آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....
درباره من
من خود این مبارزه ام، و نه یکی از دو حد درگیر در تعارض، من هر دو مبارز و مبارزه با همام، آب و آتشم که با هم در تماساند، و تماس و وحدت آن چیزی هستم که مطلقا از خود میگریزد...
-هگل، پدیدارشناسی روح
ادامه...
بله رییس! هستند آدم هایی که ساعت ها حرف می زنند تا کلمه ای حرف نزده باشند.
آنها برای حرف نزدن از این می ترسند که سکوت کنند، چون سکوت تمنای گوش
هاشان برای شنیدن را به سرحداتش می رساند. پس یک بند سخن می بافند و از هر
دری می گویند، تند و پر شتاب، به واژگان شان دقتی نمی کنند و برای یک کلمه،
هزار مترادف کنار هم می چینند. به لحن صدای شان کش و قوس خاص می دهند و
بعضا از این کار کیف خفیفی می کنند... هر چیز، حتا آنها که همین الان
هنگام سخن گفتن به ذهن شان رسیده را بی تامل به بیرون پرتاب می کنند. هر چه
واژه کمتر در دهان شان بماند و مزه اش را کمتر بفهمند، احساس رستگاری
بیشتری می کنند... رییس جان! اینجا خیلی ها از سخن و کلمه هراس دارند...
رئیس به مثابه لوگوس
رئیس به مثابه سرخپوست ساکت فیلم دیوانه از قفس پرید....