آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

موسیقی و پدیدارشناسی

تجربه ی نواختن ساز، صرفا مهارتی از سنخ دیگر امور نیست. نوازنده، هنگام نواختن، ساز را به منزله ی اندامی تازه از برای خویش می یابد. ساز، ابزاری برای نوازنده نیست، بلکه بسط وجود بدن مند اوست، چه، نوازنده در حین نواختن دنیای واژگان را رها میکند و محملی دیگر از برای معنای وجود خویش فرآهم میکند. او به سنخ دیگری از حیوان بدل میشود، حیوانی نا-ناطق، جانوری پسا زبانی.

ساز، به معنای دقیق کلمه، روزن دیگری از هستی را فرا روی او می گشاید. او کارکرد معمول گوش را دگرگون می سازد و در سلسله مراتب اندام بدن، آن را ورای چشم و قوای دیداری می نشاند. افزون بر گوش ها، تمامت بدن نیز، به مثابه سوژه ی متجسد، هستی را به شیوه ای دیگر ادراک میکند، چرا که بدن هستی امور را نه با اندام حسی، که با کارکرد حرکتی و توانایی حرکت خویش در می یابد و نواختن قطعه ای موسیقایی، چیزی نیست جز آغاز حرکت و ریتمی متفاوت که در سر تا سر بدن نوازنده، به عنوان یک کل، یک مد حرکتی-موسیقایی ایجاد میکند...

تجربه ی نواختن، می تواند دنیایی را به سوی پدیدارشناس بازگشاید، که بر تمامی محدودیت های انسانی و انسان گونه انگاری پدیدارشناسی تاکنون موجود، فائق آید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد