آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....
درباره من
من خود این مبارزه ام، و نه یکی از دو حد درگیر در تعارض، من هر دو مبارز و مبارزه با همام، آب و آتشم که با هم در تماساند، و تماس و وحدت آن چیزی هستم که مطلقا از خود میگریزد...
-هگل، پدیدارشناسی روح
ادامه...
فلسفه ی فردا، از امروز آغاز خواهد شد؛ نه از اخلال حیرتی منفعل و مغموم، بل از میانه ی فریاد و خنده ای نامشروط... فلسفه ی فردا، چیزی جز همان فلسفه ی دیروز نیست، چه، فلسفه یکی بیشتر نیست و نتواند بود. اما فلسفه ی دیروزی که به تمام فیگورهای فلسفی امروز ما خنده ای بلند و هیستریک خواهد زد. خنده ای شبیه به نعره؛ آن سان که ما را بیدار سازد و آگاه مان کند که: فلسفه تنها آن چیزهایی که تا کنون می پنداشتیم و نیست. آگاه مان سازد که تمام فیگورهای تهوع آور «عبور از فلسفه ی دیروز»، به هر بهانه ای، از علم گرایی و چیرگی بر متافیزیک تا ایدئولوژیک بودن یا بی نیازی ما از فلسفه و به درد نخور بودنش، جملگی بر یک پیش فرض نادرست استوارند، این که می پنداریم میدانیم فلسفه ی دیروز چه بود... فلسفه ی مطلقا نویی در کار نتواند بود، این فیلسوفان نو خواهند بود که آوای «همان» فلسفه را برای ما، باز از نو خواهند نواخت. فیلسوف و موجوداتی که با فلسفه نسبت دارند، نیازمند نو شدن اند و نه فلسفه....