آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

وقتی قلم بی پروا شود..

برای خوب نوشتن باید جسارت داشت، باید جسورانه میانه واژگان نسبت و پیوند برقرار کرد.
اما این جسارت، صرفا در تکثیر هیستریک ترکیب ها و تالیف عبارات تازه، خلاصه نمی شود. کنشی جسارت آمیز تواند بود که بی پروای هیچ عامل بیرونی-استعلایی، تا سرحدات ممکن خود پیش رود.
نمی شود تعبیر، ترکیب، مفهوم یا ایماژی ساخت و آن را سریع پشت سر گذاشت و رفت سراغ یکی دیگر. باید این نسبت و پیوند تازه را به راه انداخت و آن را به ماجراجویی ناتمام در دشت های متکثر هستی و زبان فراخواند.
باید یک دست یک مفهوم یا ایماژ تازه را گرفت، سرخوشانه با آن در راه شد و ماجراجویانه با تمام امور ممکن و بل ناممکن مواجه گشت و این موجود تازه را به تمامت هستی و زبان شناساند.
آن نویسنده-فیلسوفی که مفهوم و ترکیب می سازد، اما حتا یک پاراگراف هم نمی تواند آن را همراهی کند؛ پیشاپیش پیامی روشن برای خواننده اش فرستاده: هیچ کدام از این تعابیر و مفاهیم و ایماژهای تازه را لازم نیست جدی بگیرید، مهم آن است که بدانید من هم آنها را بلد هستم!...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد