آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

مانیفستی برای دوستی نامشروط...

... البته که محدود و محاط به شرایط انسانی هستم و به همین جهت مجوز ندارم از امور نامشروط سخن بگم، ولی هر انسانی این امکان رو داره که تو زندگیش به یک امر نامشروط تعین ببخشه‌، زیراکه هر انسان واجد یک حقیقت مطلقه، یعنی حقیقت مرگ و تناهی که تخطی ناپذیره...

من دوستی نامشروط رو برگزیدم، یا بهتر بگم دوستی نامشروط منو برگزیده....گرچه همه ی تناهی انسانی ام خواه ناخواه روی آن سایه خواهد انداخت، اما هم اکنون حاضرم مصلوب راه دوستی شم، مصلوب دوست.... و تو! دوستی که از راه رسیدی و کماکان در راهی، دوستی که دوستی را به کمالش میل دادی، تو که زمان و مکان عشق را برایم گشودی... تو دوستی هستی که خود شرط امکان گفتن از دوستی نامشروط شدی برای من، نامشروط تا سرحدات امر بی معنا و هذیان آلود....

نظرات 2 + ارسال نظر
آتنه جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 08:55 ق.ظ

هم عمر این برهوت را به تماشا نشسته م،صلیب به دوش انتظار کشیده ام و ندانستم که پایانی ست این شب طاعون زده را ، پایانی ست که چشمه سار خنک چشمانت هذیان گوی زمزمه های تاریخ تب آلود من است و همه تناقض ها را به خود فرامی خواند...

و من چنان سرمست از حضوری که تویی، از تک تک واژگانم خلع میشوم و گنگ و خاموش، با صدای سخن سکوت، تو را آواز میکنم تا فراسوی زمان، و حتا ابدیت....

ف شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 11:52 ق.ظ

سلام
این بخشی از یه کتاب بود؟ اگه آره میشه اسمش رو بگید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد