آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

مواجهه با فیلسوف: «با» یا «به»، مساله این است!

در مواجهه با یک فیلسوف، فلسفی ترین پرسش ممکن این است: کجا باید «به» او فکر کنم و کجا باید «با» او بیندیشم؟
دومین پرسش مهم این است: اندیشیدن «با» و یا «به» اندیشه های این فیلسوف چگونه ممکن است؟
این پرسشها حتا از تایید یا نفی آرای فیلسوف نیز مهم ترند؛ آری یا نه گفتن، پذیرفتن یا وا زدن فلسفه ی یک فیلسوف، تنها در مرتبه ی بعد از این پرسشهاست که اهمیت تواند داشت. فلسفه ی یک فیلسوف، هماره بین این دو حرف اضافه، «به» و «با» در نوسان است! گاهی فیلسوف در تفکرش، به امر فکرت انگیزی می اندیشد و صرفا «درباره»اش به ما می گوید، و گاهی نیز، هنگام با امر فکرت انگیزش، اندیشه اش را حرکت می دهد و ایده ها و کلماتش را می آفریند.
کلید دروازه ی یک فلسفه، یافتن نقاط پراکندگی و توزیع همین «با» و «به» ها در میان عبارات و مفاهیم فیلسوف است. نباید تمایز میان «با» و «به» ها را با تمایز میان اصیل و غیر اصیل، یکی گرفت؛ نباید پنداشت که آنجا فیلسوف به امری می اندیشید، اندیشه اش صرفا حالتی فرعی و غیر اصیل دارد و آنجایی که حرکت تفکرش با امر فکرت برانگیزش همدوش است، حالتی ناب و اصیل را شاهدیم.
این دوگانه (با/به)، فراسوی دوگانه های اصلی/فرعی و ناب/ناخالص است. چه که حتا در لحظه های به اصطلاح ناب و اصیل، این فرح و لذت ناب بودگی را از نظاره کردن و تصور کردن و اندیشیدن «به» امر فکرت برانگیز بدست می آوریم و نه صرف اندیشیدن با آن.
همچنین تفاوت بین «با» و «به»، تفاوت بین نگاهی همدلانه و نگاهی نقادانه نیست، چنانکه هرجا با او می اندیشیم، با او همدلیم و هر جا به او می اندیشیم، با او فاصله ای نقادانه داریم. در عمل هیچ فیلسوفی نه خواستار همدلی ماست و نه خواستار این که وقت مان را صرف نقادی در فلسفه اش بکنیم. فیلسوف می کوشد با مفاهیمی که می آفریند، به امر فکرت برانگیزی که اندیشه ی او را برانگیخته، بیندیشیم.
تفاوت بین «با» و «به»، صرفا تفاوت کیفی کنش اندیشیدن است، تفاوت بین درجه شدت اندیشه و نزدیکی و دوری فیلسوف از امر اندیشه برانگیزش، تفاوتی ناشی از پرسپکتیوهای گوناگونی که ناگزیر باید برای طرح مساله اش، آنها را پشت سر بگذارد.
نحوه ی نهایی مواجهه با فکر فلسفی یک فیلسوف را، پذیرفتن یا نپذیرفتن گزاره ها و عبارات فلسفی او مشخص نمی کند؛ بل شیوه ای که نشان میدهد کجا «به» فیلسوف و کجا، «با» فیلسوف می اندیشیدیم، نشانگر مواجه ی اصلی ما با اوست.

امر والا چه نیست!؟

تاکید بر امر والا، به نزد نیچه، نه برای تایید والا بودن چیزی از سوی یک«دیگری» ست و نه مساله ای مربوط به حیطه ی به «بازنمایی». هیچ اهمیتی ندارد که دیگری شما را والا بداند یا نداند؛ بنابراین التماس و تمنای تاییدشدن از سوی «دیگری»، چه شکل به خلقیاتی دموکراتیک «همه» پسند، و چه اجبار کردن «دیگری» به تایید والا بودن من-که این آخری چیزی از فاشیسم کم ندارد- جملگی نسبتی با تاکید نیچه بر امر والا ندارد.
امر والا نه آن است که دیگری را وادار به تاییدش کند، چه به اجبار و زور، چه به فریبکاری یا ظاهرصلاحی؛ امر والا آن است که نزد خود و از سوی خود تایید می شود.
و آن هم نه تاییدی یکراست و ایستا، بل تاییدی مضاعف. چنانکه نیچه در «چنین گفت زرتشت»اش، هیچگاه اصل بنیادین خود را فراموش نمی کند: انسان آن چیزی ست که بر آن چیره باید شد..
تایید امر والا از سوی خود، نه نشانی برای محافظه کاری و عدم تغییر، بل «خدنگ اشتیاقی»ست برای رفتن به فراسو..
تعبیر نیچه از امر والا، نه تقدیس گونه ای مناسبات وارون و اعمال یک سلسله مراتب از بیرون -یک امر اعتباری یا «بایدی»- بل، پرداختن به آن سلسله مراتب ذاتی ست که دست برقضا هماره از سوی ایدئولوژی ها و برداشت های عوامانه معکوس نمایانده و سرکوب شده. مساله سلسله مراتب -مساله ی جان های آزاد به قول نیچه- دور ترین مساله نسبت به ایده ی «بازنمایی» ست؛ چه به دید نیچه، سلسله مراتب اصلی، هماره آن است که از دیدگاه و دیده شدن و خودآگاهی میگریزد
این است رمز تفسیر عبارت غریب او: از قوی باید در مقابل ضعیفان دفاع کرد..

برای کسانی که خشم آنی را بر نیش و کنایه های دمادم ترجیح میدهند

«کینه‌توزی انسان والاتبار آنگاه که در او پدیدار شود خود را در یک واکنش آنی به اوج می‌رساند و خالی می‌کند از این رو روان را زهرآگین نمی‌کند و هرگز چنانکه ناگزیر نزد تمامی بیچارگان و ناتوانان دیده می‌شود، بی‌شمار بار از نو پدیدار نمی‌شود 
(تبارشناسی اخلاق، نشر آگه، ۱۳۹۰، ترجمه داریوش آشوری، صفحه ۴۷)

تفکر، همچون کنش؛ و نه کالا

نگاه وسواسی به ترجمه، به ویژه در متون فلسفی مساله ی خطرناکی است. رسمی بی معنا و سرتاپا کین توزانه میان مترجمین به اصطلاح حرفه ای باب شده که وثاقت ترجمه ها و زبان آثار ترجمه شده را به باد انتقادی ویرانگر می گیرند و در اکثر اوقات هم تیشه ی نقد واکنشی شان، نه مساله ی کژمعنایی متون، که شخص مترجم و بی سوادی و نیات او را دربر می گیرد!
این وسواس کین توزانه، گاهی دامنه ی زبان را نیز دربر می گیرد، چونانکه احکامی بی معنا و مهوع صادر می کنند که برای آموختن فلان فلسفه باید لزوما یونانی و یا آلمانی و .... را دانست و کسی که دسترسی به زبان اصلی نداشته باشد، از روح معنای متن اصلی بی خبر است!! این حرف در نهایت چیزی جز شوخی نیست و تنها برای پر پول کردن جیب کلاس های تدریس زبان به کار می آید!
بدون شک کسی که کمتر آشنایی با متون فلسفی داشته باشد، نمی تواند منکر مساله ی زبان در آنها شود و از آن بالاتر، تجارب زبانی ناب و تکین را که در فلسفه رخ می دهد؛ به حساب نیاورد. مساله اما بر سر نکته ی دیگری ست که یک راست به ماهیت تفکر و امر فلسفی باز می گردد: برقرار دانستن گونه ای پایگان بندی استعلایی و تحمیل کردن آن به دیگری، هیچ نسبتی با ذات تفکر آزاد فلسفی ندارد و نتواند داشت. تحمیل شرطی بیرونی و من عندی که: برای فکر کردن باید چنان کرد که ما می گوییم در غیر این صورت اصلا فکر نمی کنی یا اصیل فکر نمی کنی، اصلی واکنشی و فاشیستی است.
ایجاد کردن سلسله مراتب دروغین فکر کردن/فکر نکردن، اصیل/غیر اصیل، تفننی/تخصصی و امثال این ها، تنها گرفتن فیگورهای تو خالی «فرهیختگی» است و نسبتی با کنش آزاد و آفرینش گرانه ی فلسفی ندارد.
مساله بر سر نفی «سواد» و «تخصص» و «اصالت» این معلم های غرغرو نیست و همینطور کسی منکر «اطلاعات و دانش وسیع و وثیق» این آقایان و خانمها نمی شود. مساله دقیقا بر سر چیزی کاملا متفاوت است: نسبت فیگور فرهیختگی با تفکر آزاد و آفرینشگر فلسفی چیست؟
چه بسا که تمام «مچ گیری»های اهل «تخصص» درست و به جا باشد، اما نسبت راستین این مچ گیری با تفکر چیست؟ و پرسشی بنیادی تر این که: شیوه ی فلسفی برای تبیین تفکر، واکنش و نفی دیگری است یا کنش و تایید خویشتن؟
آیا کاری که مترجمین زبان دان اهل تخصص، با دانش و قوای فکری خود می کنند، بی شرمانه تر از پراکنده کاری اهل تفنن نیست؟ آیا به کار گرفتن مفاهیم بنیادین فلسفی، آن هم نه برای آموزاندن و ایجاد تکانه های تفکر ایجابی؛ که صرفا برای اثبات ناچیز و حقیر بودن یک متن ترجمه شده و یا اثبات بی سوادی مترجم و با سوادی منتقد، طرف و حاصلی برای امر متفکرانه دارد؟
این که تمام دانش و استعداد فلسفی اهل تخصص، در نهانخانه ی ذهن و حافظه ی شان مخفی بماند و تنها از برای واکنشی به متنی حقیر، برون جهد، نشان از فهم عقیم خود این اهل تفکر ندارد؟ فهم عقیمی که برای آزاد شدن و به کار افتادن، نیازمند برانگیخته شدن از سوی متنی پرت و پلا و کم ارزش است؟
تفکر، فکر کردن است، به راه انداختن ماشینی مفهومی است و ایجاد حرکتی کنشی از برای رسیدن به اموری تازه که پیشتر فاقد آن بودیم، چنانکه قدما نیز اندیشیدن را حرکت اندیشه از معلومات به مجهولات تعبیر کردند. تفکر را نمی توان با خروجی ثابت و کالاشده اندازه گرفت و با متر و معیاری از پیش تعیین شده، وزن کرد. برای سنجش تفکر، باید حرکت را سنجید، کارکرد و کنش و کیفیت کنش را.
باید به تمام «متخصصان اصیل فرهیخته و دانشمند» یک بار برای همیشه گفت: با این کوله بار سنگین فرهیختگی، شما را دیگر چابکی تفکر نیست، شما را دیگر یارای حرکت نیست. شما بمانید و تمام زبان دانی و گنجینه های تمام نشدنی دانستنی ها تان! آنکه با دانش و داشته اش یارای رقصیدن و آفریدن نیست، همان به که بی دانش و بی ادعا باشد... ما نگران ترجمه های بی سر و ته و حقیر نیستیم، چه که تمام این متون عقیم و کم عمق، بی نیاز از نفی و کین توزی ما، خود فراموش می شوند و هیچ چیز زیباتر از مرگ خود به خودی ضعیفان و میرندگان نیست... ما بی شک از متون عمیق و ترجمه های خوب استقبال می کنیم و آنها را به کار میگیریم و در پی آنها خواهیم بود؛ اما هیچ گاه! تاکید می کنیم، هیچ گاه تفکر را معطل امری جز خودش نمی کنیم... ما به یاد داریم که در مقابل متون نوشته نشده، تمام متون نوشته شده به هیچ نمی ارزند...

و باز هم از نوشتن...

نوشتن وقتی امکان می یابد که بتوان غیاب چیزی را حس کرد، نیروی نامرئی را که از راهی دور، از آینده ای نامشخص ما را وا می دارد تا کلمات را فرابخوانیم.
نوشتن به کار بستن من عندی کلمات نیست، سر هم کردن عباراتی از پیش آماده نیست. نوشتن، یاری جستن از کلمات است، برای پاسخ گویی به این تاثیر و تاثر دورادور از فراز آینده ای که هیچ گاه به تمامی نمی آید...
شرط امکان نوشتن، حدی نامرئی است میان جبر و اختیار. نه اختیاری تام از برای هر گونه به کار بستن کلمات، و نه جبری بسته و ثابت، از برای ناگزیر بودن به نوشتن عینا همان چیزی که از بیرون می آید...
برای نوشتن باید بتوان با کلمات نسبتی وثیق یافت و نیروهای نهفته ی پس پشت هر واژه را حس کرد. باید بتوان واژگان را رها گذاشت تا با نیروی درونی شان با هم پیوند بیابند. این ما نیستیم که در نوشتن زبان را به کار میگیریم؛ بل این زبان است که ما را فرامی خواند تا آن را به عنوان گفتار و نوشتار به کار اندازیم و در دل تجربه ای زبانی، به آستانه ی امر غایب و تازه، نزدیک شویم...

کوششی برای مواجهه با اندیشه ی مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان فیگوری شناخته شده در فضای فکری ایران معاصر است. کسی که کوشش هایی صادقانه و منظم برای پیش برد مسائل فکری خود داشته. اما چیزی که بیش از کوشش های فکری او، در نگاه نخست چشمگیر می نماید، منش و خلق و خوی خاص اوست، چیزی که برای بسیاری نشان از کاریزمایی اخلاقی و برای بسیاری دیگر گونه ای اتمسفر مرید و مرادی است.
بیشتر نقدهایی هم که در فضای مجازی مطرح شده، پیرامون همین منش شخصی و فردی اوست. اما آنچه تا کنون کمتر به پرسش کشیده و اصلا مطرح شده، پرسش از عیار فکری و فلسفی کارهای اوست. ملکیان عموما عادات مشخص و ثابتی در بیان و نگارش مطالبش دارد، عاداتی که می توان آن را در همین عبارتش که در واپسین مصاحبه اش آمده، خلاصه کرد: «من عاشق چشم و ابروی هیچ مکتب و مسلکی نبودم، فقط می خواهم بدانم حقیقت کجاست». 
ملکیان در هنگام طرح نظریات و افکارش، میکوشد به آنها سر و شکلی نقد پذیر ببخشد و هماره نظریه ی خود را چنان مطرح سازد که گویی خودش نیز، بنا به تاکید بر آنها ندارد و چه بسا روزی آنها را به کناری نهد.
این نگاه را که برخی «عقلانیت انتقادی» می نامند، می توان برآمده از خلق و خوی ملکیان دید و یا آن را به پای اخلاق علمی و اصول «اخلاقِ باور» او گذاشت.
اما مساله ی پرسش انگیز درباره ی ملکیان و اندیشه ی او، دقیقا همین «شیوه ی نامگذاری» او بر این روش است. پرسشی که برخلاف تمام مداقه های ظریف ملکیان در مسائل ریز و حتا کلمات و عبارات، هماره به سکوت برگزار شده و نیندیشیده باقی مانده.

 

ادامه مطلب ...

نوشتن همچون امری نامقدس


در مقابل کتاب و متون نوشته نشده، کتاب های نوشته شده هیچ نیستند! آنکه به راستی دل بسته ی کتاب و کتاب خواندن است، چشم به آن نوشته نشده هایی می دوزد که هماره نهفته و پنهان خواهند ماند..
نانوشته هایی که در لحظه هایی تکین، در نوشته هایی تکین خود را آشکار می کنند و درست به دلیل همین آشکارگی، خود را پنهان می سازند؛ نانوشته هایی که در قالب غیبت خود در هر شاهکار نوشته شده حاضر است و آن را به ردی صرف بدل می کند، ردی که چونان رد پا، حکایت از غیاب حضور عابری می کند که حالا دیگر نیست.
آنکه از نانوشه لذت می برد، آنکه از نانوشته ی یک نوشته لذت می برد؛ تنها اوست که تا آخر دلبسته ی کتاب و نوشتن خواهد ماند، کسی که کتاب مقدس اش هیچ گاه نوشته نشده اما هماره «رخ» می دهد و در نوشته های بالفعل خواننده را به خود می خواند...
هیچ امر شاهکارانه و مقدسی در کتاب و نوشتن حضور ندارد؛ این تنها امر مقدس نهایی یک دوستدار کتاب و نوشته است.

دانش شادان

به آن حقیقت که با آن هیچ نخندیده ای، باید سخت مشکوک بود...

فلسفه و امر مهمل

فلسفه هماره می کوشد زبان را به مرز خود و فراسوی آن ببرد، به جایی که یک عبارت زبانی بدل به امری مهمل می شود، به ویژه نزد کاربران عادی زبان و فهم عامه (common sense). این به معنای مهمل بودن فلسفه نیست، چرا که اولا فلسفه کوشش برای «بردن» و «میل دادن»(به معنای ریاضی) زبان به امر نا زبانی ست و نه اینهمان با امر نازبانی و مهمل. فیلسوف از امر مهمل آغاز نمی کند، او می کوشد «در زبان» به این امر نزدیک شود
دوم آنکه، برای فیلسوف، اصل، مهمل بودن یا نبودن عبارت نیست. عبارتی فلسفی، مهمل باشد یا نباشد مهم نیست، مهم آن است چگونه به «عرصه ی وجود» می آید و خود را آشکار و هم زمان پنهان می سازد. چیزی شبیه یک پرفورمانس زبانی ست که برای فیلسوف مهم است و همین، مرزهای معنا و زبان را جا به جا خواهد کرد..
آفریدن معناها و هنجارهای تازه، چیزی ست که نیاز به عنصری مولد و متمایز از معناها و هنجارهای پیشین دارد. عنصری مولد که نسبتش با همه ی معناهای پیشین و حتا تازه، صرفا بالقوه گی و نهفتگی محض است. آن چیزی که در یک عبارت هماره نسبت به معنای آن بالقوه می ماند و خود را نشان نمی دهد، اما مبنای معنا دادن به آن می شود: چیزی شبیه لحن بیان یک عبارت. لحنی که خود را هیچ در گزاره نمایان نمی کند و هیچ نشانه ای نماینده اش نیست، اما چون روحی پنهان به معنای عبارت رنگ و رو می بخشد
این که عبارتی نوشته شده را باید با چه لحنی خواند، مساله ی نهایی و ابزار اساسی فیلسوف برای «میل کردن» به تجربه ی حدیِ زبانیِ امرنازبانی و مهمل است. لحن خوانش یک فیلسوف از یک گزاره ی مهمل است که، مرزهای معنایی عبارات را جا به جا خواهد کرد.

دوستی

دوستی یک رابطه ی تراگذر نیست، یعنی چنین نیست که اگر الف با من دوست باشد، و ب با الف دوست باشد، در نتیجه من با ب دوست باشم!
فیلسوفان، اگرچه دوست و دوستدار حقیقت اند(معنای تحت لفظی فلسفه، فیلو=دوستدار و سوفیا=دانش)، اما دوستداران آنها و دوستداران فلسفه لزوما دوستداران حقیقت(فیلسوف) نخواهند بود؛ همین است که فیلسوفان هماره به فلسفه دوستان مظنون اند!
فلسفه به این معنا تمرین دوستی است، کافی نیست که با دوستانش دوست باشی! باید با خود او بی واسطه دوستی کنی!