آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

فکر آن است که تیمار خود بداری

فلسفه آن نیست که به خطاب استاد و کلاس و درس و کتاب و کتابخانه، آن را داشته باشی و اگر یک کدام از اینها را از تو بستانند، از آن محروم شوی. چونان که افلاطون نیز در یکی از نامه های خود، تصریح میکند که آنچه از سنخ عقل و فلسفه باشد، به نفسه آموختنی نیست. گو اینکه نگاه او در رساله فایدون پیرامون معرفت همچون تذکار و یاد آوری، به خوبی نشان میدهد که آنچه از آموزش و فرادهش غیر آید، خواه غیر کتاب باشد و خواه استاد، چندان شایسته ی عنوان معرفت نیست.

این نه به معنای ترک کتاب و مکتب و نه در مذمت و نفی این ابزارها و فنون شریف است، بل نشان آن است که به تعبیر قدما نباید علل معده را با علت کافی خلط کرد. قفسه ی کتابخانه، «می تواند» اندیشه و وجود مرا تمهید کند تا به ندای لوگوس گوش بسپارم و در توفان تفکر لمحه ای بایستم و در کشاکش جان فرسای آن مقام گیرم، اما نخست آنکه بسا همین کتاب و اطلاعات بادپناهی شود تا از این توفان بگریزم و به آن تن نسپارم و دو دیگر، بسا که برای جستن تمهید، نه در کتاب های محدود خود، که در عرصه ی فراخ زیست جهان خود، محتاج نظر و بلکه تجدید نظر باشم. 

ما هماره احتیاجات و نیازهایی داریم که گاه حتا به نفس احتیاجات خود، آگاهی نداریم و نمی دانیم که چه میخواهیم. در چنین وضع و حال غفلتی، روگرداندن از خود و تیمار داشتن خود، و دل را مشغول قیل و قال و غوغای بازاریان بازار اندیشه فروشی داشتن، نه فقط ادامه ی غفلت بلکه عین تغافل است و از نمد جهل برای خویش کلاه دانش دروغین بافتن.

با «استعمال» کتاب ها و سخنان فلان استاد فرزانه و بهمان فیلسوف بزرگ، ره به دهی آباد نتوان برد. کتاب و خطاب متفکرین نه از برای از بر کردن، که از برای تفکر و همسخنی ست. سخن متفکرین، ندای وجود است، تمنایی برای همسخنی و کوک کردن ساز پرسش است. اینکه از سخن و خطاب آنها به تکرار صداشان بسنده کنیم و بخواهیم صرفا پژواک سخنان و حمل کننده ی کتاب ها و نام هاشان باشیم، کاری نکردیم مگر تنها گذاشتن آنها در برهوت تفکر و گسترانیدن بیابانی که اکنون ماست.

متفکر نه به مقلد و همدل، که به همسخن نیاز دارد. آنها را از قفسه متروک کتابخانه هامان بیرون آوریم و به خود جرات اندیشیدن دهیم و همسخنی با آنها و لوگوس وجود را هر آینه از نو بیاغازیم...

نظرات 5 + ارسال نظر
. دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:07 ب.ظ http://noqtenoqte.blogsky.com

سخنان شما با وجود نشتر آمیخته به زهری که به جان آدمیانی چون من می زنند، از ظرفیت اثبات شده ای برای تبدیل شدن به یک "شی فرهنگی " برخوردارند آن هم در مرز و بومی که مردمانش از کتاب بمانند جن از بسم الله گریزانند و در میان جمعیت کتابخوان نیز دسترسی نداشتن به کتابهای خوب سبب شده است که از قضا همان کتابهایی که میخوانند مایه افتادن پرده ای بر چشمها و گوشهایشان شود تا نه ببینند و نه بشنوند، از این گذشته همسخن بزرگان اندیشه شدن کاری است نه چندان سهل، گاو نر میخواهد و مرد کهن، میشد پیشترها که گاهی توهم همسخن شدن با بزرگان من و دوستان را در بر میگرفت در عالم خیال برای خود ترکتازی میکردیم، اما بعدها فهمیدم که به جای "تفکر" "انشا" می نوشته ایم و همهنگام که دیگران را "مصرف کننده" کتاب میخواندایم خود را "تولید کننده" اندیشه می پنداشته ایم! آن دوستان هنوز "انشا" می نویسند و من ناچیز نیز چاره ای جز تایید ندارم مبادا ترک بردارد چینی نازکِ اندیشه های ظریف تر از مویشان. اما شاید برای توجیه!!! وضع امروزین خود باید بگویم، متفکر نبودن و "انتقال دهنده بودن" شاید بهتر باشد از انشانویس بودن و خود را متفکر پنداشتن.(البته این توجیه هم شاید به قول شما تغافل تازه ای باشد برای فروپوشاندن آن چیزی که "یک دوست" آن را "چاک جهل" ما نامیده بود).

این حرفها خطابش قبل از هر کس به نگارنده ی آن است، دانشجوی فلسفه باید بیاموزد که فلسفه حدیث نفس فیلسوف است که در میان همگان و با صدای بلند رخ میدهد...
تمرینی بود برای فلسفه و شاید تفلسف. اما اگر چنین آثار مهلکی به دید شما دارد، به واقع شرمسارم. از خود و از این که در زمین و زمانی زیست میکنم که فلسفه و یا کوشش برای فلسفه اینقدر تبعات نابسوده دارد...
اگرچه در آتن اش هم فیلسوف را، ولو محبوب باشد، طرد میکنند و فلسفه را ولو بستایند، دوست نمی دارند.
اگر فیلسوفان اهل مراعات تالی های غیر فلسفی سخن شان بودند، شاید دهر به خود فیلسوفی نمیدید...

چیزی را هم در آخر بیفزایم، برای همسخنی نیاز نیست قد و قواره ی خود و طرف مقابل را مدام سنجید. همسخنی غیر از اظهار فضل و نظر کارشناسانه دادن است..

. دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:43 ب.ظ

قطعاً آنچه گفتم خطابش قبل از هر کس به خودم بود، اما باور بفرمایید در حیطه تفکر مصرف کننده و در عین حال خود را تولید کننده پنداشتن و نیز تکرار کننده ماثورات دیگران بودن و در عین حال خود را در افکننده ی طرح های نو وانمودن دردی است مزمن که دامن بسیاری را گرفته است (حتا بزرگان فکر ما را). شاید نقطه اغاز درمان، گوش دادن به سروش معبد دلفی باشد و نهیب زدن به خود که هی فلان مبادا تو خود نیز مبتلا به همان درد مزمنی باشی که دیگران را از آن برحذر میداری و اینکه مبادا گرفتن چنین ژستی خود نوعی غفلت باشد و رویگردانی از تیمارداشت خود و نه فقط غفلت که همانا تغافل و "از نمد جهل برای خود کلاه دانش دروغین بافتن"!
به نظر من این معضلی هولناکتر است از انکه بشود به آسودگی از سرش گذشت خیال خود را بابت آن آسوده کرد این است که از دید من خرمن کوفتن در این زمینه کار هر کسی نیست، توانی و تحملی میخواهد چون مجسمه سازان قرون وسطی و ............... .

از حیث دغدغه تمایزی بین موضع خود و شما حس نمی کنم، بنابراین نمی فهمم چرا سخنانم را حامل چنین خطر بالقوه ای (یا شاید بالفعل؟) میبینید. وقتی از تیمار خود داشتن میگویم، از آن میگویم که نظر خود را عطف به آنی کنیم که هستیم و مجال دهیم سستی ها و کاستی هامان، بدون چشم پوشی و پنهان شدن خود را آشکار کنند.
در چنین یافت حالی ست که میتوان مساله ی خویش را یافت و تنها با داشتن مساله است که میتوان به مواجهه و همسخنی با فیلسوفان پرداخت.
از سر تفنن و تخیل و مانیفست نویسی و ردیه نویسی و تکفیر و تصدیق و ایدئولوژی اندیشی نمی توان با فیلسوف و متفکر هم سخن شد. برای هم سخنی باید پرسش داشت و باید پرسش را برآمده از نهفت جان و تاریخ و وجود خویش جست و نه در درس و مشق بی حاصل و تقلید بی تامل.
آنگاه که پرسشی را چونان یافت حال خویش جستیم، به هر در برای پاسخ خواهیم زد و هر اندیشه را به جان خواهیم آزمود و هر فکری را در جدیت خود خواهیم دید و گوش مان برای خطاب متفکران باز خواهد شد.
نمی دانم این حرف ها چه راهی می برد به توهمی که شما از آن بیم دارید. چگونه توصیه به تیمار خویش داشتن، مایه ی بی خبری و آسودگی خیال و خود را هم ارز بزرگان پنداشتن و استغنا از فکر متفکرین میشود؟
عرض من این است که باید پرسش داشت و این که پرسش به صرف خواندن و دیدن و ستودن متفکرین دیگر، از سر تلذذ حاصل نتوان شد. باید دردمندانه و بی قرار مخاطب فیلسوفان شد، تفاوت نمیکند افلاطون باشد یا دکارت. به راستی اگر آن شک بنیادین و نیازی اساسی به جستن پایابی برای دانش، در جان من ریشه ندواند چگونه کوشش دشوار دکارت را توانم یافت؟
به صرف خواندن و از نظر گذراندن واژگان و تعاطی معانی در ذهن و انباشتن انبان حافظه و «تلذذ» از اندیشه وری دیگران و «تنفر» از وضع خود، آیا گشایشی حاصل خواهد شد؟
من سعید ابریشمی جواب خودم را میدهم: خیر! سعید باید بیش از اینها تیمار خود بدارد و در این تیمار داشتن تمرین شنیدن ندای وجود بکند تا جانش به پرسش مبتلا شود. و اگر پرسش آمد و بی قراری پس از آن، دیگر جز با همسخنی با متفکرین نسبت نتوان جست.
جز اینها باشد، تکرار ملال آوری خواهد بود که بر جهل خواهد افزود و گره ای از کار فروبسته ی ما نخواهد گشود.

. سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:47 ب.ظ

دوست عزیز امیدوارم انچه مینویسم ردیه / مانیفست و بدتر از همه ابراز یاس به سبب تنفر و انزجار از وضع موجود مپندارید، مساله من این است که بین مساله داشتن و فریب خود به مساله داشتن تفاوت است، بخصوص در جامعه ای چون جامعه ما که ادای فلسفیدن بیش از خود فلسفه خریدار دارد. اینکه "برای هم سخنی باید پرسش داشت و باید پرسش را برآمده از نهفت جان و تاریخ و وجود خویش باشد و نه در درس و مشق بی حاصل و تقلید بی تامل". البته حرفی است صحیح (، اما بنده چون چندان مفاهیم "نهفت جان" و "وجود خویش" را در نمی یابم، بیشتر روی "تاریخ" تمرکز می کنم و می پرسم پرسش متاملانه در تاریخ چگونه پرسشی است و چگونه مایه گشایشی برای ما خواهد شد؟ و چگونه ممکن است در شرایطی که نسبت ما با "تاریخ" مان "بی نسبتی" بی اعتنایی یاکم اعتنایی به قول شما راهی به دهی برد؟ بیایید تاریخ به عنوان یک کل را فروگذاریم و فقط به تاریخ فلسفه نظر کنیم، آیا نسبت ما با تاریخ فلسفه مان حتی کمترین شباهتی -بمثل- با نیچه و نسبتش با تاریخ فلسفه (و متافیزیک بطور کلی) در غرب دارد؟ می بینید که هدف من ماندن در تنفر از وضع موجود نیست، بلکه هشدار نسبت به بتهای ذهنی است که گاهی با پیکرهای سیمین و زرین شان بمانند پریانی که همراهان ادیسئوس را اغوا می کردند ما اغوا می کنند و ما خود نیز با طیب خاطر خویشتن را در دامشان گرفتار می آوریم. ... . معنی" اغازگری" در پدیدارشناسی آیا ...

دوست دردمند و اندیشه ورم!
در ابتدا باز هم باید تاکید کنم با نهیب و هوشیار باش شما کاملا همدلم و بلکه سخن شما را از لوازم همان تیماری میدانم که خود بدان اشاره کردم. تیمار داشتن خود، خودشیفتگی و بازگشت دروغین به خود و استغنای از غیر نیست، بل به عکس، عین یافتن خویش در جهان نسبت ها و حضور بی وقفه ی دیگری ست. به تعبیر فیلسوفی که با او میکوشم هم سخنی (به قدر بضاعت اندکم) کنم، بودن ما پیشاپیش با دیگری/دیگران بودن است و عطف نظر به خویش، عطف نظر به جوهری خودبسا و کاملا حاضر نزد خویش نیست، بل جستن خودی ست که عین ناتمامی و زمان مندی و با دیگران بودن است...
نکته ی دومی هم باید بگویم، مانیفست و ابراز یاس و تنفر، به دیده ی من چیزهای مذموم و باطل نیستند، اتفاقا من کاملا انزجار از وضع موجود را میفهمم و با تمام وجودم با متنفرین و تهوع زدگان همدلی میکنم اما نمی توانم آنها را متفکر بخوانم و یا شیوه شان را رهایی بخش یا در نسبت با حقیقت بیابم.
در باب پرسش هایی که از من در باب نهفت وجود و تاریخ اندیشی و ... پرسیدید، باید بگویم دست روی نقاط مهم و سرنوشت سازی گذاشتید و پرسش های اساسی را طرح افکندید. من نمی گویم پاسخ نهایی برای پرسش هاتان در چنته دارم، چونان که یک فیلسوف تحلیلی یا روشنگری را بتواند راضی کند، اما میگویم از نخستین باری که خودم با این پرسش ها مواجه شدم و مثل شما آنها را لفاظی بی معنا (و بلکه شیادانه!) می یافتم، چند سالی میگذرد، در این چند سال، به مناسبت هایی و در احوال گوناگونی این پرسش و واژه ها و مفاهیم را برای خودم مکرر میکردم، کم کم در زیست انضمامی و هر روزه ام افق های معنایی این واژه ها برایم گشوده شد و پس از آن خواندن آثار فیلسوفان و متون بنیادی شان، راهنمایم شدند تا دریافتم این پرسش ها اگرچه لفظ اند اما لفاظی نیستند. از من نخواهید سه سال تجارب گوناگون زیسته ام را با کتاب های فارسی و غیر فارسی که خواندم، در مجالی چون این بلاگ خط به خط شرح دهم تا بلکه افق های معنایی خود را برای شما نیز بگشایم. بگذارید به توصیه ای که ویتگنشتاین ( که شاید «فیلسوف»ترین فیلسوف تحلیلی بود) به راسل کرد اشاره کنم، توصیه ای که وقتی آن را از زبان ویتگنشتاین خواندم، به خود آمدم و بر آن شدم محکمه ی داوری در باب معناداری عبارات را به سادگی و تفنن برگزار نکنم:
راسل عزیز! مپندار آنچه که تو معنای آن را نمی فهمی، لاجرم بی معناست!

سفر سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:29 ب.ظ

سلام
چقدر شیوه ی نگارش این یادداشت با معنایی که میخواست انتقال دهد ، خوب با هم آمیخته بود .
من که هیچ پیچدگیی در آن ندیدم پس گمان میکنم که فهمیدم

ممنون از نگاه پر مهر و خوب تان :-)

رها پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:17 ق.ظ

در مورد حرف ویتگنشتاین به نظر حق با راسل بود. میشه گفت:چیزی را که من نتوانم بفهمم لاجرم برایم بی معناست و در صورت فهم آن برایم معنا دار می شود.پس مسأله ای را که من نتوانم بفهمم ولی دیگران توان فهم آن را دارند برای من بی معنا و برای آنها معنادار می شود.

خب اگر راسل بگوید برای من بی معناست زمین تا آسمان فرق میکند تا وقتی که بگوید در کل بی معناست ;-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد