آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

کثرت افقی و عمودی در شناخت و کیستی فیلسوف

1)کثرت موجودات در جهان دو چهره دارد: گاهی موجودات به این سبب از هم متمایز و کثیر میشوند که دارای رتبه و شدت وجودی متفاوتند (مثل تفاوت نیروی بیشتر از نیروی کمتر) و گاهی تفاوت آنها به سبب اختلاف میان ذوات و هویت آنهاست. کثرت نخست را کثرت عمودی، و کثرت دوم، کثرتی افقی ست.


2) متناسب با این دو نوع کثرت، دو نوع شناخت داریم، چرا که شناخت عبارت است از تشخیص شباهت و تفاوت موجودات و بنابراین، متناظر با انواع کثرت، انواع شناخت نیز خواهیم داشت.


3) شناخت نوع اول، شناختی بر اساس فهم کثرات طولی یا عمودی ست. تشخیص این که کدام موجود قوی تر و کدام یک ضعیف تر است؟ کدام یک بیشتر و کدام یک کمتر است و قس علی هذا.

شناخت نوع دوم، اما شناخت تکثر افقی یا عرضی میان موجودات است. شناخت انواع موجودات، دسته بندی و بررسی آنها و به دست دادن اطلاعات دقیق و جزییات بیشتر پیرامون آنها.


4) شناخت نوع اول، از آن جهت که ناظر بر بیشتر بودن یا کمتر بودن است، شناختی ریاضیاتی در معنای عام آن است. این نوع شناخت، همانند ریاضیات میتواند به نحو پیشینی یا لمی موجودات را بشناسد.

اما شناخت نوع دوم، شناختی تجربی و پسینی یا انی ست. در این نوع شناخت، به حسب طیف تجربه و آزمون میتوان بر دانش خود افزود یا از آن کاست.


5) هیچ علمی خالی از این دو شناخت نیست. فیزیک همانقدر که به ریاضیات محتاج است، به ازمایش و تجربه نیز نیازمند، همچنین دیگر علوم. اما نوع ارتباط میان این دو شناخت یکسان نیست. شناخت نوع اول، به حسب محتوا به شناخت نوع دوم نیازمند است و شناخت نوع دوم به جهت صورت نیازمند شناخت نوع اول است.


6) فلسفه اولی یا مابعدالطبیعه، سودای شناخت موجودات به طور کل را دارد. این موضوع، نظم میان دو شناخت را در آن دگرگون میکند. اگر در علم تجربی چون فیزیک، شناخت نوع اول به حیث صورت و شناخت نوع دوم به حیث محتوا در کار است، اینجا چنین نسبتی نمیتواند برقرار باشد. چرا که هر مرتبه از موجودات که در شناخت طولی کشف شود، نه صرفا صورت، بل محتوای شناخت را نیز قوام میدهد. اگر مفاهیمی مثل نقطه، خط و سطح در هندسه صرفا بیانگر رتبه ای از موجودات است که دانش هندسه به کشف محتویات و کثرت افقی موجودات و روابط آن رتبه می پردازد، و بنابراین این مفاهیم در آن علم، صرفا به حسب صورت و به نحو صوری تعریف میشوند؛ در دانش مابعدالطبیعه، همین مفاهیم باید محتوای شناخت مابعدالطبیعی قرار بگیرند. 

از طرف دیگر، شناخت نوع دوم نیز که عهده دار تامین محتوای شناخت در علوم متعارف است، در مابعدالطبیعه، باید صورت شناخت را نیز تمهید کند. مابعدالبیعه باید تجربه و محتویات آن را، نه از آن نظر که مفاهیم صوری ما را پر کند، بل از آن حیث که بنیانگذار مفاهیم محض جدیدند، به دید آورد.


7) این وارونه پذیری نسبت میان دو شناخت، اقتضای مابعدالطبیعه در کسوت شناخت مطلق موجودات است. اما چنین اقتضایی نظم متعارف شناختی را بهم میزند. عالم علوم متعارف، موجودات و پدیده ها را ذیل مفاهیم عام قرار میدهند و قوانین حاکم بر آنها را با احکام متناسب با آن مفاهیم، کشف میکنند. نیروی مغناطیسی از نوع نیروهای الکترومغناطیسی ست، پس با قوانین الکترومغناطیس میتوان رفتار آن را در قالب احکامی تعیین کرد.

یک متافیزیسن اما به عوض آنکه از تجربه بخواهد مصادیقی برای مفاهیمش تعیین کند (شناخت نوع دوم را به خدمت شناخت نوع اول دراورد)، از تجربه و پدیدارها میخواهد تا مفاهیمی در اختیارش قرار دهد تا نسبت میان مفاهیم از پیش موجودش را معین کند (شناخت نوع اول را به خدمت شناخت نوع دوم در می آورد). متافیزیسین به نحو پیشینی از مفاهیم صوری و کلی علوم آگاه است (شی، نیرو، عدد، مجموعه، بعد و ..) اما برای آنکه بفهمد این کثرت طولی از مفاهیم کلی، چگونه با هم نسبت برقرار میکنند، ناگزیر از رجعت به تجربه، اما این بار به نحوه ی دیگری ست: در اینجا باید تجربه را چنان در نظر آورد که حکم پیرامون کل آن، و نه جزیی از اجزا، و به بیان دیگر، نسبت میان اجزا در این کل، تبیین و ادراک شود. در اینجاست که میتوان مفاهیم محض فلسفی فیلسوفان مختلف را در نظر آورد: موناد لایب نیتس، جوهر اسپینوزا، سوژه ی استعلایی کانت، مثال افلاطون و ...

حقیقت این است که این مفاهیم خود ماخوذ از نوع خاصی از تجربه اند که در صورت فقدان چنان تجربه ای، نمی توان به سادگی مدعی فهم این مفاهیم شد. اما آیا میتوان با فرد دیگری در تجربه اش شریک و انباز شد؟ پاسخ به این سوال، تکلیف فلسفه خوانی ما را روشن می کند. دقیقا همین سوال است که تفاوت میان فلسفه خوان و فیلسوف را روشن می کند: فلسفه خوان کسی ست که مفاهیم را صرفا به کار می برد (اطلاق میکند)، درست مثل کاری که فیزیکدان با مفاهیم فیزیکی میکند؛ اما فیلسوف، در تجربه ی فلسفی اش، مفاهیم خویش را خلق می کند.


باید سخت مراقب کسانی بود که به سبب "به کار بردن مفاهیم فلسفی"، خود را فیلسوف جا میزنند. این ها شیاد یا شارلاتان نیستند، و چه بسا به خوبی بتوانند معنای مفاهیم را شرح دهند و آنها را در جای درست خود به کار ببرند، اما آنها قطعا فیلسوف نیستند و آدرس را اشتباهی آمده اند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد