آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

خرده تاملی درباب عشق


عشق را صرفا نباید در قالب علوم، و به ویژه علومی که به قول دلوز و نیچه واکنشی اند، تحلیل کرد. عشق را تا کنون روان شناسان، جامعه شناسان، روانکاوان، عرفا، شاعران رمانتیک و امثال آنان تحلیل می کردند.
وجه مشترک همه ی این طیف ها، نگاهی واکنشی و سوژه محور به عشق است، با تمام واریاسیون های مختلفی که از این اتفاق ارائه دادند و این مفهوم را ساخت بخشیدند و گسترش دادند. رابطه ی شباهت خانوادگی برقرار کردن بین عشق و غم و هجران و شور بی حاصل و فانتسم و ژویسانس ناممکن و ناکامی و درد و معشوق اثیری و بی وفایی و دونی دنیا و خون دل و .... نشان از مفاهیمی واکنشی، چون آرمان زهد و وجدان پریشان در تحلیل مفهوم عشق دارد
به دید این علوم، سوژه ای که عاشق است، اولا تنهاست و دیگری اش، چون ابژه ی فقدان نزد او حاضر است. بنابراین اول نتیجه ی این تعبیر از عشق لزوم فقدان و هجران است، پس همین را به عنوان مرز سخت و صلب میان دوستی و عشق میگیرند(دوستان همچون دو بدن حاضر نزد هم، اما عشق همچون یک سوژه و ابژه ی فقدان).
این سوژه، اما از صرف این فقدان راضی نیست و نمی ماند. این فقدان او را مدام ناآرام می کند و خط می زند و دوپاره می کند؛ پس عشق به نزد این سناریو، شیوه ای مهرآکین میشود: از سویی از رنج فقدان و هجران می نالد و از سوی دیگر، همین فقدان و هجران آتش عشق او را سوزان می کند. اگر نبود فقدان ابژه ی عشق، پس سوژه با ابژه صرفا رفاقتی بهم میزد.
علاوه بر دو ویژگی فوق، سوژه ی عشق به دید این علوم، ابتنا بر قوه ی حافظه دارد. این سوژه مدام به یاد خاطره ی نخستین دیدار می افتد، آن را مرور میکند و چون تصوری مقدس، اجازه ی فراموشی به آن نمی دهد. و قوای حافظه چنانکه نیچه در تحلیل درخشانش در تبارشناسی اخلاق نشان داده، قوه ای ذاتا واکنشی و عارضی است.
همینطور، این سوژه کنش اصلی خود را در جهان وهم آلود و خراباتی و خیالاتی پیش میبرد. کنش اصلی این سوژه تاویل است، نه تفسیر. تاویل به معنای به اول بازگرداندن و معنای آغازین و خاستگاهی را کشف کردن. تفسیر اما کدگشایی نیست، کشف معنای از پیش تعیین شده نیست. مفسر معنا می سازد و به شدت چشم انداز باور (perspectivist ) است. او باور دارد که معنا ذاتا چیزی متکثر و متغیر است و هر معنا تابع چشم انداز است و هر چشم انداز ذاتا خود را واسازی (deconstruction ) میکند و معنایی تازه و متفاوت نسبت به خود ایجاد میکند. مفسر در پی آن است که معناهای متفاوت و سرکوب شده در پس ایده ی معنای واحد را کشف کند و نیروهایی که معنای واحد را برساخته اند، تبارشناسی و نیروکاوی کند. اما تاویل کننده یا موَوِل، در پی یافتن آن وحدت معنایی ست که تمام معناها به آن فروکاسته میشوند و همه ی کثرت ها، در مقابل آن دال اعظم و استعلایی، وهمی بیش نیست. سوژه ی عشق، مدام تاویل میکند، مدام می پرسد: معنای عاشقانه ی این اتفاق چه بود؟ آن کار و کنش معشوق چه نیتی در پی داشت؟ اگر با دیگرانش بود میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
سوژه ی عاشق اهل تاویل است، میخواهد هر چیزی را به معنای نهفته و خاصی برگرداند، حتا شکستن ظرف را! او یک ضد تفسیر و ضد کثرت تمام عیار است! عالم خیالاتی و هپروتی که پیشتر ذکرش رفت نیز، چیزی جز همین عالم ضد کثرت و واحدی نیست که عاشق تصور میکند تمام کثرت های جهان مادی و واقعی را باید تاویل به آن کند.
و آخر اینکه این سوژه، اساسا به بدن بدبین است. او بدن و ماده را صرفا نشانه شناسی میکند و هر ارگان بدن مند را تا آنجا می پذیرد که نشان از معشوقش در کل باشد. او میداند که اگر به بدن بها دهد، وحدت معشوق و معشوق واحد، «وا» می رود و در نهایت سوژه گی خودش پاره پاره و شیزوییدی میشود. 

اما پرسش سهمگین است: آیا جز این تفاسیر، معنای دیگری برای عشق ممکن است؟ اگر این همه را از عشق بگیریم، جز شیری بی یال و دم اشکم باقی می ماند؟ آیا اینها ذاتی عشق نیست؟
پاسخ به گمان من این است: شاید چنین باشد. شاید اینها ذات عشق باشد؛ اما در این صورت می پرسم: آیا نوعی دیگری از عشق را نمی توان آفرید؟
من هیچ دلیل نمی بینم که پاسخ منفی باشد، چه که حتا اگر موارد پیشتر شمرده شده، ذاتی عشق باشند، از این مساله لازم نمی آید که نتوان ذات دیگر و دگردیسیده (metamorphosis) از عشق را ساخت و متصور شد و نهایتا زیست.

مفهومی از عشق که از آن آینده است، مفهومی ست کنشی که می توان چشم به راهش بود و برای ساختنش دست به کار شد. مفهومی که اکنون تنها میتوان خطوطی کلی از آن را پیش گویانه تقریب زد. اما معضلی که پیش می آید این است: این مفهوم را در چه ساحتی می توان بررسید؟
پاسخی که من می توانم به این پرسش ارائه دهم، چیزی جز فلسفه نیست. فلسفه به مثابه دیسیپلینی ست آزاد و رها از قیدهای مفهومی و ساختاری علوم، هماره به آینده و تفاوت می اندیشد و به نیروهای کنشی آری میگوید، به ویژه نیروهای کنشی که در آگاهی غالب زمانه سرکوب و محذوف شده اند.
پس آنچه در ادامه برای پیش گویی خصلت های عشق آینده می گویم، بیش از هر چیز تعلق به زمین فلسفه دارد، نه روانکاوی یا هر دیسیپلین دیگری:

عشق آینده «می تواند» کنشی باشد، «بی سوژه» باشد و هیچ مرز صلبی با دوستی نداشته باشد.
این عشق برساخته از اتصال تصادفی و لحظه ای بدن هاست (برخلاف وحدت دترمینیستی روح ها، برخلاف فرمول مشهور و متافیزیکی نیمه ی گم شده و برخلاف پیوند روح ها در عالم مُثُل افلاطونی). این عشق رخدادی ست از سوی هستی، و نه هستنده ها، رخدادی تکین که هستنده ها را در می نوردد و آنها را از نو معنا و نیرو گذاری می کند.
این عشق مستقل از خواست و اراده ی عاشق و یا خواهش دوطرفه و بین الاذهانی (intersubjective) عاشق و معشوق است. بل همچون اتفاقی مابین آن دوست که آنها در تجربه ای مشترک کشف اش می کنند.
اتفاقی که بدن های آنها را در می نوردد، چیزی چون یک آتش بازی تمام عیار که فقط از برای این دو نمایش داده می شود و آن دو نه فاعل و مفعول نسبت به آن رخداد، بل نظاره گر آن رخداد می شوند. نظاره گرانی نه منفعل و نه فعال، بل نظاره گرانی درگیر. نظاره گرانی که منفعل اند چون نظاره میکنند و فعالند چون تفسیر می کنند. آنها چشم به این آتش بازی ناگهانی می دوزند و از برای آن مدام معنا می سازند و آن را ویران میکنند و از ویرانه ی آن معنایی دیگر می سازند.
آنها وفادارند، اما نه نسبت به هم، بل نسبت به آن رخداد تکینی که مستقل از آن دو رخ داده و هر دو را از آنِ خود کرده. آنها در عمل دوست هم هستند، و چون هر دو دوستی، دوستی شان را یک راه مشترک ایجاد کرده، راهی باز به فراسو. راهی که راه اکتشاف رخدادها و ساختن و واساختن مشترک و دمادم معناهاست، راه بی انتهای عشق، راه عشق نه همچون امری متضاد رفاقت، بل همچون نوع خاصی از رفاقت؛ نوعی متفاوت و کشف ناشده.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد