آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

اندر معمای خواستن

گاه بیش و یا پیش از این که «چیزی» را بخواهیم، نیازمند «خواستن چیزی» هستیم؛ و به دلیل فقدان آن «چیز» که بتوانیم بخواهیمش، هماره این خواستن را به تعلیق در آورده ایم. با این کار اما خود را از خواستن خلاص نکردیم، بل خواستن را معطوف به «هیچ چیز» کرده ایم: خواست نیستی.
این خواست نیستی اما در آگاهی و به چشم خودمان همچون «نخواستن» نموده می شود و ما را دچار توهم «زهد» میکند.
اما پرسش اینجاست که خواست هیچ، چگونه میتواند امکان وقوع داشته باشد، مگر می شود هیچ را هم خواست؟ به نظر می رسد پاسخ تنها در یک صورت مثبت است: آنکه خواستن به خودی خود، هیچ گاه خواستن چیزی نیست، بل خواستن خود خواستن، خواست خواست یا خواست قدرت است. این قدرت یا اراده است که می تواند خود را به نزد ما چنان بنماید که گویی چیز خاصی است، یا یک چیز کلی است و یا حتا هیچ چیز خاص نیست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد