سر و کله زدن با فلسفه و فیلسوفان، فهمیدن این نکته است که در مواجهه با نداشته ها و غم ها و ملال های هر روزه، لزومی ندارد که حتمن «کاری کنیم» و یا این که تسلیم انفعال محض شویم!
فلسفه اگر ماده ای داشته باشد، جز همین فوران بی امان نیروهای مطلقا بی غایت و بی هدف نیست! فیلسوف کسی است که بتواند به این هیولای بی فرم و سیال، فرم هایی مفهومی و قابل فهم بخشد؛ کاری نه از برای سرکوب عمل و تحمیل آرامشی افیونی، بل برای فراخوانی عملی مطلقا متفاوت و ناشناخته که جز از راه مفاهیم فلسفی نمی توان به هیچ شکل آن را تقریب زد و یا مثلا تخیل کرد
فیلسوف باید بتواند از همین نیروی آشوبناک و نا آرام مفاهیم خود را بسازد، نیرویی شبیه گونه ای فریاد یا بی حوصله گی مطلق که تمام نقاط تکین اندیشه و پرسش های پیشین را از نو شدت گذاری می کند و حدود تازه ای از مرز امر مفهومی می آفریند
فلسفه مطلق اندیشیدن نیست، فلسفه اندیشیدن همچون آفریدن است و این آفریدن حاصل نقاط استثنایی و تکین است، نه نقاط با قاعده و معمول اندیشه و اندیشیدن...

فلسفه و گفت و گو

اساتید و افرادی که میل دارند فلسفه را بدل به میزگرد و بحث و گفت و گو و مناظره کننده و وظیفه ی فلسفه را تعلیم گفت و گو بدانند؛ بهتر است یک بار برای همیشه به ما نا فلسفه دانها نشان دهند کدامین فیلسوف بزرگ تاریخ اینگونه فلسفه ورزی کرده و یا شان خود را تعلیم گفت و گو دانسته؟!
حتا سقراط به عنوان رسوا ترین نمونه هم، منطق و روشی مطلقا ضد گفت و گو داشت! او بی آنکه مانند مذاکره کننده گان حرفه ای(!) به دنبال حد مشترک ها بگردد و یا تحمل مخالف را تعلیم دهد، بی وفقه به طرف مقابلش حمله می برد، بدون ملاحظه آرایش را به نقد می کشد، و تمام مبانی و مفاهیم مشترک را از بین می برد و طرف مقابل گفت و گوی خویش را وادار میکند یا او را تایید کند یا او را مطلقا رد کند! و از آن غیر دموکراتیک تر آن که با روش آیرونیک خود، طرف مقابلش را وادار میکرد اعتراف کند، هیچ نمی داند!
باری؛ این اساتید مذاکره باور! بهتر است به دنبال مورد بهتری برای اثبات فرضیه ی خود پیرامون فلسفه و گفت و گو، بگردند!

فیلسوف و فرهیخته!

فلسفه با امر بی نام سر و کار دارد، اما هیچ گاه نیز نباید بر او نام گذاری کند! چه که به محض نام گذاری امر بی نام، او واجد نام شده و دیگر چیزی نمی ماند تا فلسفه حول آن بپرسد و بیندیشد
فلسفه به سان دخترک خجالتی و زیبا، ظفره می رود از این که کار را تمام کنی، و همین رابطه ی شیزوفرنیک فلسفه و فیلسوف را رقم می زند:
فیلسوف فرهیخته ای گوشه نشین نیست که فلسفه اش بیانگر داشته های فرهنگی و شخصیت فرهیخته اش باشد؛ فیلسوف ماجراجویی است که هماره به می کوشد به آستانه ی امر ناممکن سفر کند: به اندیشیدن به امر بی نام، بی نام گذاری اش... فیلسوف به فرهیختگی تمام فرهیختگان لبخندی نجیبانه و از سر بی تفاوتی خواهد زد....

The state....

"The state, I call it, where all are poison-drinkers, the good and the bad: the state, where all lose themselves, the good and the bad: the state, where the slow suicide of all — is called "life."

― Friedrich Nietzsche, Thus Spoke Zarathustra

فلسفه و مساله ی میل

مساله ی بزرگ «میل» برای فلسفه این نیست که میل من چه چیز را می خواهد؛ مساله این است که میل چگونه با خواستن اش، من و حتا چیزی را که می خواهم هماره تغییر می دهد و متفاوت می کند...

فلسفه، نه همچون عقاید شخصی

فلسفه هماره بعیدترین اتفاق نسبت به یک کنش ذهنی-سوبژکتیو است. دیدگاه عامیانه ای که فلسفه را به جهان بینی فیلسوفان و طرز فکر آنها فرو می کاهد، برخلاف منش به ظاهر دموکراتیک و کثرت گرایش، حتا امکان فهم همین طرز فکرهای گوناگون را نیز از ما سلب می کند. چرا که در قبال این رویکرد، هیچ گاه نمی توان این مساله را طرح کرد: چرا این فیلسوف این گونه فکر می کند و نه به شیوه ای دیگر؟
اگر فلسفه تنها ثبت خلسه های سوبژکتیو فرد باشد، پاسخ پرسش بالا تنها این خواهد بود: به دلایل شخصی و اجتماعی و تاریخی و ... که به خودی خود به فلسفه نامربوط اند! فلسفه تنها چیزی چون نمایشگاه ایده هاست که فقط عرصه ی تفنن و تفریح توریست ها می شود و محبوس در فرآیندهای آرشیوسازی.
بی شک هر فیلسوف شیوه ی تفکر و جهان بینی ای دارد و فراتر از این، می توان گفت که همین جهان بینی تا حدود زیادی با فلسفه اش آمیخته؛ اما فلسفه دقیقا در جایی آغاز می شود که جهان بینی ها و اظهار نظرهای فیلسوف به چیزی فراتر از جهان بینی، به یک «مفهوم» بدل می شود. نمودگار آشکار این موضوع، در نخستین متون فلسفی غرب -دیالوگ های افلاطون- آشکار است. بی شک هماره پیش از فرآیند فرسایشی دیالکتیک، هر کدام از سوژه های دیالوگ دارای اعتقادات و جهان بینی-دوکسا- هایی خاص هستند. اما دیالوگ و دیالکتیک در نقطه ای آغاز می شود که کسی طلب دلیل برای «اثبات حقیقت» این جهان بینی ها و عقیده ها میکند. فلسفه هماره از آغازش کوشیده که به یاری اندیشیدن به مفهوم، سوژه را به زحمت اندازد، عقایدش را دستکاری کند و در نهایت هر عقیده را به منتها الیه غیر سوبژکتیو خود ببرد، به سوی یک ایده، یک مفهوم...
ایده یا مفهوم، اگرچه هماره از سوی سوژه کشف شدنی و دست یافتنی فرض می شده، اما هیچ خواستگاهی در خود سوژه نداشته و ندارد. از همین جاست که دلالت لوگوس یونانی را نیز می توان دریافت، واژه ای که هم دلالت بر عقل دارد و هم دلالت بر آشکارگی و ظهور
ایده ها یا مفاهیم در رابطه ای دو سویه، خود را بر سوژه آشکار می کنند و سوژه نیز هماره به سوی ظهور آنها، روی-می دهد (هم به معنای رو کردن و هم به معنای رخ دادن)
این هم بستگی دوسویه ی مفهوم-سوژه است، نه تنها از سوژه برنیامده و بل خود برسازنده ی سوژه و عقاید و جهان بینی و امیالش می شود.
این است که هماره فیلسوف باید چنان با فلسفه و مفاهیم خود برخورد کند که گویی نه فاعل و سازنده ی آنها، که کاشف و آشکارگر آنهاست: سوژه ی فلسفه نه سوژه اندیشنده، که سوژه شدن سوژه ی اندیشنده به دست مفاهیم است

فلسفه، دار آزادی...

بزرگترین نیروی محرکه ی فلسفه، همان بزرگترین نیروی یاس آور آن است:
هماره جایی برای فکر کردن دوباره به پرسش های کهنه است، چه که هیچ فیلسوفی پاسخ نهایی برای آنها ارائه نداده...
از سویی فرصت دارید تا درباره ی بنیادی ترین پرسش های هستی بیندیشید و زمینی مطلقا بکر در اختیار دارید، و از دیگر سو، همین بکر بودن این زمین شما را از توانایی بدست آوردنش، نا امید میکند، چه اگر دست یافتنی بود، به فراز بیست قرن تامل تا کنون به قلمروی فتح شده ی دیگران بدل شده بود
باری؛ آنچه تامل فلسفی را از دیگر گونه های تامل مانند علمی، هنری و ... متمایز می کند، همین است:
تاملی نه برای پاسخ قطعی و نهایی، و نه برای قلمرو-گزاری و تعیین مرزهای دانش و آگاهی؛ بل تاملی برای خود تامل، برای آفرینش مفاهیم در سرزمین مطلقا بکر و درون ماندگار هستی. فیلسوف نه از برای مقصودی فلسفه می ورزد و نه فلسفه ورزی و آفرینش مفاهیم اش به اهداف از پیش تعیین شده ای منجر می شود. او فلسفه می ورزد و مفهوم می سازد، تا بر شنزارهای روان دشت مسطح هستی نقشی(مفهومی) را طرح زند و سپس آن را به هجوم طوفان های شن نو و پاک شدن و فراموش شدن بسپارد....