آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

مرثیه ای برای هستی، پس از مرگ تو


مرگ تو تلخ نبود، بی معنا بود. آنقدر بی معنا که هر وقت با خود مینشستم و به بعدش فکر میکردم و از خود میپرسیدم حالا چه میشود؟ یک نیروی بی نهایت قوی و آزاردهنده از درونم مرا به پاسخ وا میداشت که «هیچ! هیچ اتفاق خاصی نمی افتد و من باید دوباره زندگی را ادامه دهم!»

و من چه قدر در زندگی ام از این «هیچ» بزرگ میترسیدم! از این تکلیف مالا یطاقی که برگردن آدم می گذارد، از این که آدمی را وا میدارد تا باور کند برای هیچ کار و معنای خاصی ساخته نشده، از این که هر فاجعه ای را، هر چه قدر هم که ویرانگر و فرساینده باشد، باز بدل به تکراری روزمره و بل ملال آور میکند، از این که نه تنها هستی را برای آدمی ملال آور میکند و بیهوده، بل انسان را نیز به ملال هستی بدل میکند..

و من از ترس ملال بزرگ آن بی معنایی، مرگ تو را بدل به تراژدی کردم، بدل به تلخی و سوگواری، بدل به معنا، معنایی که هر چند تلخ است و پر آب چشم، اما لا اقل «معنا» ست..

بیمی هم از این تلخی بی پایان نداشتم، چه هر تلخی را شیرینی میدانستم که روزی ناگهان تغییر چهره خواهد داد و جای تمام غصه هایی که به جان آدم روا داشته، لبخند  شادخواری باز پس میدهد، چنانکه هر شیرینی و شادی نیز غمی نقاب بر چهره است. نمیدانم این قاعده ی کلی کار است یا مکانیسم دفاعی روان و ناخودآگاه من، اما هماره شادی پس از غم برایم دلچسب تر بود، چنانکه تلخی غم پس از طعم گس و بی معنایی ملال آور زندگی

تمام این تدابیر مضحک و بی حاصل، اما فقط برای دیگران بود. برای آنکه زندگی را چنان برای شان بازی کنم که باورشان شود معنایی هست و من بین  دو قطب مخالف آن در نوسانم.

اما لحظاتی را که چنین تنها با خود تک افتادم چه کنم؟ لحظاتی که مازاد تمام آن معانی جعلی را، در حکم ملالی عمیق و بی پایان باید بر خود هموار کنم و هموار هم نمی شود. بودنت اگر هیچ چیز نداشت، آخرین حجابی بود که میان من و خودم بود، آخرین نقطه ای که ممانعت میکرد از سقوط من در ملال هستی، از نفرین شدن از زبان هستی

وقتی بودی، واپسین لایه ی بودنم، تمام دار و ندارم، میشد تو. پس تمام آن لعنی که هستی حواله ی وجودم میکرد، بر جان تو مینشست که تمام بودنم بودی. وه! که عشق چه سو استفاده ی غیر اخلاقی ای ست!

وقتی عالم و آدم همه ی من را نفی میکرد، پیکرم را زیر دست و پا له میکرد، باز میخندیدم، چون میدانستم بخشی از من در جوف وجود تو ابدی ست، بخشی از من جایی ست که حتا اگر تمام دشمنانم هم عقل شان را روی هم بگذارند، نمی توانند پیدایش کنند، پیدایش هم کنند دست شان به آن نمی رسد، چه هیچ کس را به قلب دیگری راهی نیست و من آخرین پاره های بودنم را در کنج دنج قلب تو پناه داده بودم.

حتا هستی ملال آور هم نمی توانست مرا به تمامی لعن کند، چه به قول فیلسوفان وعا و ظرف وجود من، نه وجود که قلب تو شده بود.

و من خودخواه، چنان یکپارچه «تو» شده بودم که پاک از یاد برده بودم تمام نفرینی که وجود نثار من کرده بود را یکسره برای تو به میراث نهادم.

حق داشتی بمیری، بار هستی خودت کم بود، حالا بار هستی من هم بر دوش تو افتاده بود! و چه معشوق بودن و دوست داشته شدن برایت گران تمام شده بود...

حالا که رفتی در کتم عدم، همه ی آن واسطه میان من و من، همه ی آن که نمی گذاشت عالم و آدم و بل هستی، به تنهایی با من مواجه شوند، هیچ شد.

حالا منم و یک عالم، منم و هستی، منم و ملال بودن و وقتی از خود میپرسم بعد از نبودن تو چه میشود، باز سر و کله ی آن پاسخ هولناک پیدا خواهد شد: «هیچ»

نظرات 4 + ارسال نظر
سفر سه‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 03:49 ب.ظ

از غیب مرا هم خبری نیست ...
اما منتظر این نوشته بودم ، اینجا .

برایت رویش دوباره از هیچ آرزو میکنم.

حصوص که بازیگری رو هم خوب بلدی .
رویش دوباره رو بازی کن .
نقش بازنده از هر زن بی دست و پایی بر میاد .

! Leben ist genauso wie Spiegel

رویش ها و بازی های نو بی اذن و اراده ی ما از راه میرسند، چنانکه برای بازی نکردن شان است که باید دست به کار شویم و سرکوب شان کنیم و نه برای بازی کردن شان....

مدینه چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 12:31 ق.ظ http://madinen.blogfa.com/

هیچ چیز در زندگیم دهشتناکتر از مواجهه با هیچ نیست...
تهی بودن از معنا بسی از تلخی بی تاب تر می کند انسان را...

اری، چنین است...

مدینه چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 08:39 ق.ظ http://madinen.blogfa.com/

باید پیش از رفتنش به او می گفتم؛ ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من، از لطف تو چون جان شدم...
کاش میگفتم

برای گفتن هیچ گاه دیر نیست، خودش هم نباشد، خطاب به نامش میتوان گفت...

. چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:58 ب.ظ http://noqtenoqte.blogsky.com

لبخند:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد