ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
از احوالم پرسیدی، نگرانم بودی. حق هم داشتی، این روزها کمتر شبیه زنده ها بودم.
گفتم خوبم.
گفتی واقعا؟!
گفتم باور کن! برایت از کارهایم گفتم و برنامه ی شلوغ زندگیم. اینها را دلیل آوردم که باورت شود خوبم. گفتم آدمی که خوب نباشد، اینقدر کار و انگیزه برای جنگیدن و ادامه دادن نداره، اینقدر شلوغ تر نمیکنه دور و برش رو، و این که آدم ناخوش اصلا دلیل و انگیزه ای نداره تا چیزی رو برای کسی ثابت کنه و من هنوز دارم برات «اثبات» میکنم که خوبم و ....
دروغ نمیگفتم، برای همین هم باور کردی. تو هیچ وقت حرف های دروغ ادم ها را باور نمیکردی
ولی رفیق! خوب بودن، همیشه هم خیلی خوب نیست، اگر زندگی برایت چاره ای جز خوب بودن نگذاشته باشد.
جانا سخن از زبان ما میگویی
سخن اگر سخن باشد، از آن حقیقت است نه از. آن گوینده اش...
نمیدانم شاید درباره شیوه های دوست داشتن و پذیرش دیگری و ... بخواهید مته به خشخاش بگذارید اما نمی دانم چرا من آن اوخ رزمجو و جنگده و شلوغ کن و خود-اثبات- کن را به این آوخی که زندگی برایش چاره ای جز خوب بودن نگذاشته ، ترجیح میدهم، آن آوخ به من امید میداد و نوید پرواز ، اما این آوخ بدجوری آوخی شده است و آدم را مایوس می کند و ... .
هستی هر بار همه حکایت هایش را از نو تکرار میکند. در این بین آن که بتواند همه را آری بگوید تکرار خواهد شد. پس اگر مهوع و ملال آور شدم و جهان نیز چنین شده، بدانید که دیگر تکرار نمیشود ;-)
زمانی که چاره ای جز خوب بودن نداشتی بدان که اصلأ خوب نیستی!
یک برده ی خشنود به هر حال خشنود است....
حقیقت؟ چه واژه غریبی...