آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

تفکر انتقادی، شوق به تفکر یا انتقاد؟

نمیدانم این همه شوق برای تفکر انتقادی داشتن به هر امری، شوق به تفکر است یا شوق به انتقاد؟ اما این را میدانم که اگر چیزی تفکر نباشد، به طریق اولی، تفکر انتقادی هم نتواند بود.
نظرات 4 + ارسال نظر
یک دوست پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:50 ق.ظ

فرهنگ و جامعه ما در غیاب تفکر انتقادی است که به نفس نفس افتاده است و من در عجبم از این عبارت شما که:"این همه شوق برای تفکر انتقادی"!حالا در کدام حوزه این همه شوق به تفکر انتقادی شما را به ستوه آورده است؟در نظام آموزشی یا فرهنگ عمومی؟
تفکر انتقادی به هیچ وجه شوق به انتقاد نیست، بلکه شوق به دانایی و جستجوی حقیقت است،شوق به جاری شدن است و در جا نزدن،شوق به معرفت است و رهایی،رهایی از باورها و عقایدی که سد راه زندگی اند و بزرگترین مانع در مسیر رشد و شکوفایی و شادابی و شادمانی ما آدمیان.
تفکر انتقادی یعنی:انتقادی که پشتوانه آن تعقل و پختگی فکری است، نه تعصب و خام اندیشی و کوته بینی.
مخصوصآ در حوزه دین و مذهب،اگر در این حوزه، تفکر انتقادی به محاق رود، چاک جهلی در خرد آدمی پدید می آید که دیگر غیر قابل رفوست.
با سپاس از مطالب عمیق و ارزشمندتان.

دوست من، من شوق به تفکر انتقادی را همچون یک مد فکری، در هر گوشه از پهنه ی عرصه ی عمومی میبینم. از روزنامه تا فضای مجازی، از کتاب فروشی تا کافه، از دانشگاه تا خیابان و تاکسی. جملگی این «خواست تفکر انتقادی» را به گونه ای به ما نشان میدهند. این خواست اتفاقا برایم شریف است و ممدوح، اما منوط بر اینکه بپذیریم خواست چیزی پذیرفتن مقتضیات آن چیز را هم به همراه می اورد و از مقتضیات تفکر انتقادی این است که تفکر را از آن رو که تفکر است، در ابتدا بخواهیم و بفهمیم و سپس این فکر را به جهت انتقاد و بهبود و تصحیح و رهایی امور از ناراستی و فساد، به کار ببندیم.
دین که هیچ، سخن گفتن و زبان محاوره ی ما هم باید پالوده شود، وضع و نسبتی که با بدن خود برقرار میکنیم هم باید دگر شود و شیوه ی مبالات ما با طبیعت و دیگر موجودات جهان هم باید از نو اندیشیده و از این وضع آشفته رها شود.
اما من همه ی اینها را چنانکه گفتم و از گفتنش هم خسته نمیشوم، فقط و فقط در صورتی شدنی می دانم که تفکری به جریان افتد تا در سیلان پر توان آن، ناو انتقاد به حرکت در آید و اندیشه ی انتقادی جان بگیرد.
جز این باشد، تیغ نقد چنان کند میشود که بسا به کین توزی و کین ورزی دگردیسیده شود.

. جمعه 14 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام
شرایط امکان انچه "تفکر" می نامیدش در این "شرایط امتناع تفکر" و سنگوارگی و فروبستگی اندیشه چیستند، از بُن "چیست آنچه که تفکر می نامیدش"؟

پرسش های مهمی را طرح افکندید که هر کدام عمر دانشمندی فرزانه (و نه شاگرد کم همت و هوشی چون من) را برای بررسی و پاسخ می طلبد.
اما تنها یک تذکار کوچک را مهم میدانم، در فلسفه طرح پرسش هماره طرحی کلی و به معنایی دیگر، طرحی جهانی ست. به این معنا پرسش هایی که پرسیدید مختص به اینجا و اکنون هستی و تاریخ نیست و بسا که هر آینه پرسیدن آنها و ضرورت درگیر شدن با آنها، دم افزون میشود. البته که برای جهانی و کلی بودن باید محلی (local) بود و برعکس. گریزی از این حکم ایده آلیسم هگل نداریم که حقیقت کل است و کل حقیقت، بنابراین هنگام طرح این پرسش ها نباید طنین جهانی آن را فراموش کنیم و لفظ شرایط امتناع اندیشه را چنان به کار بریم که گویی در سن فرانسیسکو و لس آنجلس رود تفکر جاری و ساری ست اما اینجا بیابان شده.
جواد طباطبایی به دید من جدی ترین متفکر معاصر است (و نه البته یگانه متفکر)، اما مقام اندیشه و تفکر او را آنقدر نمیتوان دانست که نیچه و هایدگر. اگر نیچه و هایدگر نیهیلیسم را صفت دوران و هستی کنونی انسان های تاریخمند خوانده اند، ما را دعوت به اندیشیدن از افق جهانی جهانی و تاریخ هستی کردند، بی شک طنین سترگ تر متافیزیکی و فلسفی را در گوش جان آدمی می افکنند تا آنکه مرا صرفا به تامل در ذات تاریخی به نام ایران میخواند و نمیتواند مساله ی مهم خود را به سطح عمومیت بالاتری برساند، گو اینکه شخص طباطبایی هم جایگاه خود را خوب میفهمد و حداکثر خود را فیلسوف سیاست میخواند و نه متافیزیسین و فیلسوف به معنای بنیادین آن.
همه ی این سخنان من، فقط برای آن «این»ی بود که پشت عبارت «شرایط امتناع اندیشه» آوردید.
از این روست که من کسی چون مراد فرهادپور را، اگرچه جدیت تئوریک به مراتب کمتری در کارهایش دارد، قدمی فراتر از طباطبایی میدانم، چه که او به «شرایط امکان و امتناع سیاست» در «جهان امروز» می اندیشد و از عمومیت فلسفی تاریخی داشتن در تفکر خود نمی گریزد..

. شنبه 15 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:26 ب.ظ

سلام - من میخواهم بحث دراز دامنه بومی و غیر بومی را فروگذارم. سوال من این است که وقتی شما میفرمایید: "اگر چیزی تفکر نباشد، به طریق اولی، تفکر انتقادی هم نتواند بود" گویا تصوری از تفکر دارید که در چارچوب ان میتوانید تشخیص دهید چه چیز انتقاد است و چه چیز انتقاد نیست؟ این "استانه" ای که شما در ان ایستاده اید چه مشخصاتی دارد؟ این "تفکری" که شما از ان تصوری دارید چیست؟ علاقه من این است که بدانم شما "تفکر" را چگونه می بینید و ان را توصیف می کنید و ان را از جوانب گوناگون فرومیشکافید، تا زمانی روشن نسازید که منظور شما از تفکر چیست؟ سخن تان برای من بیشتر شبیه به "خطاب" می ماند تا سخنی در باب نسبت انتقاد و تفکر. سپاس

پ ن: ذهن من ماندن در "ابهام" را بر نمی تابد، به همین خاطر طالب روشنی از جانب شما هستمسلام - من میخواهم بحث دراز دامنه بومی و غیر بومی را فروگذارم. سوال من این است که وقتی شما میفرمایید: "اگر چیزی تفکر نباشد، به طریق اولی، تفکر انتقادی هم نتواند بود" گویا تصوری از تفکر دارید که در چارچوب ان میتوانید تشخیص دهید چه چیز انتقاد است و چه چیز انتقاد نیست؟ این "استانه" ای که شما در ان ایستاده اید چه مشخصاتی دارد؟ این "تفکری" که شما از ان تصوری دارید چیست؟ علاقه من این است که بدانم شما "تفکر" را چگونه می بینید و ان را توصیف می کنید و ان را از جوانب گوناگون فرومیشکافید، تا زمانی روشن نسازید که منظور شما از تفکر چیست؟ سخن تان برای من بیشتر شبیه به "خطاب" می ماند تا سخنی صائب در باب نسبت انتقاد و تفکر. سپاس

پ ن: ذهن من ماندن در "ابهام" را بر نمی تابد، به همین خاطر طالب روشنی از جانب شما هستم

۱) عبارتی که من آوردم به هیچ رو چنین نتیجه نمیدهد که گوینده یا گزارنده ی آن تصور واضح و دقیقی از چیستی تفکر داشته باشد. بن این گزاره بر تصور و تعریفی از تفکر و چیستی آن بنا نشده که برای سنجش آن از من طلب معنا و مفهوم تفکر میکنید، بررسی چیستی تفکر خود، مقوله ی دیگری ست که بحثی جدا و جدی می طلبد
۲) اشتباه دوم شما آن است که تصور کردید من شرط «انتقاد» بودن یک مساله را بیان کردم، حال آنکه این عبارت کوتاه من ناظر به «تفکر انتقادی» بود و نه خود «انتقاد». دست بر قضا من بر تمایز این دو تاکید داشتم وقتی این معترضه ی کوتاه را می نوشتم.
۳) تصور این حقیر از چیستی تفکر، داستان یک مطلب یا پاسخ کوتاه وبلاگی یا فیس بوکی نیست، امیدوارم این را حمل بر مغالطه و از زیر کار در رفتن نکنید. در همین حد عرض میکنم که از پدیدارشناسان بزرگ آموختم که دانش نظری هماره وجهی اشتقاقی و فرعی دارد نسبت به ادراک و در جهان بودگی آدمی. این که من چه شناخت نظری نسبت به امور دارم ابدا نمی تواند سنجه ای برای سنجش صحت حقیقت و معنای زبان باشد و چنین چارچوب بخشی به بحث، با خود پیش فرض های فراوان به همراه دارد که شاید به اندازه ی خود همین طلب نظریه و اندیشه ی نظری، محتاج نگاه انتقادی ست.
باری، اینها را در توجیه جهل نیاوردم و از این سخنان هم چنین برنمی اید که گویی میتوان از لوازم نظری در یک زیست معطوف به حقیقت چشم پوشید. اینها را آوردم تا بگویم که مواجهه شما با عبارات کوتاه من از مقامی کاملا ناسازگار با موقعیت بیان آنها بود و بنابراین بدیهی ست که دچار ابهام شوید.
۴) آخر مطلب هم این که به عنوان یک دانشجوی فلسفه برای من همین طلب وضوح شما اساسا نا واضح است. از هایدگر و هگل و مرلو پونتی فکت نمی آورم تا متهم به یک برداشت تقلیل گرایانه از فلسفه شوم، بلکه از برتراند راسل فکت می آورم که در کتاب اتمیسم منطقی خود، استدلال میکند اگر بنا بود ابهام را از عبارات و واژگان یک زبان کاملا رفع کنیم، آنگاه نفس سخن گفتن و کنش ارتباطی افراد با هم ممتنع میشد. نمی خواهم بگویم راسل از مبهم گویی دفاع کرده، اما ما را متوجه این دقیقه کرده که نفس طلب وضوح و بداهت، در هر جایی نه مطلوب است و نه برای هیچ ذهنی تاب آوردنی ست.
گام بعدی را با پدیدارشناسی مرلو پونتی بر میدارم و عرض میکنم که هر ادراکی ذاتا موقعیت مند و دارای چشم اندازی خاص است، پس اگر حکم به وضوح و رفع ابهام در یک ادراک، به مثل در یک عبارت زبانی به عنوان کنشی معنادار و بنابراین متعلق ادراک میکنیم، باید پیشاپیش مشخص کنیم که «از کجا» و «در چه موقع و مقامی» ایستادیم و چگونه میتوانیم به امور بنگریم. شما چنان میگویید که سخن معنا دار یا باید کلامی صائب در باب چیزی باشد یا خطاب و خطابه. بدیهی ست که چنین موضعی ابدن مقبول و موجه اقلا برای من نیست. سخن من نه یک استدلال ریاضی یا برهان منطقی صوری و یا سمانتیک است و نه دعوی آن دارد که خالی از حیث ریتوریک است (گرچه من هیچ تصوری از زبانی بالفعل نمی توانم داشته باشم که تهی از ریتوریک باشد، ولو بیان یک منطقدان یا ریاضی دان محض).
سخن من، برای خود، شان «تذکر»ی دارد تا در باب آنچه به صرافت طبع اندیشه انتقادی مینامیم، دو باره نظر بیفکنیم و اتفاقا خودمان را در پی پاسخ به پرسش بنیادین چیستی تفکر به کوشش و تقلا بیندازیم و نه آنکه از گزاره یا گزارنده اش چشم یک نهاده یا تزی مدلل برای بیان ماهیت تفکر و ... داشته باشیم.
چیستی تفکر، پرسشی هولناک است که بسا به پاسخ متقن نظری ختم نشود، اما در سطح همان زیسته ی پیشا نظری که اساس و مبنای طرح افکنی نظری ماست، میتواند آثار و تغییرات بنیادین ایجاد کند. مگر نه آن بود که افلاطون بزرگ، از پس پرسش از دانش و تفکر و حقیقت، طرح متافیزیکی را افکند که زیست و زبان ما تا به امروز با داشتن نسبت با آن، قوام و شکل گرفته.
افلاطون هم به پاسخ نظری نهایی در دیالکتیک خود نرسید و از این باب باکی نداشت، اما این او را به عوض نا امیدی و واگذار کردن پرسش به ابهامات و ...، به تلاشی استوار تر واداشت. تلاشی اگر چه هر بار در عرصه ی نظر بی حاصل تر، اما در عرصه ی زیسته ی خود، برای نظر ورزی های بنیادی تر آماده تر کرد.
البته من باید از شما معذرت بخواهم که خود را با کسی چون افلاطون قیاس میکنم، اما مقصودم این است که مواجهه ی متفکرانه را باید بر هر مواجهه ی دیگر، حتا نظر ورزانه اولویت بخشید، چه، قوام نظر ورزی نیز به همین تفکر است.
(از اینجا باید نظر من در باب چیستی تفکر قدری روشن تر شده باشد و مشخص شده باشد که تفکر را غیر از نظر ورزی، اما بنیاد آن میدانم.ثانیا، آن رادر عرصه ی زیست پیشا نظری و مواجهه ی بدنی و ادراکی و عملی خود با جهان قابل پیگیری میدانم، نه در ساحت گزاره ها. وصف بیشتر اوصاف تفکر را هم بگذارید برای مجالی درخور تر و شرایط مناسب تر)

. یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:25 ب.ظ

سلام - حقیقتش را بخواهید توضیحات شما نه تنها مرا روشن تر نساخت بلکه بر ابهاماتم افزود- با تمام این توضیحات بر من روشن نشد که شما چگونه بین تفکر و "تفکر انتقادی نسبت برقرار می کنید و تحقق یکی را شرط وجود دیگری میگیرید. البته شما پیش دستی کردیده اید و فرموده اید :"باید پیشاپیش مشخص کنیم که «از کجا» و «در چه موقع و مقامی» ایستادیم و چگونه میتوانیم به امور بنگریم" . ولی راستش را بخواهید این دقیقاً همان انتظاری است که من از شما داشتم. اینکه روشن سازید از چه موضعی و در چه موقع و مقامی از "تفکر" سخن می گویید. البته امیدوارم پرسشهایم حمل بر جسارت نشود، چون گاهی نیاز است که در یک گفتگوی دو نفره در مورد ابهام به طور کلی یا امور و چیزهای ابهام انگیز به روشنی بیشتری دست یابیم. نه اینکه پذیرش درگیری با ابهام ما را از تمنای وضوح بازدارد. با این همه می گویم اصلا شک دارم که حرفهای شما را فهمیده باشیم شاید یک دلیلش این است که من نمی توانم در "جایگاهی" که شما ایستاده اید بیاستم و از افق شما در چیستی تفکر بیندیشم. از این گذشته همین مطلب نیز که برایم پرسش برانگیز است که چرا نمی توانم از خواندن مطالبتان نسبت به "جایگاهی" که در ان ایستاده اید به روشنی برسم.

خب در این صورت احتمالا قدری از این قضیه به زبان الکن من باز میگردد و بخش دیگر هم به پیش فرض ها و پیش داشته ها و انتظارات متفاوت ما از مفاهیم متن.
تا جایی در توانم بود، آدرس و ارجاع دادم تا نسبتم را با سنت های فکری مشخص روشن کنم و احتمال میدهم اگر کمی با متون و مباحث و پرسش های این سنت فکری دست و پنجه نرم کنید و رنج مواجهه با تفکری متفاوت با تفکر مالوف را بر خود هموار ، بسا که متن کوتاه و مجمل من گشوده تر شود.
از آموزه های پدیدارشناسی هرمنوتیک یکی آن است که نباید چشم آن داشته باشیم تا موقع و مقام مواجهه با هر متنی و همچنین معنای آن را به طرفه العینی در یابیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد