آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

وقتی جنون بازی با کلمات و نام های بزرگ، به طرز شهوت انگیزی عود می کند، حاصل چیزی می شود که کمترین ربطی به تفکر و فلسفه و هنر ندارد.
متن زیر را دوستی نوشته و در صفحه ای عمومی به اشتراک گذاشته، صفحه ای که عنوانی فلسفی را یدک می کشد. ابتدا متن را می آورم و سپس به نکاتی اشاره میکنم تا روشن شود چرا برون داد جایی مثل فیس بوک، میتواند از جهل محض، چیزی چون هیولای تفکر را بازنمایی کند:

آدورنو یک نکته ی مهم در مورد هنر می گوید و آن اینکه راز وفاداری هنر به خودش این است که از مفهوم خویش گذر می می کند و خود را می شکند. این درگیری هنر با خویش است که امور متفاوت از زیبایی را می آفریند. حرکت تاریخ اندیشه نیز چنین بوده که هرگاه اندیشه در تضاد با اندیشه قرار می گیرد اندیشه ای دیگر را می آفریند. چه به مذاق خوش بیاید چه نه, ولی این "تضاد" درونی عالم است که حرکت و آفرینش را سبب می شود. خفقان و سرکوب در یک جامعه گرچه منظری خوشایند ندارد ولی این خود سبب می شود که حرکت و تضاد بیشتر نیروهای مخفی درون جامعه علیه ننگ سرکوب شدگی از بالقوگی به درآیند. حال اینجا یا می توان خیلی تاریخی گرا شد و تمام این حرکات را در بطن تاریخ و در قالب ضرورتی فی نفسه درون تاریخ دید و یا "شدن" و این آفرینش را از تاریخ بیرون کشید و بیان کرد که نیروهای آفریننده از گونه ای تکینگی برخوردارند و به هیچ وجه از دل هم بیرون نمی آید.

نماینده ی برجسته ی طیف نخست هگل و طیف بعدی دولوز است. طیف نخست با آفرینش دوگانه ها ذیل مفهوم تاریخ می خواهد به گونه ای ضرورت دیالکتیکی برسد و طیف بعدی با رد بار ننگین سرکوب این دوگانه ها به گونه ای خودبودگی و تکینگی برسد. امر مشترک برای هردو ضرورت حرکت است. حرکت در دیالکتیک نوعی حرکت عمودی است که نامتناهی را در دل تناهی دارد و آن حرکت درونی تاریخ برای رسیدن به مطلق است و هر امر نامتناهی در روح آفریده شود باز هم غایت گراست. به طور کاملا برعکس حرکت در طیف دولوز و فلسفه ی ریزوماتیک او افقی دنبال می شود و امر نامتناهی در دل امر نامتناهی قرار می گیرد دولوز به گونه ای بالقوگی امر بالفعل اشاره دارد که هر امر تاریخی بزرگ در آن لحظه و زمان خاص ناتاریخی نیز می باشد چون با دگر شدن و آفریدن از انقیاد تاریخ می گذرد. در واقع تاریخ از حرکتهای پیشین زاده می شود و نه آن که همچو دیالکتیک حرکت و تاریخ به یک معنا شوند. رقابت بین این دو سخت است ولی آیا می توان به گونه ای دیالکتیکی بین این دو شاق سوم و سنتزی بیرون کشید? پاسخ این پرسش می تواند واپسین پاسخ دیالکتیک باشد ولی اگر پاسخی هم باشد می توان دولوزی "بود" و هگلی هم "شد".

و اما نکات من:
1) اول اینکه بین آنچه آدورنو در باب «وفاداری هنر به خود» می گوید و آنچه نویسنده «امور متفاوت زیبایی»(که البته چندان هم معنی این ترکیب روشن نیست) می نامد، هیچ ارتباط روشنی وجود ندارد، نه در این متن و نه در تفکر آدورنو. روشن نیست چرا در متنی که اساسا درباره ی فلسفه است باید از جمله ای آغاز کرد که درباره ی زیبایی شناسی ست، و همینطور در متنی درباره ی دلوز و هگل، باید نقل قولی از کسی مانند آدورنو آورد که نه نسبتی با «سنتز هگلی» دارد و نه نسبتی با «هستی شناسی تفاوت» دلوزی. بگذریم از این که گزاره ی مبهم نقل شده از آدورنو نیز، چندان عبارت مرکزی در نگاه استتیک آدورنو نبوده و حتا نویسنده روشن نکرده چرا باید بین منطق تاریخ هنر و تاریخ فلسفه آن هم از نظر آدورنو، گونه ای اینهمانی بیرون کشید. آن هم برای دلوزی که در کتاب «فلسفه چیست؟» حساب هنر و کارکرد آن را از فلسفه جدا دانسته و همینطور هگلی که در مراحل رفع دیالکتیکی خود، هنر را تنها دقیقه ای رفع شده در تاریخ خودآگاهی روح میداند و نه دارای مراحلی موازی و این همان با تاریخ فلسفه. حتا پیوند بین تاریخ فلسفه و تاریخ هنر، برای آدورنو نیز به هیچ رو به سبک موازی و اینهمان نیست.

2) نویسنده پس از اینهمان کردن تاریخ هنر و تاریخ تفکر و همچنین باز کردن پای آدورنو به دعوای هگل و دلوز، نتیجه ای جالب می گیرد! این که تضاد درونی عالم است و همین تضاد باعث آفرینش می شود. روشن نیست که به چه دلیل باید این سخن را پذیرفت و اصلا نسبت این سخن با فکر فلسفی هگل و آدورنو و دلوز در چیست. چه بسا بتوان با اغماضی بزرگ این سخن کلی و تقریبا بی معنا را با دیالکتیک منفی آدورنو یکی گرفت، اما در این صورت پرسیدنی است که چرا باید از آدورنو برای فهم دلوز استفاده کرد؟ امر منفی و تضاد، هر چند ترم هایی کلیدی برای دیالکتیک منفی هستند -گرچه که به هیچ وجه یکی نیستند و باز اگرچه که تضاد به هیچ وجه موتور محرک دیالکتیک نیست، بلکه تناقض و یا بهتر بگوییم آنتی نومی های کانتی که ورای مقوله ی تضاد است بنیاد دیالکتیک است- اما در نهایت کاملا ترم هایی معوج برای فهم مقولات دلوزی چون تفاوت و آری گویی هستند. در ادامه به این مساله باز خواهم گشت.

3) نتیجه ی فاجعه بار تری اما از گزاره ی کلی پیشین در ادامه بدست آمده. گزاره ی قبلی -که تضاد درونی عالم و شرط آفرینش است- که به زحمت میتواند عبارتی فلسفی و درست باشد و تنها با تاویلی خاص میتواند به هگل و آدورنو مربوط شود، مقدمه ای شده برای این نتیجه: «خفقان و سرکوب در یک جامعه گرچه منظری خوشایند ندارد ولی این خود سبب می شود که حرکت و تضاد بیشتر نیروهای مخفی درون جامعه علیه ننگ سرکوب شدگی از بالقوگی به درآیند». اولا روشن نیست که چرا باید در فلسفه از چیزی به اسم جامعه و مساله ی خفقان حرف زد. کسی که کمترین شناختی از دلوز و نگاهش به فلسفه داشته باشد، خوب میداند که صفحه ی درون ماندگار فلسفه، نه چیزی از سنخ جامعه و عوامل اجتماعی، که چیزی از سنخ تجربه ی تکین و منحصر به فرد از هستی است. حتا هگل و آدورنو نیز، مساله ی امر منفی را به هیچ رو به عنوان شکافی اجتماعی درنظر نمیگیرند و خوانش آدرونویی و فرویدی از مساله ی سرکوب - که البته مطلقا ضد دلوزی است- ما را به این نتیجه ی هولناک نمی رساند که سرکوب عامل آفرینش و تفاوت است؛ بلکه برعکس مساله ی سرکوب هماره واکنشی به ترومایی است که پیشاپیش برای فرد -در روانکاوی- و یا سوژه -در فلسفه- رخ داده.سرکوب دارای منطق اینهمانی است و مترصد آن است که امر متفاوت را به هر وجهی که شده، به امر همسان بازگرداند.

4) در ادامه نویسنده دست به ساختن دوگانه ای زده که از اساس رسوا و خنده دار است، دوگانه ی تاریخ-شدن. این دوگانه گرته برداری ناشیانه ای ست که نویسنده از مساله ای مشابه از تفکر دلوز انجام داده، مساله ای که دلوز در آثار گوناگونش، به شیوه هایی کاملا متفاوت دست به تبیین آن زده. صیرورت، ترمی بیگانه با فلسفه ی دیالکتیک هگل نیست و دست بر قضا مسایلی چون نفی در نفی، آفهبونگ، حرکت مدام دیالکتیکی، جملگی دلالت بر نگاه صیرورت باور هگل دارد. هگل، شدن یا صیرورت را در چندجا به تصریح در بنیاد فلسفه اش دانسته، دو ارجاع معروف و صریح هگل به مساله ی صیرورت، یکی در پیشگفتار پدیدارشناسی روح، دیگری در بخش نخست علم منطق، نشان میدهد که بیگانه دانستن هگل با صیرورت، چیزی فراتر از یک شوخی نیست. فهم و نقد به کنار، حتا اطلاعات عمومی در باره ی تاریخ فلسفه، کافی بود تا نویسنده به نوشتن چنین شوخی مسخره ای، خطر نکند. نگاه متفاوت دلوز و نیچه نسبت به هگل، در مقوله ی صیرورت، بیشتر از هر چیز ناشی از هستی شناسی و مقوله ی تفاوت است که برای مثال در بحث شان درباب بازگشت جاودان، به آن تصریح کرده اند. بازگشت جاودان، موجب فرآیند تکینه ای در هر هستنده می شود که او را به شیوه ای از انقیاد غایت باور تاریخی به بیرون می اندازد. اینجا تاریخ نه مساله ای ضد شدن، که در واقع بازنمایی گونه ای از شدن است که منقاد نگاه غایت باور میشود. بنابراین دوگانه ی شدن-تاریخ، بسیار پیچیده تر و در هم تنیده تر از آن است که دو جبهه ی فکری را ایجاد کند که از یک سو عده ای بچه گانه بر شدن تاکید کنند و عده ای دیگر، بر تاریخ! بنیاد این مساله ی اساسی، فراتر از دعوای استقلال و پرسپولیس است و هگل و دلوز نیز، بسیار باهوش تر از آن هستند که در چنین مسایلی دست خود را رو کنند. مسایل دیگری چون ضرورت در دیالکتیک و فقدان ضرورت در فلسفه دلوز نیز، نشانی ست این بار، بر نفهمیدن فلسفه ی دلوز. تاکید دلوز از خلال فیلسوفان گونان بر مساله ی ضرورت بسیار بنیادی ست. برای مثال دلوز در قسمتی از نیچه و فلسفه، به مساله ی ضرورت و تصادف به نزد نیچه می پردازد و تصریح میکند که اساس فهم متفاوت نیچه از مفهوم ضرورت، به عنوان متضایف مفهوم تصادف است که موجب نگاه کنشی و آری گوی او به هستی است، نه نفی مفهوم ضرورت!

5) اما پیشتر اشاره ای به این داشتم که اگر مقدمات مبهم نویسنده را به حداقل حدممکن از زبان فلسفی برگردانیم، تصریح او بر خوانشی مبتنی بر دیالکتیک منفی از مفهوم فلسفه و بنابراین تاریخ فلسفه است. اما پرسش اصلی که از منظر دلوز و نگاهش به مفهوم فلسفه میتوان مطرح کرد، نه صرفا تاکید بر مساله ی امر منفی، بلکه پرسش از این است که چرا باید فلسفه را همچند تاریخ فلسفه فهمید. به شرح مستوفایی که دلوز و گوتاری در کتاب فلسفه چیست، آوردند، فلسفه نه بر بستر تاریخی و تاریخ فلسفه، بل بر بستر صفحات درون ماندگاری بسط می یابند که بر زمین فلسفه -و نه تاریخ فلسفه- قرار گرفته است. در واقع تاکید بر این که دلوز را به عنوانی آنتی تزی در فهم تاریخ فلسفه، در مقابل نگاه هگلی مطرح کنیم، نشان از آن دارد که نه تنها هیچ از تفکر فلسفی دلوز و هگل نمیدانیم، بلکه درباره ی مفهوم تاریخ و تاریخ فلسفه نیز هیچ نیندیشیده ایم.

6) پایان این مطلب و جمع بندی جناب نویسنده، تقریبا بی معنی ترین عباراتی است که میتوان درباره ی نسبت فلسفه ی دلوز و هگل به زبان راند. پایانی که میخواهد به سبکی دیالکتیکی جمعی بین دلوز و هگل برقرار کند و فراتر از آنها برود، اما در عمل نه به دیالکتیک مربوط می شود، نه به دلوز و نه به هگل. وقتی نویسنده بدون داشتن کوچک ترین درکی از فلسفه ی این فیلسوفان و اصلا دعوایی که بین اینها میتواند برقرار باشد، به شیوه ای شهوتناک میل به سنتز آنها دارد و صادر کردن حکم پیرامون کلی ترین مسایل این فیلسوفان و تاریخ فلسفه به طور کل را، بر تدقیق و بررسی جزییات فلسفی آنها ترجیح میدهد، در واقع از هر دوی این فیلسوفان و اصلا از زمین هر فلسفه ی ممکنی، خود را به جهنم کلی بافی تبعید کرده. فلسفه به نزد هگل درگیر با مفهوم -یا صورت معقول- و کلی انضمامی است، کلی هایی که به هیچ رو سر در دنیای انتزاعیات ندارند و هماره با جزییات فراوان منضم شده اند. فلسفه همینطور به نزد دلوز نیز، درگیر با امر کلی ست اما نه به عنوان چیزی که جزییات را توضیح دهد، بل به عنوان چیزی که خود باید توضیح داده شود. بنابراین هر نوشته ی فلسفی که به وجهی، امر کلی را پیشاپیش مفروض بگیرد و بدون اشاره به جزییات و منضم شدن به آنها و یا بدون توضیح دادن آن کلیات، سعی کند مدعیات خود را به اثبات برساند، پیشاپیش خود را از تمام دعواهای فلسفی ممکن بین دلوز و هگل به بیرون رانده.

بله دوستان! میل به بازی با نام های فلسفه، هماره میتواند به چنین فاجعه هایی بینجامد. باید مراقب بود
نظرات 2 + ارسال نظر
Mahdi جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:11 ب.ظ

سلام آقای ابریشمی. بنده کریمی، نویسنده ی همین مطلبی هستم که در وبلاگتان درج کردید. نخست خیلی ممنون و خوشحالم که بعد از حواشی و جدل های کوته نظرانه ی فراوان، نقدی محتوایی از مطلبم انجام دادید. من اول تعجب کردم که چنین کاری کردید ولی باز هم خوشحالم چرا که در قالب این نقدهایتان دیگر از آن زبان مبهم، بی محتوا و فهم ناپذیرتان هم خبری نیست و اینجا درگیری، درگیری اندیشه خواهد بود. من اکنون نسبت به این مطلبی که مدت ها پیش نوشته ام خودم نقد جدی محتوایی دارم ولی ده برابر بیشتر نیز به نقد شما نقد دارم. شما با ادبیاتی تمسخرآمیز و جدل جویانه ی شخصی حملاتی هم کردید که قطعا در نقدم به آن گزافه ها توجهی نخواهم کرد و مورد دوم اینکه اساسا یا متوجه منظور من در مطلبم نشدید یا بی نهایت آن ها را غرض ورزانه مصادره به مطلوب کردید. جواب هر پاره ی شماره گذاری شده ی نقدتان را با درج همان شماره پاسخ خواهم داد. ضمنا موارد تاکید شده از نقل قول ها از جانب من است:

1-نخست می پذیرم که نوشته ام بسیار شلخته و با ادبیاتی نادقیق و ناسرراست است و مفصل بندی محکمی هم ندارد. در مورد دیدگاه آدورنو من به هیچ وجه به اینهمانی تاریخ هنر و تاریخ فلسفه اشاره نداشتم. آن فقط مثالی بود بر این مبنا که هنر و اثر هنری حد مشخصی ندارد و از حدود صلب خویش در می گذارد و نه قصد مقایسه ی آدورنو با هگل را داشتم و نه با دلوز. این دقیقا گشودگی هنر به آشوب است. در همان کتاب معظم «فلسفه چیست؟» فصل آخر دلوز و گتاری این رویه را مبسوط شرح می دهند که هنر، فلسفه و علم از رهگذر نوعی گشودگی به آشوب از عقاید، کلیشه ها(اینجا کلیشه های هنری) و حدگذاری های پیشین گذر می کنند. «هنرمندان بیشتر علیه کلیشه های عقیده می جنگند و نه علیه آشوبی که به طریقی مشخص همه ی آرزوهایشان را فرامی خواند.»(ص258) و «مفهوم به آشوبی ارجاع می یابد که همنواخت و به اندیشه یا همان جهان آشوبی بدل شده است. اندیشیدن چه می بود اگر پیوسته با آشوب مواجه نمی شد.»(ص263)

2- در مورد این جمله ی «"تضاد" درونی عالم است که حرکت و آفرینش را سبب می شود.» من خودم نقد جدی به حرفم دارم ولی آقای ابریشمی مگر موتور حرکت دیالکتیکی تاریخ برای هگل بر مبنای همین تضاد نبوده است؟ قول دلوز در کتاب خوب «نیچه و فلسفه» «دیالکتیک از "تضادها" تغذیه می کند.»(ص269) نظر شما در مورد حرکت دیالکتیکی بر مبنای تناقض کاملا صحیح است ولی دیالکتیک بر مبنای تضاد هم صحیح می باشد چون این دو ترم "تضاد" و "تناقض" برای هگل معنای خاص هگلی دارند.این دعوای شما با من لفظی است و تفاوت محتوایی ندارد. نقل قول بالا از دلوز «دیالکتیک از "تضادها" تغذیه می کند.» (نیچه و فلسفه، ص269) یا مثلا گئورگ لوکاچ در کتاب مفصل «هگل جوان» آنجا که «آگاهی دیالکتیکی» بین فلسفه ی روشنگری و دیالکتیک هگلی را مقایسه می کند در باب دیالکتیک روشنگری می گوید:«دیالکتیک دقیقه ای است که در آن تعین های "متضاد" به یکدیگر تبدیل می شوند... اما این روند پیوسته ی اضداد به یکدیگر جهت ندارند؛ نوعی تحرک دایمی. ...و از آن دیدگاه اخلاقی اجتماعی بسیار موفق تر از آن قطعاتی است که هگل در آن ها "اضداد" را به آشتی می رساند.»(ص 613) یا حتی مثال هایی از متن «پدیدارشناسی روح» هم دارم. یا باز مثلا در تفسیر استیس در کتاب «فلسفه ی هگل» ترجمه ی اقای عنایت داریم: «هگل دریافت که هر تصوری ممکن است "ضد" خود را در خویشتن پنهان داشته باشد و این "ضد" را می توان از آن تصور بیرون آورد یا استنتاج کرد.»(جلد اول، چاپ 1352، ص121)

3- آقای ابریشمی من کجا گفتم که مفاهیم فلسفه روی واکنشی احساسی نسبت به شرایط سیاسی-اجتماعی ساخته می شود که شما نتیجه می گیری «کسی که کمترین شناختی از دلوز و نگاهش به فلسفه داشته باشد، خوب میداند که صفحه ی درون ماندگار فلسفه، نه چیزی از سنخ جامعه و عوامل اجتماعی»؟ آقای ابریشمی من هم همین کتابی که می گویید را خوانده ام و دقیقا متوجه فرمایشتان می شوم ولی نقد شما ناصواب است. محرک و انگیزش فلسفه کاملا به همین ننگ ها و سرکوب ها مرتبط است. دلوز-گتاری در «فلسفه چیست؟» می گوید: «شرم انسان بودن در شرایط بی اهمیت، در برابر فرومایگی و ابتذال وجودی که ""دموکراسی"" ها را به تسخیر در می آورد، در برابر ترویج همین حالات وجود و نیز ترویج اندیشه ی بازاری، و در برابر ارزش ها، ایده آل ها و... "ننگ" امکان های ارائه شده از جانب زندگی به ما، از درون ظاهر می شود. ...این احساس شرم یکی از قدرتمندترین "انگیزش های" فلسفه است.» حال بگذریم از آنکه دلوز-گتاری در همان کتاب در مورد شکل گیری فلسفه به شرایط سیاسی-اجتماعی یونانیان و حتی تقابلش با امپراطوری ایرانیان هم یاد می کنند.

4- فرموده اید «در ادامه نویسنده دست به ساختن دوگانه ای زده که از اساس رسوا و خنده دار است، دوگانه ی تاریخ-شدن.» من نمی دانم چقدر به همان فلسفه ی دلوزی که سنگش را به سینه می زنید آگاهی دارید. در این پاراگراف اساسا نه حرف مرا فهمیده اید و نه شناختی کافی نسبت به دلوز دارید. نمی دانم شما از این قطعه ای که از دلوز می آورم چه برداشتی دارید و خواهشمندم اگر نظری غیر نظر من را دارید بفرمایید تا ما بی سوادان گردن از مو باریک تر هم بفهمیم. دلوز در مصاحبه ای در ارتباط مساله ی "تاریخ" و "شدن" در کتاب خوب «یک زندگی...» می گوید: «ما خیلی زیاد درباره ی تاریخ حرف زدیم. تنها بدین خاطر که شدن از تاریخ متمایز است. همه جور همبستگی و پژواک بین شدن و تاریخ وجود دارد. شدن از تاریخ آغاز می شود و به آن بازمی گردد، اما به تاریخ تعلق ندارد. نه امر ابدی، بلکه شدن در "مقابل" تاریخ است.»(ص615) تکینگی امر متفاوت در زمان ونوعی تکثر بی پایان تفاوت هاست که شدن را ازشر نیروهای پیشینی و غایت پسینی تاریخی جدا کرده و غیرتاریخی می کند. آقای ابریشمی محض رضای خدا من کجا گفته ام فلسفه ی هگل بویی از صیرورت نبرده است؟ تا چقدر غرض ورزانه می توانید نقدی آبکی بنویسید؟ نوشته اید: «دوگانه ی شدن-تاریخ، بسیار پیچیده تر و در هم تنیده تر از آن است که دو جبهه ی فکری را ایجاد کند که از یک سو عده ای بچه گانه بر شدن تاکید کنند و عده ای دیگر، بر تاریخ» هرچند که من مساله را دقیقا به این شکل صورت بندی نکرده ام. خود همان دلوز حساب کار هگل را چنین نسخه می پیچد که «مادامی که هگل و هایدگر تاریخ را به منزله ی فرمی از درونی بودن وضع می کنند که در آن مفهوم ضرورتا سرنوشتش را گسترش می دهد یا از آن پرده برمی دارد، "تاریخ نگار" باقی می مانند. ...در نهایت جغرافیا خودش را به زور از چنگال تاریخ قاپ می زند تا شدن هایی را که به تاریخ تعلق ندارند، کشف کنند.» در ادامه می گوید اساسا «شدن به تاریخ تعلق ندارد.»(فلسفه چیست؟ ص130) اینها بدین معنا نیست این حرف مضحک و ابلهانه را بگوییم که هگل با صیرورت ناآشناست. ادعای دلوز این است که دیالکتیک هگل مساله ی "شدن" را بد طرح می کند و آن را جابجایی بین دقایق کاملا انتزاعی برقرار می کنند که قول مایکل هارت در تفسیرش از دلوز، بر تن واقعیت گشاد می آیند. دلوز در کتاب «نیچه و فلسفه» می گوید «دیالکتیک تغییر و دگرگونی را بد می فهمد، زیرا بسنده می کند به جابجایی میان طرف های انتزاعی و ناواقعی»(ص270)

5-بخش اول این پاراگراف را می پذیرم و اصلا نقد خودم نیز همین است که فلسفه را نبایست همچون تاریخ فلسفه و عمودی دید. البته کم نبوده اند آنهایی که حرکت فلسفه را عمودی دیده اند. مانند نگاه هگل که این حرکت دیالکتیکی عمودی تاریخی به سوی بالفعل شدن و حرکت درونی روح سرانجام دارد. البته من این مطلب را سال پیش نوشته ام و خب فهمم نسبت به آن موقع نیز دستخوش تغییر.

6-من اینجا تلاش نکردم بین دلوز و هگل سنتزی برقرار کنم و فقط آن را در قالب پرسشی مطرح کردم. من بعد از خواندن کتاب بی نظیر «ژیل دلوز: نوآموزی در فلسفه» از مایکل هارت پاسخ این سوالم را پیدا کردم که نه اساسا نمی شود بین این دو سنتزی برقرار کرد چرا که پروژه ی "نفی مطلق" نیچه ای-دلوزی قابل مقایسه با "نفی نسبی" یا فنای ابقایی هگلی ندارد و همینطور دلایلی دیگر که بحث مفصل خود را می طلبد. ولی این که می فرمایید «. وقتی نویسنده بدون داشتن کوچک ترین درکی از فلسفه ی این فیلسوفان و اصلا دعوایی که بین اینها میتواند برقرار باشد، به شیوه ای شهوتناک میل به سنتز آنها دارد.» خدمتتان عرض کنم که خیلی از هگل شناس های مطرح جهان نیز این ایده را مطرح کرده اند؛ در این باره می توانید کتاب مایکل هارت را ببینید که متاسفانه الان شاهرود همراهم نیست.

آقای ابریشمی تا آنجا که پیش فرضتان این باشد که عالم و آدم نمی فهمند و آسمان سوراخ گشته و پیامبرانی همچون شما نازل شده اند نتیجه اش می شود این نقدهای غرض ورزانه ی بی سروته که باعث می شود آن حباب فهمتان رو به باد شدن بیشتر کند. با ادبیات تمسخرآمیز هم نمی شود فلسفه بافت دوست من. هر کنشی واکنشی دارد و اینطور نیست که عالم و آدم را بنوازید و مابقی دست روی دست گذاشته و تماشایتان کنند. این فقط ویژگی شما نیست، آن را در طیف جدید روشنفکری خصوصا در ورژن تهرانی می بینم. واقعا این ادبیات تند خویانه را در هیچ جریان فلسفی به حساب چپ رادیکال اعم از دلوز، نگری، هارت و... بقیه هم نمی بینم. به هرصورت شتر سواری دولا دولا نمی شود برادر من. موفق باشی.

سلام مهدی جان
0) من هم خیلی خوشحالم که خشم و پرخاش پیشین را به کناری گذاشتی و با تعصب کمتری با صحبت های من مواجه شدی. کاش که در فیس هم یکطرفه به قاضی نمی رفتی و دست به بلاک کردن نمی زدی، بدون آنکه واکنش مرا ببینی.
بدون شک هیچ وقت دعوایم را با تو، در حیطه ی مسایل شخصی نمی دیدم و برخلاف پیغامی که دادی، به خود جرات داوری درباره ی شخصیتت رو نمی دادم. مشکل من، به عنوان کسی که صرفا دوستدار تفکر است - و نه البته مدعی، برخلاف نسبتی که مدام به من میدهی- شیوه ی اندیشه ورزی و مبادی ست که شما مدام از آن استفاده می کنید، به دیگر سخن، مشکلی که یک متفکر با متفکر دیگر می تواند داشته باشد، و نه مشکلی که یک خود علامه پندار با یک فرد عامی.
لحن من بی رحمانه و جدلی ست و دلیلی هم نمی بینم که لحن خود را با سلایق دیگران مطابق کنم، کما اینکه برای شما و هر کس دیگر آزادی در لحن را قایلم. اما در مورد محتوا کاملا برعکس، معتقدم این متفکر است که باید خود را منقاد حقیقت کند و نسبت کلبی مسلکانه با آن برقرار نکند. بنابراین اگر بدون تعارف هایی که برایم در حوزه ی فلسفه به غایت دل بهم زن اند، به متونی که از نظر خود مساله دار میبینم، حمله می کنم، این مهم را پیش فرض میگیرم که مخاطبم آنقدرها حقیقت جوی و دوستدار تفکر هست که فارغ از لحن ظاهرا جدلی ام، به محتوای نقادانه ام بیندیشد. واقعا تعجب میکنم که مخاطبم محتوای سخنم را همه سر به سکوت برگزار کند و یکسره به مساله ی کاملا ذوقی و شخصی لحنم بند کند و نهایتا شخصیتم را مورد حمله قرار دهد. نه آنکه شخصیتم را چندان جدی بگیرم که از حمله به آن ناراحت شوم، کاملا برعکس! از این که به مساله ی ایگوی مطلقا بی اهمیت کسی چون من - و همینطور مخاطبم - پرداخته شود و استدلال و تفکرم کاملا چشم پوشی شود، سخت حیرت میکنم چه که پیش فرض چنان که پیشتر گفتم، حقیقت جویی فرد مقابلم است، نه میل به تکریم کودکانه ی شخصیت ها و تعارف هایی که جز ضعف مزاج حاصلی ندارند.
من برای مزاج اندیشه گی خود و مخاطبم احترام بیشتری نسبت به ایگوی خود یا مخاطبم قایلم، ترجیحم این است که دومی را قربانی اولی کنم اگر مجبور شدم تا اولی را قربانی دومی. شاید بگویید این سبک مرام بحث و گفت و گو نیست، که در آن صورت از همان دلوزی که تمایل فکری به او دارید می گویم، فلسفه را هیچ نسبتی با بحث و گفت و گو و مرام بحث و گفت و گو نیست. فلسفه اتوس ویژه ی خود را داراست و گپ و گفت هم مرام دیگر.

1) در این مورد حقیقتا نمی فهمم چرا دوست دارید پاسخی دهید، اگر پذیرفته اید که بیان شما در اینجا پریشان و ناقص است. شما در واقع پاسخم را در این بند با این تکنیک داده اید که: «منظورم از این آن بود که...». این که منظور شما چه بود، محترم و قابل بررسی - که در اینجا نمی خواهم آن را بررسی کنم - اما این که نوشته تان بیان چه معنایی فارغ از نیت تان بود، مساله ی نقد من بود و هست. از نوشته ی شما به هیچ رو مساله ی آشوب فهمیده نمی شود، و حتا اگر هم تاویل به آشوب کنیم نسبت آدورنو و آشوب مشخص نمی شود. مرادم این است که بخش نخست سخنان شما گزافه بود، حتا با وجود تاویلی که الان کردید و این گزافه گی با هزار تاویل و ارجاع و توضیح بعد از این هم رفع و رجوع نمی شود.

2) درباره ی نسبت تضاد و دیالکتیک هم عزیز من، چندان دفاع مناسبی نیاوردید. نخست این که دلوز به هیچ وجه مفسر خوبی برای مساله ی هگل و دیالکتیک نبود و نیست. فهم دلوز از هگل، از اساس مغشوش و غرض ورزانه است و این چیزی ست که اگر اندکی در فضای فلسفی معاصر - که البته کاملا متفاوت از بازار کتب ترجمه ای ایران است- درباره اش تحقیق کنید، آن را به سهولت در می یابید. دلوز نسبت به هگل، هیچ گاه نقدی ننوشته که به تعبیر خودش درون ماندگار باشد، چه که خوب می دانسته هگل را نمی توان با درون ماندگاری که دست بر قضا شیوه ی مختار خود هگل و همینطور دلوز است، به نابودی کشاند. دلوز نسبت به هگل، رویه ای کاملا «بیرونی» را پیش گرفت، یعنی گونه ای بی اعتنایی تعمدی، و تا جایی که توانست کوشید از هگل تصویری جعل کند تا مفاهیم خودش را جا بیندازد. این البته به معنای مصادره به مطلوب و یا حمله به آدمک پوشالی نیست، برعکس هگل جعلی جناب دلوز، در فضای فکری فرانسه و در تب و تاب می 68 و تفسیر کسانی چون هیپولیت و لکان کاملا زنده بود و مورد ارجاع قرار میگرفت. طرفه آنکه او به تصویری از هگل حمله می کرد که حکم تصویر جزمی اندیشه ی زمانه اش را داشت، اما نسبت به خود هگل در آپاراتوس آثارش، تقریبا هیچ حمله ی جدی را ترتیب نداد. دلوز را نه با نفی تفکر هگل، که با بی اعتنایی نسبت به هگل باید خواند. این چیزی ست که دست بر قضا مساله ی اصلی من با متون شماست، متونی که درباره ی نسبت هگل با دلوز می نویسید و از نظر ارزش فلسفی و علمی - علمی به معنا اعتبار استناد به متون پایه - امروزه کاملا مخدوش است. این نظر امروز این قدرها شایع شده که کسی چون ژیژک هم در کتابی با عنوان «اندام بدون بدن» - که کتابی صرفا با مقاصد آکادمیک نوشته شده برای مخاطب خاص نیست- به حملات ضعیف دلوز به هگل، حمله میکند و تمام اصول دلوزی را چنان تاویل میکند که از دل دیالکتیک هگل برآمدنی باشد. من کاری به تاویل خاص ژیژک ندارم و چندان هم همدلی با رویه ی پلمیک او ندارم، اما مقصودم اینجاست که سرسری بودن نگاه دلوز به هگل، امروزه از مسلمات فضای فکری و آکادمیک قرن 21 است.
جدای از این ماجرا، نیازی به سوپرمنی چون ژیژک هم نیست تا مچ دلوز را رو کنیم، همین ارجاعی که شما در نیچه و فلسفه به دلوز دادید، برای هگل پژوهان امروزی، امری یکسره نامقبول است. اول این که هگل تضاد را به خودی خود موتور دیالکتیک نگرفته؛ مساله ی او نفی نیست، بلکه نفی در نفی است. ثانیا اگر دیالکتیک هگل از تضادها تغذیه می کرد، هیچ گاه نمی توانست داعیه دار دانش مطلق باشد که اساسش خودآگاهی و رهایی کامل روح از صورت های ناسازگار و نامنسجم است.
در مورد لوکاچ هم اول باید فاصله ی انتقادی او را با هگل در نظر داشت، لوکاچ شارح هگل نیست که تمامت تفکر فلسفی او را برای ما منسجم ارائه و تفسیر کند. برعکس، او خود را متعهد به بازسازی و تغییر تصویر فکری هگل می بیند، چنانکه به مقصود تاریخی و سیاسی ویژه ی خود برسد. این شیوه ی برخورد او، به مثابه رویکردی گزینشی و نابسنده، سالهاست که مردود و مخدوش دانسته شده و برای مثال همین ژیژک که کسی در نیات سیاسی تند و تیزش شکی ندارد، هگل را فراسوی سبک لوکاچ و هگلی راست-هگلی چپ میخواند. و مثال دیگر، گادامر است که میکوشد هگل را از خلال هگل بازخوانی کند و رسمن بیان میکند که شیوه های تفسیری مرسوم برای هگل، به هیچ رو به نقاط بنیادین اند فکر او راه نمی برند و حالا باید هگل را از نو هجی کنیم.
کتاب استیس هم که از یک سو در زمانه ی همان تفسیرهای یکسویه نسبت به هگل نوشته شده، تفسیرهایی که امروزه مخدوش اند. و از سوی دیگر برای مخاطب آماتوری ست که درک چندانی از مسایل فلسفه در کل ندارد، اما میل به آشنایی با هگل را داراست. چنانکه مرحوم عنایت نیز، نه به مقصد فلسفه که از برای اندیشه ی سیاسی که تخصص اش بود، نیاز به ترجمه ی چنین کتابی را حس میکرد.
طرفه آنکه اگر تمام حقایق فلسفی محدود به بازار نشر کتب فلسفی ایران بود، شما محق بودید هگل را چنان که تفسیر کردید معرفی کنید، اما اگر فلسفه را کمی جدی تر از ترجمه های چند خط در میان بگیریم، متوجه میشویم بسیاری از چیزهایی که درباب هگل و فیلسوفان دیگر شایع شده، نسبت ناروا و مخدوشی بیش نیست. در پرانتز عرض کنم، این که در آن پیغام شخصی شما را دعوت به تاملی فراتر از کتب ترجمه ای موجود کردم، میبینید که مساله نه بر سر خود برتر پنداری که بر سر حقیقت و تفکر فلسفی بود و من بر این پندار بوده و البته هستم که شما حقیقت فلسفی را مهم تر از تفاسیر خود از کتب موجود میدانید.

3) درباره ی نسبت اجتماع و فلسفه خوشحالم را این موضوع را پذیرفتید که چنین نسبتی دست کم در جغرافیای فکر دلوز، نسبتی ناموجه است. اما در باره ی این که چرا شما را در دام این سبک تفکر می بینم، دلیلی جز نوشته ی حودتان وجود ندارد. شما از تعمیمی که نسبت مساله ی فلسفی تضاد به تمام عالم وکنش آفرینش داده اید، نتیجه ای اجتماعی اخذ کردید که البته سخت هولناک و نامربوط است. نامربوط اولا به این دلیل که سرکوب چنان که گفتم، واکنشی در قبال بازتولید تفاوت و بازگشت جاودان امر متفاوت است، بنابراین هیچ گاه موجب بالفعل شدن بالقوه های متفاوت نمی شود. ثانیا سخن شما نامربوط است چرا که مساله ی تضاد متعلق به عالم «مفاهیم» یعنی صفحه ی درون ماندگار فلسفه است، اما نتیجه ای که گرفتید، صفحه ی اجتماعی است. در بوطیقای نوشتار فلسفی، اصل بر آن است که میان عبارات متوالی که نسبت شان بهم نسبت عموم و خصوص من الوجه یا عموم و خصوص مطلق است، نسبت «انتاج» برقرار است. مگر آنکه در ادامه تصریح بر عدم امکان انتاج برود و یا نویسنده با شماره گذاری و جداسازی پاراگراف ها، پیوستگی بین عبارات را بشکند. بنابراین وقتی من میبینم شما ابتدا یک عبارت کلی درباره ی اندیشه و اساس آفرینش در کل می گویید و سپس عبارتی درباره ی آفرینش در اجتماع می گویید و تصریحی هم بر جدایی این دو نمیکنید، نه من، که هر فارسی زبانی نتیجه میگیرد که این جزیی را از آن کلی نتیجه گرفتید و یا دست کم آن را به مصداق قاعده ی کلی پیشین آوردید. در هر صورت با توجه به اصول دلوز که میکوشید پایبند به آن باشید، حاصل چیز مخدوشی است.
درباره ی اشارات دلوز پیرامون امپراطوری و پولیس و درون ماندگاری، البته صحبتتان را حمل بر احسن میکنم و نمی گویم کژفهمی دلوز است و یا از اساس مخدوش، اما واقعا میگویم نامفهوم است. دلوز تاکید بر پولیس به مثابه شرط امکان فلسفه داشته، قبول؛ اما شهر به مثابه فرمی درون ماندگار و افقی و ریزوماتیک و یا به مثابه موجودیت اجتماعی و سیاسی؟
اگر اولی باشد، حتمن بهتر از من میدانید که موضوع ربطی به سبک استنتاج شما نداشته و حتا اگر هم سخن شما را تاویل به این گزاره ی دلوز کنیم، اتفاقا سخن شما در مخالفت با ایده ی دلوز از آب در میاید. این که شهر در فضای گشوده ی دوستی شرط امکان آفرینش مفهومی است کجا و این که نسبت سلسله مراتبی سرکوب و خفقان و فضای دشمنی شرط امکان آفرینش و تفاوت است کجا؟

4) اول این که من سنگ دلوز را به سینه نمی زنم، جدای از لحن نامطبوع و دعوای شخصی که پشت این عبارت شماست و من از آن میگذرم، باید بگویم من سنگ فلسفه را به سینه میزنم و برآنم که فلسفه یکی بیش نیست و تعبیر فلسفه ی دلوز و هگل و ایکس و ایگرگ اشاره به تفاوتی به تمام ذات ندارد. تنها کثرت رویکردها به یک موجود واحد را می رساند. بنابراین رویکردی که به فلسفیدن وفادار تر باشد برای من ارزشمندتر است. دلوز هم نه پیامبری است که بخواهم خط به خط به او ارجاع بدهم و تصور کنم او راوی حقیقت تام است، نه نابغه ای ست که تمام ابواب فلسفه را یکبار برای همیشه گشوده باشد. دلوز در مورد هگل، هایدگر و پدیدارشناسی سخنانی دارد که چیزی فروتر از فاجعه است و جز ارزش تاریخی - به این معنا که فلان فرد فلان اظهار نظر را داشته- هیچ ارزش دیگری ندارند. نمی گویم نوآوری هایی برای پدیدارشناسی و هگل شناسی نداشته، حاشا و کلا که چنین نیست. مساله ام همان اظهار نظرهایش است که خوشبختانه اینقدرها باهوش بوده که هماره حساب فلسفه را از اظهار نظر جدا کرده، حالا چه اظهار نظر خودش باشد و چه دیگری.
اما درباره ی مساله ی شدن و تاریخ تصور میکنم یا متن را نخواندید و یا متن خودتان. این شما بودید که دو رویکرد را جدا دانستید و نماینده گی یکی را به دلوز دادید و دیگری را به هگل. این تناقض در متن خود شما بود که از یک سو «حرکت» را مساله ی مشترک دو رویکرد دانستید و از سوی دیگر رویکرد هگل را بیگانه با صیرورت واقعی. دوست من، من نه به اندازه ی شما، بلکه با فهمی که کمتر از شماست میگویم دعوای دلوز و هگل بر سر صیرورت، در حاق واقع پیچیده تر از گزارشی است که خود دلوز از آن میدهد. دلوز کی و کجا نشان داده هگل چه فهم دقیقی از صیرورت داشته؟ ببینید دوست من، پرونده ی جدال فلسفی دلوز با هگل، ر سر صیرورت هنوز گشوده است، این موضوع جزو مسلمات نیست که بتوان آن را پیش فرض گرفت. بنابراین نقل قول آوردن شما از آثار مدعی نیز، تا زمانی که به دلایل محکم منضم نشود، جز تکرار ادعا نیست. اما متاسفانه این تکرار چنان انجام شده حتا بیشتر از خود دلوز مساله را تمام شده فرض گرفته و در نتیجه حاصل چنانکه عرض کردم گرته برداری ناشیانه ای شده.
برای اینکه خود نیز به اتکرار ادعا بسنده نکنم، به یکی از پایه های نقد دلوز به هگل میتوانم اشاره کنم، جایی که دلوز غایت انگاری نگاه هگل را همچون رویکردی انقیاد ساز نسبت به صیرورت می فهمد و تاریخ را مکان تحقق این اهداف. در واقع اگر علت غایی چنانکه ارسطو در صدد تبیین اش برآمد را بپذیریم، این علت هماره نسبت به معلول استعلایی و بیرونی است، چنانکه خدای ارسطو بیرون از جهان، به مثابه علت جهان آن را به شدن وا میدارد. حال آنکه غاییت نهفته در فکر هگل، به هیچ رو مساله ای بیرونی و استعلایی نیست، برعکس غایت هگل عین درونماندگاری ست: خودآگاهی همچون آزادی مطلق روح.
هستی و موجودات، نه به سمت هدف و ضرورتی بیرونی، بل به سوی نقطه ای حرکت میکنند که از انقیاد هر غایت بیرونی و از خود بیگانگی نسبت به آن رها شوند و چون موجودی فی تفسه لنفسه، مطلق با خود نسبت برقرار کند. به این معنا، غایت هگل جز نفی غایت و علت غایت نیست و این جایی ست که تفسیر تاریخ به نزد هگل را به شدت پیچیده تر از برداشت شما میکند، به تعبیر ژیژک، در نگاه هگل تاریخ چیزی جز بی نظمی مطلق نیست و از اساس نبوده.
بنابراین دوست من، من نمی توانم مساله را چندان ساده که دلوز یا دیگران توصیف میکنم ببینم و بفهمم. اما این به این معنا نیست که نگاه دلوز نگاهی جدی نیست. دلوز در صدد تبیین چیزی برآمده و چنان که خودش در کتاب فلسفه چیست گفته، برای بیان مفاهمیش به پرسوناژهایی روی آورده، این پرسوناژها ذاتی فرآیند تفکرند از نظر او، اما این به بدان معنا نیست که پرسوناژها به سادگی ما به ازای حقیقی می یابند.
مثلا پرسوناژ مسیح نزد نیچه، نمی تواند مسیح و مسیحیت را چنانکه بر ما رخ نموده بازنمایی کند - و اصلا پرسوناژ به تعبیر دلوز منطق بازنمایی ندارد-. چراکه نیچه در ابتدای کتاب خواست قدرت مسیحیت و پرسوناژ آن را تمام شده میدید و تاریخ فردا را تاریخ تهی از آن میدانست در حالی که این پیش بینی او در عمل رخ نداد و به تعبیر فرهادپور دیالکتیک نیهیلیسم راهی بسیار پیجیده تر از اندیشه ی نیچه را در تاریخ پیمود

5) خوشحالم که در مورد بخش پنجم اختلاف چندانی نداریم. فقط آنکه بگویم تاریخ فلسفه اگر به وجهی فلسفی اندیشیده شود، دیالکتیک راه ناگزیر اندیشه کردن در آن است. در قبال مساله ی روش ما آزادی نداریم که بگوییم من این روش را دوست میدارم و آن یکی روش دیگر را. به تعبیر ارسطو مهم ترین نکته در بحث فلسفی، یافتن روشی است که اقتضای موضوع مورد بحث است. تاریخ را نمی توان جز با دیالکتیک در کلیت اش فهم کرد. دلوز هم اگر روش دیگری برگزیده، از اساس تاریخ مساله اش نیست، بلکه «بوطیقا»ی فلسفه مساله اش است. یا هایدگر اگر دیالکتیک هگل را ندارد، از آن روست که تاریخ چیزی را می جوید که از اساس رخ نداده و از تاریخ روی گردانده-هستی-، بنابراین دیالکتیک به سبک هگل را اتخاذ نکرده. همه حرف من این است که با موضوعات فلسفی چنان برخورد نکنیم که گویی به عنوان سوژه ای مطلقا مختار و آزاد برای گزینش روش و پاسخ هستیم. شما اگر هر پاسخ دلبخواهی به یک پرسش بدهید، از اساس پرسش را نادیده گرفتید و این اسمش آزادی و آشوب در روش نیست.

6) دوست من، امیدوارم متوجه باشید که من نگفتم کدام هیچ کس دست به این مساله نزده، عرضم این بوده که این داستان اقتضائات ویژه ای دارد که متن شما مطلقا فاقد آن بود. من بی خبر از عالم فیلسوفان نیستم، و کتاب هارت را هم قبل ا ترجمه شدنش تورق کرده بودم و دست به تلاشی بی حاصل هم برای ترجمه اش زده بودم - که این را میتوانی از آن مهدی دوست مشترک مان بپرسی- اما نکته ی من این بود و هست که برای چنین سنتزی، می باید وارد میدان مسایل و دعواهای مشترک فیلسوف شد و نه با نظاره ای کلی و از راه دور، سخن از چیزی چون سنتز گفت.
کتاب کانت دلوز را بخوانید و همینطور کتاب هیوم او را. در این دو کتاب، او به تفاریق نشان داده که جمعی که کانت بین هیوم و لایب نیتس و اساسا بین خردگرایی و تجربه گرایی انجام داد، نه به هیچ وجه از میل بیرونی نسبت به سنتز دو طرز تفکر، که از مسایل بنیادینی ریشه می گرفت که در دل هر دو فلسفه موجود بود و کانت با بسط این مسایل به سرحدات خود، پیوندی بین دو فلسفه برقرار کرد.
بنابراین بنابه تفسیر دلوز، کانت نه با میلی اعتدالی و سنتزی، بلکه با نگاهی رادیکال سمت این فلسفه ها رفت و مونتاژ ویژه ی خود را برساخت.

در مورد نصایح آخرتان واقعا ممنون، لحن آن کمی به دور از دوستی و صداقت یک نصیحت است و برخلاف یک نصیحت، مالامال از داوری - و بعضا داوری های غلط آنهم درباره ی شخصیتم - است، اما چون برخلاف شما چندان «من» را جدی نمیگیرم، از آنها ناراحتی به دل نمیگیرم.
امیدوارم متوجه شده باشید که در داستان این گفت و گوها، نیازی به نیش و طعنه نیست و می شود با جرات تمام نقدهای خود را به طرف مقابل مطرح کرد، اما به شرط آنکه این قاعده ی حداقلی رعایت شود که حساب امور شخصی از تفکر و امور عمومی جدا شود. من با شما دوست دلوزی عزیز، اختلاف نظر فلسفی جدی دارم، چون احساس میکنم چیزهایی را در دلوز مورد تایید و اشاعه قرار میدهید که از اساس بدترین و ضعیف ترین قسمت های فلسفه ی این فیلسوف دوست داشتنی است. باری، اصلا نمیخواهم نظرتان عوض شود و با من هم رای شوید، اما دست کم دوست میدارم از قبل این مواجهه، دلایل نویی از شما بیاموزم که چرا در باره ی مواردی که در بالا اشاره کردم، چنین موضع پروبلماتیکی اتخاذ میکنید.
البته حتا این انتظار را هم ندارم که مدام برای من نوعی دلایل نو بیاورید. پیشه و رشته ی تحصیلی شما طبابت است و ملزم به پیگیری روز مسایل آکادمیک رشته ی تحصیلی من - فلسفه- نیستید. شاید شما حقایق فلسفی را در تجربه ی زیسته تان چنان یافتید که حق را به جانب مواضع دلوز میدانید و برای این موضوع هم زبان روز و روش مند آکادمیک فلسفه را هم ضرورتی ندارد که به کار ببنیدید - مگر چه کس گفته سخن فلسفی فقط باید به سیاق خاص باشد؟ - اما تمام بحث من با شما دوست گرام بر سر این است که وقتی من و دوستانم، هر کدام به قدر بضاعت خود، بحث هایی فکری را مطرح میکنیم و از باب مثال شیوه ی بحث شما را از اساس نامتعارف و غیرقابل فهم میخوانیم، نه این که کمر به نفی شما بسته باشیم، بلکه به تعبیر ویتگنشتاین به شما یادآوری میکنیم زبان خصوصی محال است. شما با واژگان کاملا خاص خودتا مسایل فلسفی را مطرح میکنید که در بوطیقای آکادمیک و علمی این رشته، اساسا مخدوشند؛ خب انتظار که ندارید مسایل روشی خود را فراموش کنیم و دیکشنری واژگان فلسفی شما را مطالعه کنیم؟
علی خدادادی، سوادش در دلوز بسیار از من تازه کار بیشتر است، در آن بحث کذایی که حسابی جوش آوردی و دلخور شدی، به دلیل زبان عجیب و غریب و تقریبا نامربوطت به مساله ی تخصصی، میلی به بحث نداشت. شما اما پافشاری کردی و او هم صراحتا گفت که با این سبک نمیخواهد با شما بحث کند، اما شما ناگهان جوش آوردی و زمین و زمان را بهم دوختی و دشمنی فرضی به اسم روشن فکران تهرانی (؟!) ساختی و مدام در حال جدال با او هستی تا گفت و گوی نقادانه با من یا دیگران
پیشنهاد میکنم مقالات اخیر علی را در مجله ی کتاب ماه درباره ی دلوز بخوان و منصفانه به داوری بشین که کجا لحن از خود متشکر وجود دارد و کجا فهم فلسفی او ناقص است؟
من خودم هم با علی از این سنخ دعواها کم نداشته و ندارم، اما اگر همان اول بخواهم مساله را چنان تفسیر کنم که شما میکنی، بزرگترین خیانت را به فلسفه کردم.
جدای از این که، بنا به نظرات همان دلوز که بیشتر از من میشناسی، نفس گفت و گو هیچ پیوند ذاتی با فلسفه ندارد و اگر کسی میل به گفت و گو درباره ی یک مساله فلسفی با شما را نداشت، بدترین نتیجه گیری، این است که او را کم سواد و مغرور و .... بخوانی
خلاصه عزیز، گاردت را باز کن، و اگر هم نقدی را چه از جه محتوا و چه از جهت لحنش دوست نداشتی، براحتی نادیده اش بگیر و بگذر، اگر کاری غیر از این بکنی، به واقع روحیه ی مناسبی برای کار فلسفی نداری.
موفق و پیروز باشی

مشتی اسمال جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:38 ب.ظ

سلام دوستای گلم خواستم تو اشتون نخود بندازم گفتم ولش کن!فقط من بعد هی به من نگین که اس ام اس بدم فلانی جواب داد بهمانی جواب داد خودتون بیاین شر و ورای خودتون رو بخونید!!!:)))
ضمنا با هم خوب باشید یاد بگیرین از من با اینکه افکار جفتییتون رو به زوال میدونم اینقدر باهتون دوستم!!!:)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد