آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

فلسفه و مساله ی وحدت من

1) کانت در نقد عقل محض، مساله ی بنیادینی را پیش می کشد: وحدت استعلایی ادراک. به این معنا که هر ادراکی، در نهایت، ادراکی از آن من است. وقتی احساس درد را ادراک میکنم، این ادراک بی شک به متعلق است و همچنین هنگامی که حکم به درستی یک قضیه ی ریاضی می کنم.
وحدت استعلایی ادراکات، پیش شرط هر گونه «حکم» از سوی فاهمه است: تا زمانی که ادراکات در یک وحدت گرد هم نیایند، هیچ انطباقی میان آنها ممکن نیست و هر حکم نیز، چیزی جز انطباق ادراکات و مفاهیم حاصل از آن نیست. به مثل، حکم به «این مداد مشکی است»، مستلزم انطباق دو تصور «مداد» و «رنگ مشکی» و اتحاد این دو تصور در یک حکم است. اگر ادراکات من، از آنِ من نباشند، پس تصورات و مفاهیم حاصل از آنها نیز از آن من نتوانند بود و حکم به اتحاد آنها نیز محال می شود. چه اگر تصوری از آن ادراکات من نباشد و برای مثال همچون تصوری ازلی و به تعبیر عرفا، «اعیان ثابته» ای نزد خدا باشد، فاهمه ی من نیز، ناتوان از سنتز آنها در قالب حکم خواهد بود و چیزی را که پیشاپیش در وحدت خودش ماخوذ نباشد، نمی تواند به اتحاد با مفهومی از مفاهیم خودش در آورد. (پیش شرط اتحاد هر دو مفهومی در قالب حکم، وحدت ماخذی ست که این مفاهیم از آن اخذ شدند: مدرکی واحد همراه ادراکاتش)

2) این وحدت اما از سنخ هیچ کدام از وحدت هایی که تجربه می کنیم، نتواند بود. ما هر روز صبح طلوع خورشید را مشاهده میکنیم و از راه تجربه و آزمون در می یابیم که این همان خورشید روز پیشین است. اما وحدت ادراکات ما، نمی توانند مسبوق به هیچ تجربه ای باشند. وحدت مقولات تجربی هماره مشروط و احتمالی ست و امکان کثرت در آن راه دارد، ما هماره با این امکان مواجهیم که پس از مشاهدات دقیق تر و اندازه گیری های بهتر، آنچه را واحد و یگانه می پنداشتیم، متکثر و چندگانه بیابیم. تاریخ دانش نجوم، گواه های پرشماری از خطاهای این چنینی ما را در کشف و درک ستاره ها و اجرام آسمانی در خود ثبت کرده.
اما وحدت ادراکات ما، خصلتی پیشاتجربی دارد، به این معنا که نه تنها ما متوجه وحدت ادراکات مان در هیچ تجربه ی خاصی نشدیم، بل این وحدت، خود پیش شرط هر گونه تجربه، چه درونی و چه بیرونی است. اگر مدرِک یک ادراک، همان مدرِک نماند، دیگر نمی توان گفت تجربه ای رخ داده. تجربه ی مشاهده ی این درخت، وقتی معنا دارد که یک شخص واحد آن را مشاهده و ادراک کند، حال اگر این درخت را چند نفر مشاهده کنند، ما نه یک تجربه، بل چند تجربه ی متمایز خواهیم داشت، به این معناست که وحدت ادراکات خود پیش شرط هرگونه تجربه است و به همین دلیل آن را وحدت استعلایی ادراکات -در مقابل وحدت مقولی و تجربی- می نامیم.

3) در این معنا کانت از مفهوم تازه ای از «من» پرده برداری میکند: سوژه ی استعلایی ادراک کننده. موجودی که فراتر از حالات و کیفیات متغیر نفسانی و روان شناختی من است. «من»ی که اگر هر تجربه ی متفاوتی را هم از سر بگذراند و تغییرات فراوان کند، باز همان من می ماند. این من پیشتر ها به دست هیوم به چالش کشیده و انکار شده بود، چه که به تعبیر او، در هیچ یک از ادراکات ما حاضر نیست؛ اما کانت بدون رد کردن مبنای تجربه گرایی اتفاقا با دست گذاشتن بر همین مبنا، باز پای «من» را به فلسفه باز کرد؛ درست است که من در هیچ ادراکی دیده نخواهد شد، اما شرط خود ادراک کردن هر چیز دیگر خواهد بود، پس در هر ادراکی ضمنا -و نه مستقیما- ادراک خواهد شد.

4) از دکارت به بعد، «من» هماره با دو خصلت شناسایی می شد: ادراک و میل. دکارت در پی منقاد کردن اراده از سوی فاهمه بود و ریشه ی هر خطا را گسترده تر بودن دامنه ی اراده نسبت به فاهمه می دانست. این سنت ادامه داشت و برای مثال در لایب نیتس نیز، خصلت ممتاز هر موناد، ادراک و میل دانسته شد. در کانت نیز این دوآلیسم، در قالب دوآلیسمی رادیکال تر ظاهر شد: عقل عملی و عقل نظری.
اما همچنان که دکارت نیز صفت بنیادین وجود من را اندیشیدن می گرفت و یا لایب نیتس ادراک همه ی جهان را خصلت اصلی ماخوذ در هر موناد دانست، کانت نیز من استعلایی را صرفا موجودی معرفت شناختی دانست و برای من از آن جهت که گوهری مختار و ذی اراده است، هیچ تعین شناختی را به رسمیت نشناخت. در واقع از دکارت تا کانت، جملگی فیلسوفان با مساله ای مهم مواجهه شده بودند: من اگر به عنوان موجودیتی این همان بخواهد تصور شود، لاجرم وجهی صرفا معرفت شناختی خواهد داشت و برای حفظ این وحدت و این همانی، میل هماره باید به عنوان قوایی ثانوی و اشتقاقی از قوای شناختی درنظر آورده شود و یا حداکثر، چنانکه کانت با آن برخورد کرده، همچون مساله ای فی نفسه مجهول و حل ناشدنی که باید در ساحت عملی منقاد عقل محض شود.

5) اما فیلسوفان پسا کانتی، کاملا از جهت دیگری حرکت کردند و در این بین، دو نام نیچه و شوپنهاور به عنوان پساکانتی های اراده باور مطرح است. فیلسوفانی که نسبت ادراک و میل را وارون کردند و نشان دادند، برخلاف «باید»ی که از دکارت تا کانت، مبنی بر تقدم شناخت مطرح بود، «حقیقتی وجود دارد» که نشان میدهد این شناخت است که ناگزیر منقاد اراده خواهد بود. و همینطور اگر چنین باشد، وحدت و این همانی من نیز، فروپاشیده خواهد شد؛ چه به سبک شوپنهاور، وحدت من محو در وحدت اراده ای فراتر از من شود، و چه به سبک نیچه، وحدت من، در خواست قدرتی متکثر و پرسپکتیویسمی رادیکال محو شود. البته یک پیشاکانتی را هم باید جدا از دیگران در لیست پساکانتی ها وارد کرد: اسپینوزا. فیلسوفی که دوآلیسم دکارتی را نه در جوهر برتافت و نه در نظریه ی صدق و و نه در اخلاق. وحدت جوهر اسپینوزا بجای جواهر ثلاثه نشست، اراده و عقل، انفکاک ناپذیر شدند و دیگر نیاز به انقیاد یکی نسبت به دیگری نیست و در نهایت، اراده ی فردی و اختیاری به مثابه جهل از علل معده ی هر کنش بازشناخته شده. در اسپینوزا نیز، من صرفا حالتی از حالات نامتناهی دانسته شد و وحدت و قوام فردی آن در دل وحدتی جوهری -اگرچه نه از سنخ شوپنهاور- محو گردید.

6) این داستان پیچ در پیچ در تاریخ فلسفه، اما درسی به غایت عجیب برای ما خواهد داشت: توگویی اگرچه ما از حیث شناخت و قوای شناختی خود می توانیم حیث وحدت و یگانگی شخصیتی برای خود قایل شویم، اما ما را هیچ گاه یارای آن نیست که هنگام خواستن و یا میل ورزیدن، همان باشیم که پیش از فرآیند خواستن و میل ورزیدن....

7) من همانم که می اندیشم، اما آیا من همانم که میخواهم؟

8) شوپنهاور: «آدمی هر آنچه را بخواهد، می تواند، اما او را یارای خواستن آنچه می خواهد نیست»
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد