آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

شعر همچون موجودی بی ریخت...

از میان هنرها، شعر همیشه برایم بی ریخت ترین هنر بود. همیشه وقتی می خواستم تصوری از یک اثر هنر داشته باشم، می کوشیدم تجربه ی مواجهه با آن اثر را در ذهن خود با تجربه ای دیگر مشابه سازی کنم. برای هر تیپ اثر هنری، می توانستم تصوری از یک تجربه در ذهن خود حاضر کنم. مثلا قطعه ای موسیقی، خواه ناخواه مرا به یاد حرکت سیالی می انداخت که موج های منظم و نامنظم بسیار، سطح آن را به مقاطع و ریتم های متفاوت و با شدت های گوناگون تقسیم کردند.
اما شعر برایم هیچ ریخت آغازینی را تداعی نمی کرد. یک قطعه ی شعری، برایم به هیچ وسیله ی روزمره ای بدل نمیشد. هیچ ابزاری...
وقتی بیشتر دقت کردم، اما دیدم این «بی ریخت»ی شعر، شباهت غریبی به مفهوم جهان دارد. جهانی که در آن زندگی میکنم، هیچ ریخت ویژه ای را تداعی نمی کند برای آدمی. از تصور این این مفهوم، تنها به یک حکم می توانم برسم: جهان هست/ جهان نیست.
همچنان که برخی فیلسوفان در پی اثبات وجود جهان خارجی بودند و برخی دیگر در پی انکارش. از کیفیت این جهان اما هیچ گاه بحث خاصی به میان نیامده. چه که هر سخنی درباره ی کیفیت جهان به طور کلی، بدل به عبارتی استعاری و شاعرانه می شود تا سخنی دقیق که بتوان به نفی یا ایجاب پیرامونش سخن گفت. درباره ی چگونگی و کیفیت جهان، فقط به شیوه ای جزیی می توان بحث معنادار کرد...
بحث جزیی که در واقع نه درباره ی جهان در کلیت و جهان بودگی اش، بل درباره ی جزیی از اجزای جهان یا موقعیتی خاص در آن سخن می رود.
مفهوم جهان همچون شعر، چیزی مطلقا بی ریخت است، چیزی که تداعی هیچ تصور مشخص و تکینی به ذهن آدمی نمی کند.
شعر، بی آنکه واجد ریخت خاصی باشد، هست. بی کیفیت روشن و از پیش تعیین شده ای.
شعر نه هیئتی مخیل و مرکب از کلمات، که هستنده ای جهان گونه است. شعر به مصرف نمی رسد، شی نمی شود، کار نمی کند و برای کار خاصی هم نیامده. شعر بیان چیزی نیست.
شعر همچون هستنده ای جهانگونه، نسبتی دیگر با آدمی دارد. آدمی همان سان که در جهان «می باشد»، مقیم می شود و خانه می کند و بر زمین ش تکیه می کند، باید در شعر نیز اطراق کند.
شعر چون شهر است، چه که شهر نیز هستنده ای جهان گونه است. نه شهر به مصرف می رسد، نه شعر. شعر گشایش شهری نوست...
در این بی خانمانی عالم گیر، شعر نیز از رمق افتاده، چنانکه شهر نیز. اما این از رمق فتادن، انحدام مطلق نیست، پایان کار نیست. هنوز تا پایان شهر و شعر و جهان مانده. ما در آغاز پایانیم و هنوز نمی دانیم پایان کار چه ها که تواند بود. اگر هنوز رمق ما تمام نشده باشد، هنوز می توان به شعر روی کرد و در این سرزمین رو به زوال اطراق کرد...

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:00 ب.ظ http://www.yadegareman.ir

سلام ممنون از وب زیباتون

مطالب آن مورد استفاده ام قرار گرفت
ممنون وموفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد