آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

برای پاکو د لوچایی که دیگر نیست و پنجه هایی که هماره خواهند بود

آقای گیتار!
تو بارها مرزهای تناهی را با پنجه های جادویی ات درنوردیده بودی، تو بارها مرگ به رقص آورده بودی و کسی چه می داند، شاید حتا خود مرگ مرا هم به هوس نواختن گیتار فلامنکو انداخته بودی...
تو را با مرگ هیچ دوستی و نسبتی نبود، تو رفیق یگانه ی شور بودی، شوری که می دانست اگر می خواهد به سر حداتش میل کند، جز تو و پنجه و گیتارت راه دیگری ندارد.
دوستی تو و سازت با شور چنان بود که حسادت مرگ را هماره بر می انگیخت. دست آخر مرگ، آن عاشق کینه توزت، همان که بارها مرزهایش را درنوردیده بودی، همان که هوس گیتار فلامنکو نواختن را در دلش انداخته بودی، تو را به ناگهان در آغوش گرفت...
هه! چه خیال خامی! پنجه های تو و تکنیک های بی بدیلش باز هم، حتا حالا که نیستی، با شور دیرینه و گرمای آتشین خواهند نواخت و از خلال سیم های گیتارت، مرگ و حتا مردن تو را به چیزی فراسوی مردن سوق خواهند داد: به موسیقی ای یکپارچه شور. مرگ «پاکو»ی ما را برد، اما شور، «موزیک و نت هایش» را پیش از مرگ، در خود ابدی کرد...
همین است که صدای ساز و پنجه های تو، چیزی نیست جز نوای تکنوای هستی، آن هنگام که از دریچه ی ابدیت نیوشیده شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد