آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

بیگانه، به مثابه نام دوست

چیزهایی هستند که تنها تا زمانی برای ما وجود دارند که نام ندارند، و از آن زمان که واجد نام میشوند دیگر نمی توان مطلقا به آنها اندیشید، مانند مفهوم زمان به نزد آگوستینوس

شاید دوستی هم از همین سنخ باشد. تا زمانی که به نام دوستی و مفهومش نیندیشی، بسا که دوستی ها کنی و دوست ها داشته باشی، اما از آن زمان آن را به مفهوم و آگاهانه بیندیشی، همه چیز وا میرود! آن لحظه که از خودت بپرسی «آیا او دوست من است؟» یا «آیا او به معنای واقعی دوست من است؟»، آن لحظه که شک کنی و وقفه در دوستی خود بیفکنی تا درباره ی دوستی دوست بیندیشی ، لحظه ای ست که دیگر دوست نخواهی بود و از دوستی تنها لفظش برایت باقی می ماند.

شاید همین است که هیچ وقت یک دوست خطاب به دوستانش نمیگوید «دوستان!» 

و باز همین بود که ارسطو گفت: دوستان! دوستی وجود ندارد!

شاید نام واقعی یک دوست، چیزی جز «بیگانه» نباشد. و کسی چه میداند که اگر نبود آن «بیگانه»، شاید هیچ کس دوستی نداشت.

نظرات 1 + ارسال نظر
سفر سه‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 02:22 ب.ظ

به نکته خوبی در پاسخ به پرسشم در پست پیشین اشاره کردی :
"تجربه ی زندگی نه چندان طولانی من..."
یا همان گذشت زمان . همان که مجموعه اش شمارگان سنّ ما رو هی میبره بالاتر .
شاید از آنجا که سن خوبی از من گذشته ، برای هر بیگانه ای هم می توانم لفظ دوست رو با معنای چندلایه ای که از این لفظ بر میاد ، بکار ببرم .
بیگانه بهتر از هر دوست ساده ای مُشت بسته ام رو برای خودم باز میکنه . در واقع مُچم رو میگیره . و روشن تر این که من رو برای کشف خودم مشتاق میکنه .
و اونوقت خیلی سخته برای من که تفاوتی بین جنس رفاقتی که این بیگانه ( همان که در دوست بودنش تردید کردم ) و اون رفیقی که پیاپی حواسش به من هست تا تنها نمونم قائل بشم .
شکلهایی که توی ذهن من از کلمات ساخته میشه رو وقتی که مثل اعداد بالایی و پایینی یک خط کسری ساده میکنیم و به یک عدد سبک می رسیم ، ساده میکنم و پیچیدگی های یک رابطه به ظاهر ساده رو باز میکنم .
البته این توانایی برای یک جوان شاید اصلن بی فایده هم باشه .
تا به اندازه ی کافی در رابطه های ساده ، گره نندازی و باز نکنی ، لذت داشتن چنین مهارتی رو نخواهی چشید .
چه دوست چه بیگانه ، چه فرقی میکنه ؟ هر دو من رو به من نزدیک تر کردند

وقتی یک پای این رابطه " منم " ، هر دو را عشق است فیلسوف جوان !
( با آن ادبیات پیچ در پیچ دوست داشتنی ات )

کاش زمان رو میشد به راستی اندازه گیری کرد! اگر که اصلا اندازه ای داشته باشد؟!
اما اندازه هم نداشته باشد، آنچه شما از تجربه ی زیسته ی خود روایت کردید، برایم دلنشین و تامل برانگیز بود.
ممنون که به خانه ی متروکم سر میزنید و کلمات پا در هوایم را میخوانید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد