آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

اخلاق بردگان و آزادی

خیلی از اوقات بیش از آنکه دوست داشته باشیم چیزی را داشته باشیم، دوست میداریم آن چیز ما را داشته باشد. در اولی، هماره این امکان را به خود میدهیم که آن را نداشته باشیم، اما در دومی چنین امکانی فراهم نیست، چه آنچه متعلق به چیزی باشد دیگر نمیتواند نسبت تعلق خودش را با صاحبش قطع کند. 

روزگار برده داری هنوز سر نیامده! تا زمانی که اخلاق بردگان باقی مانده باشد، حتا اگر کسی هم پیدا نشود که ارباب باشد، این اشیا و دیگر امور هستند که برده ها را تصاحب میکنند...

نظرات 4 + ارسال نظر
سفر جمعه 2 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 01:09 ب.ظ

مجموعه یادداشتهای شما رو درباره ی رابطه دنبال میکنم . درباره فلسفه رو که نمی فهمم . اما رابطه رو شاید کمی، یا قسمتی .
نگاه شما به رابطه ها _ از هر دو منظر : هر دو سوی رابطه _ اینقدر با تردید و نامگذاری و صفت چسبانی هست ، که اگر بر اساس آن آدمی بخواد خودش یا آن سوی رابطه رو بسنجه در رنج و ناامیدی کامل ، تنها می مونه و چه بهتر که خودکشی کنه .
فکر کنید اگر به اندازه ی یک نقطه یا ویرگول در جمله بندی های ذهنی اشتباه کرده باشید . یعنی در نتیجه دریافت نادرست ، صفت ناردرستی چسبانده باشید ...
البته هیچ چیز مهم تر از دریافت شخصی آدم نمی تونه باشه وقتی سایرین هیچ اهمیتی براش ندارند و قراره همگی در ترازوی شخصی سنجیده بشند .
واقعن آدمهای صاحب اندیشه ای مثل شما از یک ارتباط ساده چه انتظاری دارند ؟
خیلی برام دوست داشتنی خواهد بود اگر یک رابطه ی ساده با بده بستانهای مطلوب شما رو بتونم تصور کنم .
اصلن یک رابطه ساده در قاموس شما معنایی داره ؟
این فقط یک پرسش هست . لطفن گمان نکنید که منظورم اینه که شما رابطه ی ساده رو نمی دانید .
متشکرم از وقتی که صرف ساده نویسی من میکنید با اینکه پیچیدگی شما ، به کلاف سر در گم ماننده است برای من .

در باب داستان پیچیدگی زبان و ... توضیحاتی در پاسخ به سینا آوردم که برای جلوگیری از ملال تکرارش نمیکنم.
اما درباره این که میتوانم یک رابطه ساده رو تصور کنم یا نه، باید بگویم من نفس رابطه با دیگری را سهل و ممتنع میفهمم. دستکم تجربه ی زندگی نه چندان طولانی من و مواجهه ام با آدم هایی از سنخ های گوناگون، اینقدر را برایم اثبات کرده که بسا که ساده ترین لحظات در یک رابطه، پتانسیل ناگهانی بدل شدن به بغرنج ترین لحظات رو داشته باشند. بنابراین وقتی به قدر فکر و فاهمه ام میخواهم که در باب رابطه ها بیندیشم، تمام تلاشم رو میکنم تا از سطح مشهورات تکراری و کلیشه ای و عموما روانشناسی انگارانه و جامعه شناسی انگارانه، به تحلیلی دستکم به اندازه پیچیدگی خود روابط برسم

سفر جمعه 2 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 01:10 ب.ظ

و نکته دیگه این که : منظور من از دیگران ، می تونه هم دیگریی باشه که سر راه آدم قرار میگیره و ارتباطی با او پدیدار میشه ، و همچنین می تونه همان دیگریی باشه که از وجود خود آدمی بیرون گذاشته شده و مشغول گفتگو و رابطه با آدمی است .

سینا شنبه 3 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:52 ب.ظ

"خیلی از اوقات بیش از آنکه دوست داشته باشیم {چیزی} را داشته باشیم، دوست میداریم آن چیز ما را داشته باشد."
یعنی چی که {چیزی} ما رو داشته باشه، اگر بگین کسی ما رو داشته باشه مطلب تقریبا کمی مفهوم میشه! اما چطور {چیزی} میتونه ما رو داشته باشه؟ اصلاً چیزها غیر از خدا و فرشتگان و اجنه میتوانند ما رو داشته باشند؟

بعد، مفهوم اینکه ما میخواهیم کسی ما رو داشته باشه چیه؟ ایا منظورتان اینه که ما میخواهیم کسی به ما علاقه داشته باشه؟ اگر اینطوره چرا زبان روزمره اینطور دچار تکلف می کنید؟

سلام
این که یک شی نمی تواند مالک ما باشد، مساله ای نیست که نگارنده از فهمش عاجز بوده باشد، تعمدی در انتخاب این عبارات بوده که ضمنا ربطی به سلیقه و ذوق آزمایی ادبی و صنعت ادبی جان بخشی به اشیای بی جان ندارد!
دقت کنید که عرض کردم «می خواهیم آن چیز....» یعنی متعلق خواست ما یک چنین «آرزوی محالی» میشود که آن چیز صاحب و مالک ما باشد تا حتا امکان جدایی از طرف ما قابل طرح نباشد. افزون بر این که در این نوشته علاوه بر شی، از دیگر امور هم حرف زدم، یعنی بسا این نسبت و اراده در باب انسان ها نیز برقرار شود.
در باب زبان و تکلف هم تصور نمی کنم هیچ ضابطه ای پیشاپیش وجود داشته باشد که برای «فکر کردن» و نه البته «تکلم»، ما را مجبور به پیروی از زبان روزمره یا فهم مشترک کند! یک قاعده در فلسفه زبان مطرح است و آن این که زبانی که برای طرح ی موضوع به کار میرود از حیث درجه پیچیدگی دستکم باید به اندازه همان موضوع پیچیده باشد. با این حساب تصور میکنم زبان من برای فکر کردن به امور این چنینی که در این نوشته آمده، حتا هنوز زیاده از حد ساده است

سینا دوشنبه 5 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 06:34 ب.ظ

حقیقتش این است که برای من عجیب است که متعلق خواست ما" آرزوهای محال" باشد، اروزی محال یعنی ارزوی چیزی است امکان پیدایش ندارد، اگر بگویید من ارزو می کنم که دو بال برای پرواز داشته باشم یا در عرض چند ثانبه پهنه ی کشکشانها را در نوردم ارزویی است که میتواند تصور کردنی باشد، اما ارزوی محال یعنی اروزی چیزی که میدانیم که تحقق پذیر نیست واقعاً چگونه چیزی است، اگر این سخن شما مصداق المعنی فی بطن الاشاعر نیست خواهش می کنم در این باره بیشتر توضیح داد، وانگهی "زبانی که برای طرح ی موضوع به کار میرود از حیث درجه پیچیدگی دستکم باید به اندازه همان موضوع پیچیده باشد" الزاماً حرف صحیحی نیست چه، بوده اند و هستند کسانی که پیچیده ترین اندیشه ها را به ساده ترین زبانها بیان کرده اند، اساساً شاید سبب وجودی شارحان فلسفه ها چیزی جز این نباشد.

صحبت شما را زمانی میتوانستم قبول کنم که من سخن از «آرزوی تحقق تناقض» به میان آورده بودم، حال آنکه سنخ چیزی که من درباره اش نوشتم، سنخ یک متن لاجیک نیست که آرزوی محال را تاویل به ارزوی متناقص بکنیم.
افزون بر این، نسبت «تعلق برده وار» با امور و افراد پیدا کردن، چیز تصورناپذیری نیست! من خود را همچون «شی و مایملک» فهم کنان، فلان امر را به مثابه چیزی میفهمم که اساسا متعلق به آن و از آن اویم. میشود دو مثال دم دستی هم زد، یکی حالتی است که فردی خود و سرنوشتش را در گرو میهنش میفهمد، یعنی خود را در نسبت تعلق فصل ناپذیر با میهن میفهمد، چنانکه حتا اگر بیرون از آن باشد یا تابعیت جای دیگری را بپذیرد، باز نسبت تعلق میهنی را میتواند حس کند، نسبتی که گویی نمیتواند به اراده ی فرد فسخ شود.
مثال دیگرش هم آن چیزی ست که در عرف روانکاوی فتیشیسم خوانده میشود.
باری، مساله ی تعلق و تصاحب و بردگی، مسایلی تک مصداق و بسیط نیستند که بشود به سادگی احکام منطقی را روی آنها سوار کرد، به ویژه که این امور به تعبیری (که نمی پسندم) امور اگزیستانسیل هستند و میتوانند در کاربست های معنایی بسیار فراختری از زبان روزمره به کار روند و واجد معنا باشند.
در باب عبارت فلسفه تحلیلی پیرامون پیچیدگی زبان هم گمانم مقصودم را اشتباه رساندم. در یک تعبیر دیگر میتوانم بگویم فرق است بین سخن گفتن در باره چیزی و سخن گفتن از آن چیز. شاید درباره ی رابطه بتوان سخن های ساده و ... گفت، اما وقتی از میان هستی و حالتی که دوستی نامیده میشود، دوستی را «به سخن می آوریم»، دیگر چند و چون سخن مفارق از آنچه سخن پیرامون آن هست، نمی باشد..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد