آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

ناله میکنم پس فیلسوف نیستم

فلسفه نمی تواند با ناله آغاز شود. در آغاز تفکر فیلسوف، تنها «وجود هست» و بس. و وجود از آن جهت که وجود است، هیچ چیز خاصی نیست، هیچ چیز!
رویای یک ناظر بی طرف که از علوم دقیقه تا علوم اجتماعی مدرن ریشه دوانده، مساله ای مستحدث و اختراع جهان مدرن نیست.
فلسفه را البته با «ناظر» بودن نسبتی نیست، اما تفکر فلسفی، میخواهد در همین ناظری که حکم میکند و طرفداری می کند -حتا طرفداری بی طرفی- تامل کند، در آنچه که این ناظر، آنچه حاکم (حکم کننده) و حکم هر دو دچارش هستند، تامل کند: آنچه وجودش خوانند.
قرار نیست که فیلسوف وجود را تعریف کند و یا از آن همچون اصلی نظرورزانه سود بجوید، فیلسوف میکوشد نسبتی متفکرانه با هستی امور برقرار کند و نفی و ناله، چنان که این روزها سخت شایع است، پیش از هر چیز، نفی هستی یک مساله است. ناله زن، معترض این ویژگی بد فلان چیز یا فلان وضع نیست، او نفی کننده ی هستی آن است. ناله زن، نمی تواند فلان موجود خاص را محو و نیست کند، اما میتواند به سادگی در قبال آن فروبسته بماند و خود را برای آشکارشدن هستی آن موجود، یکسره کور و کر کند.
فیلسوف اما، هماره در فاصله ی خالی و ناپیدای میان حکم کردن و حکم نکردن، سرزمین تفکر خود را می گستراند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد