آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

جنون و شب نوشته

فلسفه در سرحدات تجربه ی زمان و زندگی، جایی در مرز ابدیت و زمان مندی، ایستاده و مرا نظاره میکند، با چشمانی گشاده..

موجودی که نه بدستم می آید و نه از دستش خلاص میشوم. با فلسفه، فقط و فقط با این موجود عجیب است که میتوانم نفس بکشم، ولو در تمام لحظات تنفس، این حقیقت را فراموش کنم...

فلسفه آنجاست، منتظر و هماره در راه، راهی که نمی دانم من به سوی اویم یا او به سوی من؛ اما هر چه هست ما از آن هم هستیم و خواهیم ماند. در مرز سرمدیت و جاودانگی، اگرچه نه جاودانه، اما از آنِ دم به دم دقایق در حال عبور، از حالا تا همیشه

نظرات 2 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:35 ب.ظ http://www.sedaye-baran76.blogfa.com

فلسفه ی "نامه هایی به آنا" ی حسین پناهی را دوست دارم
تصوریش شبیه چیزی است که نوشتید...!
خاطره اش برایم تازه شد

فرزانه شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:53 ق.ظ

.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد