آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

تفکر و سپاس متفکر را داشتن

هماره نسبتی میان تفکر و سپاس متفکر را داشتن هست. این نسبت نه ریشه در مرید و مراد پروری دارد و نه تناسبی با ارادت شخصی داشتن نسبت به فردی. متفکر، از آن جهت که به تفکر اشتغال دارد، نه یک شخص، که ظهور روح تاریخی یک قوم است. بی شک او همچنان فردی حقیقی و دارای اوصاف و خلق و خوی شخصی و امور خصوصی ست، اما در او به سبب تفکر، جهتی ظهور میکند که او را واجد وجهی تاریخی و بنابراین عمومی میکند. سپاس داشتن او گرامی داشت شخصیت او یا ستایش از خلق و خویش نیست، حتا به معنای تایید یا قابل تایید بودن احوال و رفتار او نیز نیست.  سپاس از او، بزرگداشت خیر عمومی و تاریخی است که در تفکر او مجال ظهور یافته.

اقتضای چنین سپاسی، نه چشم پوشی بر خطاهای شخصی و خطاهای عمومی ست که شخص او مرتکب شده، بلکه مواجهه و همسخنی (homologein) با سخن و تفکر اوست

این همسخنی نیز آنجا تعین کامل دارد که به سخن متفکر نه از باب همدلی، که با پرسش های مکرر خود، تذکر بیابیم.

جز این، هر پرداختی به «شخص» متفکر، خواه از باب ستایش باشد و خواه به قصد نکوهش، از سنخ مسایل خصوصی ست و دست بالا به کار دور همی های تفننی میخورد. چنانکه کسی را «سوژه» کنیم محض دست انداختن و تشفی خاطر و یا دیگری را بزرگ کنیم تا درد بی تفکری خود را با وهم «حضور متفکری در میان مان» تریاق گذاریم و به خواب افیونی فرو رویم

سپاس متفکر را به جای آوردن جز این نیست که شخص او را درتفکرش چنان دفن کنیم که دیگر حیث شخصی وجود او، مانع و حجاب جریان عمومی و تاریخی که در تفکر و بنابراین وجو او ظهور یافته نشود. این عمل عین سپاس گذاری ست، چه از سنخ مدد رساندن به اوست، تا بر محدودیت های ناشی از فردیتش غلبه کند. و افزون بر این، کمک خودمان به خومان است تا به میانجی گری متفکر و در آیینه ی فکر او، با وجود تاریخی خویش مواجه شویم.

نظرات 3 + ارسال نظر
مدینه پنج‌شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:05 ق.ظ http://madinen.blogfa.com/

مدتی است که دیگر سپاسگزار متفکر نیستم. چرا که سخت باور دارم تئوری خاکستری است و سبز درخت زیبای زندگی است و همین زندگی و همان ارادتهای پیشین به اهل فکر نشانم داد که ادمهای توی کتاب از نزدیک یا به شکل فریبنده ای خودبزرگبین و تهوع آورند یا در فهم از زندگی همین زندگی ملموس نازنین، ناشیانه تر از نوزادی اند که در در تمنای جرعه ای شیر برای بقایشان به لطایف الحیل با هر ترفندی هر چند غریزی هر جند با گریه یا خنده های زیبای فریبنده مادر را از آن خود می کنند. ...
خیلی تند رفتم اما ذهنم امروز چنین است....

سخن شما به فرض صحت -که البته از نظر من واجد آن است- منافاتی با حرف من ندارد، شما از تئوری و تئوریسین گفتید، من از متفکر. در سیاه مشق های پیشین آوردم که مُقام تفکر را کجا میدانیم و آن را با فرهیخته یا فاضل یکی نمی گیرم.
آن نوزاد که رها از بند تئوری ها و اندیشه پردازی هاست، اما از آن لحظه که وجودش مبتلا به تمنایی میشود و زبان حالی می یابد (ولو زبان بی زبانی)، به چیزی دچار شده که شایسته ی نام وجود انسانی است. ما با خواندن کتاب ها و تئوری های فضلا به تاریخ وجود پا نمی گذاریم، لحظه ی یافت حال تمنا و گشوده شدن زبان، لحظه ی ورود ما به زبان، یعنی منزل تاریخی وجودمان است. اگر طلب مهر مادر در نوزاد امروز نه با نوازش و لبخند، که با جغجغه و پستونک و عروسک آرام میگیرد، پس این کودک ناخواسته وارد تاریخی شده که از ناحیه و افق این تاریخ، اشیایی چون عروسک و جغجغه و پستونک همچون مطلوب طلب و تمنایش، به او بخشیده میشود. این دست مادر بی حوصله نیست که برای آرام گرفتن گریه ی نوزادش عروسک کوکی را کوک میکند، این تاریخ وجود است که به عنوان فرادهش، چنین امکانی را به مادر و نوزادش فراداده. تاریخ به همین نرمی و آرامی، حتا در فاصله ی اندک نوزاد و آغوش مادر قرار میگیرد و اگر نبود فرادهش تاریخ، نه طلب نوزاد برآورده میشد و نه مادر قادر به پاسخ به او بود. همین نوزاد با رشد و پیچیده شدن زبانش، طلب های پیچیده تری می یابد که باز برآمدن کامش، بر عهده ی همین تاریخ است.
فکر متفکر، چیزی نیست جز ظهور همین تاریخ وجود، از برای آدمی. متفکر در فکرش، به من امکان های تاریخ وجود را چنان عرضه میدارد تا دمی آزادتر و آگاه تر بزیم و پروای وجود خود و دیگری را به جا آورم.
به این معنا نه گریز از تفکر داریم و نه عرصه ای تهی از جریان تاریخ وجود. سبزی درخت زندگی و خاکستری تئوری های تئوریسین، همه از آنجا ممکن شده اند که فراداده ی فرادهش تاریخ وجود بوده اند..

مدینه پنج‌شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:33 ق.ظ http://madinen.blogfa.com/

داشتم سخنرانی آقای ملکیان در مورد معنای زندگی را می خوندم. در پایان مطالب از شمس به عنوان انسان کامل(البته از نگاه مولوی) نامبرده است و یاد این مطلب شما از پاسداشت متفکر و بعد هم یاد کیمیاخاتون بخت برگشته و ماجراهایش افتادم....چقدر آدمی دنیاهای متضاد دارد در درون خود...

البته که در همین نوشته ی کم ارزش هم آوردم که احوال فردی و شخصی یک متفکر، غیر از جهت تاریخی و عمومی ست که به سبب تفکرش در او ظهور میکند. نمونه بسیار است، داستان هایدگر و حزب ناسیونال سوسیال و ....
مساله اینجاست که کار و بار ما با متفکر، از چه جهتی است؟ این احوال شخصی یا آن جهت عمومی؟

حمید به آذین جمعه 3 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:12 ب.ظ

دوست عزیز من همچنان منتظر کمکت هستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد