آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

بدرود!

خودت خنده ات نمی گیرد؟! آخر این هم اسمش شد تهدید؟ یعنی حالا باید بترسم؟
مثلا حالا باید باور کنم خیلی چیز برای از دست دادن دارم و باید نگران شان باشم؟ یا اینکه این ها را می گویی که سر به راه شوم؟!
کجایی جناب؟! من اصلا در راهی هستم که اسمش راه منحرف باشد؟ اصلا مرا جایی راه دادند که حالا بخواهد صراط مستقیم باشد یا صراط منحرفین؟ اصلا حواست هست که حالا دیگر یک سالی شده که معلق بین زمین و هوا هستم؟ نگو که یادت نمی آید، آخر این تبعید به تعلیق، حکم حضرت عالی بود!
از آینده می گویی که باید نگرانش باشم، که باید از حالا حسابش دستم باشد، خیلی خب! حرفی نیست، شما بفرمایید گذشته کجاست تا من نگران آینده اش باشم.
الان میشه بفرمایید دقیقن چی گذشته؟ زمان؟ زمان چه چیزی دقیقا گذشته؟ یک سال پیش میشه بفرمایید چرا اسمش گذشته است؟ چون روی تقویم این طور نوشتند؟ خب که چی؟ یک سال پیش خودش چه بود که حالا گذشته باشد یا نگذشته باشد؟ پشت عدد کذایی تقویم کدام رخ دادها بود که حالا از سر گذرانده ایم شان؟
خواهش میکنم مرا به خاطرات ارجاع نده! آنها را که اگر هیچ کس نداند، من و تو خوب میدانیم چه قدرشان جعلی ست، جعل شان کردیم که سر خلایق را شیره بمالیم. یادت نیست؟ فک کنم آلزایمر گرفتی پس! تو یادت نیست، ولی من که آنجا بودم؛ من برخلاف شما خوب یادم مانده، حالا حالاها هم محاله از یادم بره، دقیقن همین بود: هیچ حس خاصی نداشتیم. نه شاد بودیم، نه غمگین، نه مظطرب و نه حتا اصلا بی حوصله، صرفا وجود داشتیم و یه جور کیف مسخره می کردیم، از این که قراره به اسم این لحظات، چه قدر مردم را سر کار بگذاریم.
آقای محترم! خودت را به اون راه نزن! برای ما یک شبه پیر دیر و عقل کل نشو! البته تو همیشه همین بودی، کم حافظه و حواس پرت و صدالبته حق به جانب. این قدر توی نقش بازی کردنت غرق میشدی که گاهی ترس بَرَم میداشت. حالا البته دیگر ترسی ندارم، اصلا اگر برگردی بگویی هیچ نقش و بازی ای در کار نبوده و همه اش حقیقت بوده و آنکه بازی خورده من بودم، باز هم حس خاصی نمی کنم. حتا ممکنه مثل اینها که متوجه می شوند دوربین مخفی سرکارشان گذاشته، یک حس حماقت آمیخته به بلاهت بکنم و از ته دل بخندم و برای دوربین دست تکان بدم!
آخر این که، خیلی فرق نخواهد کرد، بالا بری، پایین بیای، همین است که هست! نه حس خطر می کنم و نه تغییری در شیوه ی کار و زندگیم می دهم.
تو هم میتونی بری و پیش خودت بگی «اونچه وظیفه ی انسانیم بود گفتم، بقیه اش به من ربط ندارد، بالاخره آدم است و مختار! خود داند». بعدش هم راحت لم بدی و هر از چندی وضع رقت بارم را برانداز کنی و دل بسوزانی و پیش خود بگویی «عجب روزگار بدی شده...». اگر خواستی تفریحت را بیشتر کنی، میتوانی چند تا از همان خاطرات تحریف شده مان را هم برای خودت تداعی کنی و طبق معمول باز تحریفش کنی و سیر پیاز داغش را زیاد کنی و محض «کاتارسیس» ارسطویی، قطره ای اشک بریزی.... خلاصه حسابی که خالی شدی و حوصله ت از این ژانر هم سر رفت، می تونی از این قضایا بکشی بیرون و به بازی نقش های دیگری بپردازی که برای نقشه های دیگر ساختی.
خوشحال شدم دیدمت، اصلا چه میدانم، به شدت متحول شدم از حرف ها و پندها و استدلالاتت، لطفا هر چه زودتر برو و با رفتنت خوشحالم کن! قول میدم رفیق خوبی باشم و دلم را برایت تنگ کنم! حتا قول میدم وقتی رفتی پیش خودم کمی مکث کنم و از خودم بپرسم: «نکنه راست بگه...». اصلا اگه قول بدی بروی و دیگر پیدایت نشود، قول میدم مدام دچار تردید و عذاب وجدان شوم و حتا پشیمان شوم، بگویم به خودم که حق با تو بود و کاش به حرفات گوش میکردم! حتا قول میدم کابوس ببینم و آرزو کنم کاش برگردی و زمان به عقب برگردد و من طور دیگر عمل کنم...
آره رفیق! همه ی این قول ها را میدهم، به این شرط که هر چه زودتر بری و گورت رو گم کنی و این چرندیات محض را دوباره برایم تکرار نکنی!
خیالت تخت، من استاد تکرارم، یک چیز بی ربط و بی معنا را این قدر تکرار میکنم که معنا دار شود برایم و معنایش را باور کنم. فقط تو دیگر تکرارش نکن که هزار سال هم زور بزنی، قانون تکرار را نخواهی آموخت...
آره! همه ی فرق من و تو همینه، من تکرار رو بلدم ولی تو همیشه ریپ می زنی....
نظرات 1 + ارسال نظر
فرزانه جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:14 ب.ظ http://www.fparsay.blogsky.com

بی رحم و بی واسطه با خود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد