آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

بی طرفی یا بی شرفی؟!

در میانه ی فاجعه، بی طرفی، نشان از اخلاق و ژست علمی نیست؛ نشان از بی شرفی ست. نشان از بی شرمانه گی ست که برای خود به دنبال جعل نام اخلاق و علم است...

نظرات 6 + ارسال نظر
ادریس شنبه 21 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:35 ق.ظ

...من خود این مبارزه ام، و نه یکی از دو حد درگیر در تعارض، من هر دو مبارز و مبارزه با هم‌ام .. . !

ادریس یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 08:46 ق.ظ

البته متن فوق را شما در گوشه صفحه تان نوشته اید ذیل نام "درباره من" . تناسب آن "درباره شما" را با این پست تان نفهمیدم ... تغایر یا حتا تنافری با هم ندارند اینها ؟

به نظر من که اساسا ربط و ارتباطی بین این دو نیست.
اولا اینجا صحبت از فاجعه است و در آن متن کناری - متن هگل - سخن از مبارزه ای ست که روح یا مطلق در راه خود آگاهی درگیر آن است. مطلق هگلی بدیهی ست که نمی تواند تنها یکی از طرفین درگیر در مبارزه برای آگاهی و آزادی متافیزیکی باشد، چنانکه دلالت لفظ مطلق نیز مساله را روشن میکنه.
ثانیا، حتا سخن همگل در باب هر دو حد درگیر در مبارزه، مطلقا به معنای بی طرفی نیست، بلکه دلالت بر این دارد که آگاهی و آزادی نه حاصل پیروزی یک سمت آگاهی بر سمت دیگرش، بل حاصل خود همین مبارزه است. برای مثال در دیالکتیک معروف ارباب و بنده، مساله این نیست که حق با ارباب است یا با بنده و یا به معنایی لیبرالی حق با هر دوست و ما باید بی طرف باشیم. بلکه حقیقت به معنای آزادی، حاصل درگیری هر دو حد مبارزه با هم است، آزادی چیزی ست که از نفس خود فرآیند مبارزه بدست می آید، چه اینکه تنها در خلال خود فرآیند است که طرفین به آگاهی و از خود و دیگری می رسند و آزادی در معنای هگلی نیز چیزی جز خودآگاهی نیست.
حال اگر برگردیم به این خرده نوشته، میبینم مساله اساسا نه آگاهی و آزادی و ... که بلکه مساله بر سر فاجعه و انسانیت است. آزادی و آگاهی و تمام مفاهیم متافیزیک هگلی، ایده هایی در قالب یک دستگاه فلسفی هستند که نام آن هم عبارت است از ایده آلیسم مطلق.
اما اینجا با انسان مادی و گوشت و پوست داری طرفیم که رنج میکشد، دچار تبعیض و زجر و جنگ و فاجعه میشود و در نهایت می میرد.
اتفاقا رسیدن به یک خودآگاهی انضمامی و تاریخی، جز از مجرای همین انسان متناهی گوشت و پوست دار نیست، و برای رسیدن به آن آزادی و خودآگاهی متافیزیکی حداقل کاری که در حیطه ی تفکر نظرورز میتوان کرد، محکوم کردن و بی تفاوت نماندن نسبت به همین فاجعه و انسان های زجر دیده است. فراموش نکنیم که آزادی هگلی، آزادی یک خدای انتزاعی و آسمانی نیست، یک نشئه ی عرفانی یا خلسه ی شعرگونه و تخیلی نیست، بلکه آزادی که هگل میگوید آزادی بشری ست، آزادی انسانی تاریخی. بنابراین برای آنکه انسان وارد مبارزه ی تاریخی خود از برای کسب خودآگاهی شود، هماره ناگزیر است که شرافت انسانی خود و ایده ی آزادی خود را به یاد آورد و نگذارد که بی شرفی او و بی اخلاقی اش، خوی انسانی و آزادی خواهش را از میان بردارد.
همانگونه که خود همین هگل هم به ما نشان داده، مبارزه ی اصلی و تاریخی خودآگاهی اتفاقا ذیل ایده ی اخلاق رخ میدهد و نه ذیل ایده های انتزاعی که مدعی شناخت بی طرفانه و ... هستند.
تا از لاک بی خبری و نا آگاهی خود بیرون نیاییم و این فاجعه را با تمام وجود و سرشت اخلاقی خود نفی و محکوم نکنیم، تاریخ انسانی و مبارزه ی انسانی برای آگاهی شکل نمی گیرد و اگر مبارزه ای هم برای شرف و آزادی و اخلاق و انسانیت و خودآگاهی نباشد، سخن هگل هم شروع نمی شود.
در یک کلام، اگر میخواهید متن کنار بلاگم - همان متن هگل - را بفهمید، نخست باید متن این پست را بفهمید و فاجعه را محکوم کنید، پس از آن هست که میتوان درباب مبارزه و ... حرف زد.
فاجعه، مبارزه ای برای آگاهی و آزادی نیست، بلکه لحظه ای ست که تمام آزادی و آگاهی آدمی نفی میشود و آدمی قربانی پست ترین سویه های وجودی خود میشود....

ادریس یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 09:54 ب.ظ

ممنونم از توضیحی که دادید ... من البته با کانتکست و کانتنت همین بقول شما خرده-نوشته تان مشکلی نذاشتم و بنظرم حرق بیراهی نیست اما فرم بیانی تان تناسبی با محتویاتش ندارد . از قضا تخالف اش با سخن هگل ( که لابد مورد تایید و وثاق تان بوده) نیز از همین فرم آغاز می شود . می گذرم

ضمن انکه بیطرفی حالتی "درونی" و "روح آنی" و "آگاهانه" هست که معادل بیعملی نیست کما اینکه روح نیز بعنوان ذات-پایه انسان ، در ماورای جهان قطبی ( خوب-بد ، سپید-سیاه ، نور- تاریکی ) مستقر است ( و بنابراین بدون قطب و بی طرف است ) اما با هبوطش به جهان قطبیت ها ، ناگزیر از عمل در یکی از همین قطب ها می شود .

سیر و سلوک هگلی و مبارزه اش برای شناخت از قضا همین است که در لحظه لحظه تعارضمان در جهان متکثر شده در خاطر داشته باشیم که در ترازی بالاتر و در ارتفاع ِ "وحدت" (که خود از آن نام برده است) ما به ذات اصیل و نامتکثر خود دسترسی می یابیم و در این حالت نوعی پارادکس اتفاق می افتد که طی آن همزمان که در تراز اول بنفع یک قطب وارد دعوا شده ایم در تراز دوم تعادل خود را ( تعادل بمفهوم بیطرفی) حفظ کرده ایم . چون خروج از بی طرفی یعنی خروج از وحدت ... در این حالت شما از راست یا چپ نمی جنگید بلکه بنفع راست یا چپ اما از بالا می جنگید . این حالت سومی است که در ذات خود هیچ خویشاوندی با حالات دو طرف دعوا ندارد

خلاصه اش اگر کنم بخیالم از نظر هگل می توان (و باید) تا حد جان دادن برای یک طرف یک دعوای مثالی مایه گذاشت اما همچنان بیطرف ماند ! اینجاست که فرم نوشته شما مشکل پیدا می کند . چون بی شرفی و بی شرمانگی در قلم مودبی مثل شما معادل همان فحشهای کاف دار و چارواداری است که با اصل بی طرقی مغایر است

حالا از همه اینها گذشته بهانه یی شد تا گپی بزنیم وگرنه آن دو خط نوشته این حجم توضیحات را نمی طلبید . لابد از مسائل این روزهای جهان ناراحت بوده اید و کسانی بنظرتان بیشرف جلوه کرده اند . همان ها که بغل گود نشسته و به چشم های خیس و چانه های لرزان داخل تلویزیون با دستاویز بیطرفی می خندند و بصورت انسانیت تف می کنند ... خب خداحافظ

ممنون از دقایق نظرورزانه که در باب هگل پیش کشیدید.
گمانم کوچکتربن اختلاف نظری درباب تفسیرمان از هگل نداریم. گو اینکه من دست روی قسمت هایی از پدیدارشناسی روح گذاشتم مانند بحث روح عینی، اخلاق، ارباب و بنده و ... و شما دست روی بخش های دیگری از آن گذاشتید مانند بحث آگاهی و ادراک، جهان وارونه، آفهبونگ و ...
هیچ ناسازگاری در باب تفسیرمان از هگل نداریم، چه اینکه هر دو تنها قسمت هایی از شاهکار او را بازنویسی کردیم و بالطبع در شاهکار بزرگ تاریخ فلسفه، یعنی متنی مانند پدیدارشناسی تناقضی موجود نیست.
فقط دو بحث می ماند. یکی در باب اینکه هگل براستی در باب بی طرفی چه موضعی داشته؛ یکی هم بحث در باب لحن پلمیک و نسبتا رومانتیک این یک خط نوشته ی من.
در باب بی طرفی، شما میگویید هگل در نهایت قایل به گونه ای بی طرفی ست که «....همزمان که در تراز اول بنفع یک قطب وارد دعوا شده... در تراز دوم تعادل خود را ( تعادل بمفهوم بیطرفی) حفظ کرده»
اما عرض من این بود و هست که مساله ی بی طرفی همچون موضعی انتزاعی و صاحب نظرانه، که «پیشاپیش» هر طرفی را به یک اندازه واجد حق میداند، و اصولا هرگونه نزاعی را با موضعی بیرونی و غیر درون ماندگار «حل و فصل» میکند، به هیچ وجه مورد تایید هگل نبود.
هگل در جایی به کنایه میگوید غیر فلسفی ترین کار، وصله زدن به جوراب پاره است. او بر این باور بود که «حل و فصل» کردن صاحب نظرانه ی شکاف های آگاهی، به هیچ وجه حاصل فلسفی در بر نخواهد داشت، تنها با حرکت و جوششی دیالکتیکی و رادیکال کردن شکاف هاست که روح، به ارتفاع یا «آفهبونگ» - که اساسا غیر از مقوله ی سنتز است - می رسد. بنابراین، پیشاپیش هیچ موضع بی طرفانه ای وجود ندارد، چنانکه عرض کردم، بر آنم که سخن هگل معطوف به بی طرفی است که هماره همچون برآیند فرآیند بدست می آید و نه تجویز انتزاعی و شبه علمی که پیشاپیش در کار وصله کردن و طفره رفتن از شکاف هاست.
بنابراین، فرم بیان شما تضادی با -دستکم- فرم بیان و محتوای پدیدارشناسی روح هگل دارد. روح حتا اگر هم از موضعی بالا و بی طرفانه وارد درگیری دیالکتیک میشود، این کار را آگاهانه نمی کند و به موضع بی طرفانه ی خودش، تنها پس از پایمردی اش در راه آزادی و خودآگاهی، آگاه میشود.
وقتی روح پای شرف و آزادی و اخلاق، نایستاده و به دفاع از آنها برنیامده، هنوز واجد این صلاحیت نیست که از موضع بی طرفانه حرف بزند، آن آگاهی مطلق و آن حالت روحانی و نهایی زمانی حادث میشود که کل فرآیند تاریخی خودآگاهی به غایتش رسیده باشد، و الا پیشاپیش نمی توان روح را نسبت به هیچ دوگانه ای بی طرف گرفت. این از آن روست که در اندیشه ی هگلی، حقیقت هماره در پایان حاصل میشود، آن هم نه در قالب «نتیجه ی فرآیند»، بل در قالب فعلیت یافتن و آگاهی یافتن خود فرآیند از خود و آزادی اش.
ضمن این که در نظر بگیریم مساله ی بی طرفی، در باب مسایل مرحله ی آگاهی در پدیدارشناسی روح نیست که بخواهیم آنها را دو قطبی های انتزاعی بنامیم. این مساله در مرحله ی عقل و عقل عملی قابل طرح است، جایی که روح با تضادهایی بسیار جانکاه تر از تضادهای انتزاعی مراحل آگاهی و حتا خودآگاهی مواجه است.
از همین جا هم پلی میزنم به ایراد یا مساله ی دوم شما، یعنی لحن متن من. لحن من لحنی احساسی یا پلمیک می نماید اگر آن را در قالبی انتزاعی و بریده از متن و انضمامیت بخوانیم. گویی فردی هتاک و بی اعصاب آمده و ارزش شریف فلسفی را به لجن کشیده!
اما در متن و بافتار خبر دیگری ست. گمان میکنم واژه ی «فاجعه» اصلا نتوانسته عمق فاجعه و بافتاری را که من در آن متنم را نگاشتم آشکار کند، و این حقارت واژگان در عصر عسرت معناست..
اما بگذارید آدرس بدهم به جایی همین نزدیکی ها، وقتی که بر سر کودکان و انسان هایی بی گناه و بی خبر از همه جا، هر 2.5 ساعت یک بمب ویرانگر میریزند و بوی کباب شده ی گوشت انسان می آید. روضه میخوانم؟ هرگز!
مساله دیگر آبزورد تر از یک روضه ی آب چشم دار شده، وقاحت به سر حدی رسیده که عده ای با چیپس و تخمه می نشینند لب مرز و با صدای هر انفجار، دست و هورا میکشند!
نه! تقریبا هر واژه ای بگویم شعاری و سانتی مانتال و روضه خوانی ست. فقط و فقط سکوت مطلق باید کرد و مطلقا باید شرم کرد، احساس شرم از انسان بودن، از حقارت انسان، از وجود داشتن...
بله، متن من ناکارآ ست و به هدف نمی زند، نه به آن دلیل که بی ادب و تندخو ست، به آن دلیل که این وقاحت را جز به سکوت و شرم نمی توان برگزار کرد و هر ناله ای و روضه ای، جز شکست از انتقال معنای این فاجعه، حاصلی به بار نمی آورند!
فریاد متن من چندان هم خشن و احساسی نیست. کافی ست به نوشته های آدورنو، بلانشو و ... در باب فاجعه رجوع کنید. اصلا چرا راه دور برویم؟ همین هگل. بخش طلایی آزادی مطلق و حکومت ترور را در پدیدارشناسی بخوانید. بخوانید وصف او در باب مرگ و ترور و دهشت حاکمیت ترور را. آیا این لحن از جنگ و مبارزه ی روح برای یافتن آزادی اش جدایی پذیر است؟ آیا میتوان با لحنی آرام تر و انتزاعی تر در باب فاجعه سخن گفت؟
پاسخ من مطلقا منفی ست....

ادریس یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:49 ب.ظ

با هم سلام

من کلیات این جملاتی که در باب دیدگاه هگل گفتید را می پسندم و چند بار خواندنشان به من کمک کرد .

چیزهایی هم بتردیدم انداخت تا دوباره در موردشان دقت کنم ... آن قضیه چیپس و تخمه و انفجار هم که دیگر ... قابل گفتن نیست . بسیاری از هم نوعانمان حاضرند در یک قتل عام تمام عیار مشارکتی مشغوفانه داشته باشند مشروط بر اینکه شبیه یک بازی بنظر بیاید و مسئولیتش - ولو در ظاهر - متوجه دیگری باشد . هالیوود جنگ را شبیه باری کزد و این شبهای غزه هم کمتر از سالونهای سینما تاریک نیست . این وسط میمانند عده یی هنرمند یا اهل اندیشه که خون دل می خورند و خوابهاشان با کابوس ناتمام می ماند .

همین سال قبل یکی از هنرمندان وطنی پرفورمانسی داشت در تهران و در آن از شرکت کنندگان تقاضا میکرد تا با یک تفنگ بادی ساچمه یی به بدن خودش شلیک کنند . ساعتی از افتتاح گذشت و بدن اش آش و لاش شده بود تا جوانی پیدا شد و به جای شلیک ، اسلحه را بزمین زد و شکست ! ظاهرا داد هم زده بود که مگر شما حیوانید ؟ نمی بینید درد می کشد ؟ ... هنرمند کذایی اما نتیجه یی را که می خواست گرفته بود از این قرار که در "شزایط بازی" غالب افراد آماده اند در امر آزار همنوعان و حتا مرگشان دخیل و شریک شوند . غم انگیز است اما واقعیت دارد .

خوب خوشبخت شدم . شاد زی

من هم از آشنایی و همسخنی با شما خوشبختمم و بسیار لذت بردم.
امیدوارم باز هم به اینجا سر بزنید

مدینه چهارشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:53 ق.ظ http://madinen.blogfa.com/

با احترام فراوان.
گاهی دو امر غیرشرافتمندانه منجر به وقوع فاجعه می شود و بی طرفی شرافتمندانه ترین موضع است...گاهی

ممنون.
تا حدی که من میفهمم اگر دو نیروی شر و بی شرف؛ کمر به نابودی هم ببندند، چیزی که رخ داده نمی تواند فاجعه نامیده شود. حاصل حتا اگر ویرانی هر دو طرف باشد، اتفاقا بهترین حاصل است و شرافت هم در نفی هر دو سو ست.
اما من فاجعه را چنان می فهمم که نیرویی شریر و بی شرف، وجود آزاد و شریف انسان ها را منکوب کند و راه را بر آزادی ببندد. این یک فاجعه است، چون حاصلش، نابودی و ویرانی یگانه چیزهایی ست که آدمی می تواند عالم و تاریخ را برای خود زیستنی و با معنا کند.
پس در فاجعه، نمی توان بی طرف بود و ماند..

مهدی پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:31 ب.ظ

عموما سیستم فکری ایرانی جماعت به گونه ای تنظیم شده که فرق فاجعه ی انسانی و نعمت خداوندی را درک میکند اما دیر. به هر حال فراسوی سخن شما باید عرض کرد که فرایند شرف و طرف به شدت پیوسته اند. حال اگر بخواهیم بی طرفی را بیشرفی تصور کنیم، همچنین می بایست بی شرفی را بی طرفی بدانیم که این سخن اعتبار کلامی ندارد. فلذا به پارامتر هایی بسیار برای تجزیه و تحلیل آن می رسیم. نظر بنده این است که ارتباطی قائل نباشیم برای لیندو. ولی به ظاهر......ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد