ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
فلسفه در سرحدات تجربه ی زمان و زندگی، جایی در مرز ابدیت و زمان مندی، ایستاده و مرا نظاره میکند، با چشمانی گشاده..
موجودی که نه بدستم می آید و نه از دستش خلاص میشوم. با فلسفه، فقط و فقط با این موجود عجیب است که میتوانم نفس بکشم، ولو در تمام لحظات تنفس، این حقیقت را فراموش کنم...
فلسفه آنجاست، منتظر و هماره در راه، راهی که نمی دانم من به سوی اویم یا او به سوی من؛ اما هر چه هست ما از آن هم هستیم و خواهیم ماند. در مرز سرمدیت و جاودانگی، اگرچه نه جاودانه، اما از آنِ دم به دم دقایق در حال عبور، از حالا تا همیشه
فلسفه ی "نامه هایی به آنا" ی حسین پناهی را دوست دارم
تصوریش شبیه چیزی است که نوشتید...!
خاطره اش برایم تازه شد
.