آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

جایی میان میدان چشم ها

خیره شدن به چهره ها و فیگورهای ناشناس، حتا اگر هم به شدت از ریخت افتاده و فسرده باشند، چیزهای غریبی برای کشف دارد. چهره هایی که میدانی هیچ گاه فرصت کوچکترین گپی با آنها نخواهی داشت، پس با ولعی عجیب نگاه میکنی شان. چهره هایی که گاه متوجه نگاهت می شوند و طفره می روند از نگاهت و دقیقا با این کارشان، چیزهایی را لو میدهند که هزار نگاه مستقیم هم نمی توانست آن را آشکار کند.
این کار البته در جایی مثل خیابان و مترو و دیگر معابر چندان جذاب نیست که مثلا در پارک یا در میان حیاط دانشکده یا اداره یا جاهایی مثل این. جاهایی که آدم ها تنها هستند و منتظر چیزی نیستند و کوششی ابلهانه میکنند از تنهایی شان فرار کنند. مثلا هندسفری یا هدفون در گوش میکنند یا به شکل مسخره ای سعی میکنند با تلفن صحبت کنند یا خودشان را در جمعی از دوستان شان بچپانند!
اما هر بار شکست می خورند، و همین هم است که از نگاه تو سخت خشنود می شوند. جایی میان میدان ادراکی که بین تو و او ایجاد می شود، آرامشی سربر می آورد که هر دو را نوازش میکند.... آرامشی که کوچکترین حرکت و صدایی آن را به فنا میدهد و آشفته می کند. همه چیز در آستانه ی آگاهی رخ می دهد و اگر قدمی وارد آگاهی مشترک شود و مثلا رابطه ای حتا در حد یک سلام برقرار شود، همه چیز برای همیشه نابود میشود، گویی که هیچ وقت نبوده...
کیفی که از مکاشفه ی نیمه آگاهانه از چهره ی یک غریبه ی تنها به آدمی دست میدهد، گاهی نه در دوستی یافتنی است و نه حتا در عشق

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد