آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

درون آینه ی رو به رو چه میبینی؟

با شور و حرارت خاصی درباره ی دریدا و کانت و هایدگر و سارتر صحبت می کرد، آهنگ صدایش مدام تند تر میشد و تن صدایش بالاتر می رفت. وقتی به او نگاه می کردی، حس میکردی در چهره ی حقیقت خیره شدی و داری از حقایق غریب هستی مستقیم سیراب می شوی. عصبانیت خاصی چاشنی هر واژه اش بود، چنان که گاهی حس می کردی نه به عنوان مخاطب اش، که به عنوان گناهکاری هستی که او دارد از جهل تو عذاب می کشد. با اینکه هیچ چیزی هم نمی گفتی، حتا از نوع نگاه کردنت عصبی می شد، حتا وقتی نگاهت تحسین برانگیز بود نیز، باز عصبی تر می شد، گویی تو مسئول جدی گرفته نشدن اش بودی، گویی تو مانع کشف نبوغ اش بودی.
اما ناگهان صدایش می لرزد، تردیدی به سراغش می آید که به وضوح تمام حالات قبلی اش، آن را احساس میکنی. تردید گاهی مانع می شود جملاتش را به انتها برساند. ابتدا از چند تپق ساده شروع میشود و آرام آرام کار به جاهای باریک می کشد. بعد از هر جمله اش، مدام زیر لب می گوید: مزخرف می گویم! پرت و پلا گفتم! لعنت به من!
کم کم تردیدش بدل به شرم می شود، شرمی سر تا پای وجودش را فلج می کند، حالا دیگر موضوع صحبت هایش هم عوض شدند، دیگر هستی و زمان و ماتقدم و هستی فی نفسه و هستی لنفسه را بهم ربط نمی داد و از هایدگر و کانت و سارتر معجون اومانیزم درست نمی کرد، حالا دیگر داشت یکبند به خودش و سخنان قبلی اش حمله می کرد، عصبانیت اش از دست خودش کاملا آشکار بود. این بار تنها به زمین نگاه می کرد و در حالتی شرمناک گویی تنها داشت به گناهانش فکر می کرد.
تنهایش می گذاری، و قتی در حال رفتن پشت ات به اوست، صدای گریه ای خفیف را می شنوی. اهمیتی نمی دهی، راهت را میگیری و از جلوی آینه دور می شوی..

در رنج اپوخه*

قبل از خواندن یک متن یا کتاب، باید حسابی خالی شوم، نه از هر چیز البته! از آن چیز که کتاب می خواهد از آن بگوید.
این ته مانده های مزاحم پس ذهنم، هماره هنگام خواندن هر متن، بی اجازه وسط متن می پرند و تا زمانی که جایی، مثلا حاشیه ی همان متن، آنها را یادداشت نکنم، رهایم نمی کنند و البته رها کردن شان هم موقت است.
ایده ها اما به سادگی از ذهن کنده نمی شوند، ساده است ایده ای را به ذهن وارد کردن، اما کندن همان ایده تقریبا به طرز نا امید کننده ای دشوار است.
تقریبا تنها راهی که میتوان ماشینِ هماره در کارِ یک ایده را در ذهنم خاموش کنم، افتادن به جانش است. ادامه و امتداد دادنش. دقیقن مثل زمانی که می خواهم آن ایده را واقعا به کار ببندم و مثلا متنی یا تحقیقی درباره اش بنویسم. کار را باید کاملا جدی گرفت، حتا جدی تر از حالت واقعی. باید ایده را به میدان مبارزه کشاند و بی وقفه از آن کار کشید. تا جایی که میتوان امتدادش داد و به سرحداتش برد. این کار را باید ادامه داد، حتا وقتی ایده تغییر ماهیت میدهد و تبدیل به ایده ای دیگر میشود و یا بدون تغییر ماهیت به ایده ای دیگر متصل می شود و ساخت ایده مند جدیدی پدید می آورد. کار ممکن است حتا به جاهای جالب برسد و موارد تازه ای پیدا شود، اما اصلن نباید اهمیت داد، هیچ جا لازم نیست که کار را متوقف کنم تا یک متن یا وضعیت منسجم به وجود آید، چه که برای این مساله سراغ ایده ها نرفته بودم. باید کار را همچنان ادامه دهم تا ایده ها کلافه شوند، کم کم ریپ بزنند و در سلسله ی سوال ها، ناتوان از پاسخ گویی بشوند. اولین ریپ کافی نیست، باید فرآیند را به تمامی ادامه داد تا ایده کاملا فلج بشود و نتواند گامی به پیش رود. کم کم تهوعی عجیب به سراغم می آید. چسبناکی ایده کم می شود و ایده رفته رفته وا می رود، ناگهان تهوع به استفراغی شدید می انجامد و تمام خرده تکه های ایده ای که با آن کار میکردم بیرون می ریزد. پس از آن سرگیجه ی مبهم آغاز میشود و حالت سبکی که هوشیاری ام را پایین می آورند، در همین حال است که ایده فراموش می شود.
خواندن متن اصلی، متنی که میخواهد ایده های خودش را در ذهنم بکارد، تازه آغاز می شود. متنی که حالا رو به من گشوده شده، چه هیچ ایده ی مزاحمی افق مشترک من و متن را مدام مخدوش نمی کند. خیلی از اوقات در فرآیند بی انتهای خواندن متن، دوباره ایده های قدیم در ذهنم کاشته می شوند، گاهی با حالتی کاملا بکرتر و تازه تر و گاهی مثل قبل. و گاهی نیز خود متن دل پیچه های تازه ای را به جانم می اندازد که به تهوع های تازه می انجامند. اما خرده تفاوتی این بارهست، این که متن و نویسنده شاید بتواند هنرمندانه تر از من با مساله ی دل پیچه آور مواجهه بشوند و اتفاقا بر این تهوع چیره شوند.
این کارها یکی از سخت ترین و هم هنگام لذت بخش ترین کارهای دنیاست، کاری که می توان نامش را لذت آموختن گذاشت، لذت دردناک فلسفه...

*اپوخه، نام قسمتی از فرآیند پدیدارشناسی به ویژه در پدیدارشناسی هوسرل است، در این مرحله پدیدارشناس میکوشد برای مواجهه با موضوع پدیدارشناسی خود، پیش فرض ها و پیش دانسته های خود در باره ی موضوع را در حال تعلیق بگذارد -گویی که آنها را نمی داند و آنها اساسا صادق نیستند- و مستقیما با خود موضوع مواجه شود.