آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

تقدم پرسش بر پاسخ در فلسفه

1) کسی را که صرفا به فلسفه ی فیلسوفان تسلط داشته باشد، نمی توان فیلسوف خواند. فلسفه میتواند حرفه ی افراد باشد، همچنان که میتواند سرگرمی یا موضوع کنجکاوی یا حتا علاقه ی افراد باشد. با این همه، هنوز نمی توان کسی را که چنین نسبت هایی با فلسفه دارد،به معنای دقیق کلمه فیلسوف خواند.


2) فیلسوف بودن، درست همانند هنرمند بودن، امری فراتر از اشتغال به یک شغل یا حرفه یا توانمندی ست. فلسفه گونه ای زندگی ست، صورتی از حیات است. فیلسوف، اساسا نمی تواند زندگی کند یا زندگی را تحمل کند، مگر به میانجی فعالیت فلسفی. زندگی بک فیلسوف از فلسفه ی او انفکاک ناپذیر است، هر چند می تواند فلسفه اش را در آثاری مکتوب کند و به دیگرانی نیز بیاموزد. وانگهی، به همان صورت که کسی نمی تواند زندگی خودش را به دیگری تفویض کند، فیلسوف بودنش را نیز نخواهد توانست به دیگران انتقال دهد. به همین روست که فلسفه در مقام صورت حیات، غیر از سبک زندگی یا مفاهیمی نظیر آن است. سبک زندگی، انگاره ای اشتراک پذیر و بازاری ست، من میتوانم سبک زندگی ام را با دیگری به اشتراک بگذارم یا آن را تغییر دهم، اما با خود زندگی ام نمی توانم چنین کنم و به همین دلیل مفهومی نظیر سبک زندگی فلسفی نیز مفهومی از اساس مشکوک و بی پایه ست. همچنانکه سبک زندگی هنری، معنوی و .... 


3) هنرمند به میانجی احساسش با جهان و دیگری و خودش مرتبط و متصل می شود، درست به همین سبب صورت حیات هنری، از دیگر صور حیات متمایز می شود. فیلسوف به میانجی مفاهیم معقول چنین میکند. اگر فیلسوف می تواند تنها از مجرای فلسفه زندگی کند و زندگی را تاب آورد، پس میتوان چنین نتیجه گرفت که فیلسوف تنها به میانجی مفهوم معقول قادر است تنفس کند و جهان و سطوح گوناگونش را درک کند. اما خود مفهوم معقول چیست؟


4) مفهوم معقول، عبارت است از معانی کلی، مفارق یا مجرد. ما در زندگی با دو گونه معنا مواجهیم: معانی ای که بر مصداقی خاص صدق می کنند و معانی ای که چنین نیستند. معانی مفارق، نوعی خاص از معانی اند که مصداق نخستین و ذاتی شان، خودشان اند، به این معنا که برای درک آنها نیازی به ارجاع به شی ای خاص نیست. برای درک معنای قلم باید با قلمی در جهان بیرونی مواجه شد، اما برای درک مفهوم جوهر یا علت یا سوژه، نیازی به چنین مواجهه ای نداریم.


5) اما فیلسوف خود چگونه می تواند با چنین معانی و موجوداتی زندگی کند؟ با قبول چنین تعریفی، آیا زندگی فیلسوف منوط به جهانی معقول نمیشود؟ و آیا چنین جهان معقولی، انتزاعی، دور از واقعیت یا حتا هپروتی و اثیری نیست؟ باید فیلسوف متوغل در فلسفه را انسانی غرق در افکاری بعید و بی ربط به جهان بفهمیم، آنچنان که کنیز تراکیایی تالس را تسخر می‌زد؟


6) اگر قایل به جهانی معقول ورای این عالم محسوس و مادی نباشیم و نخواهیم تن به دوآلیسم هستی شناختی ای دهیم که در اقوال مشهور، به افلاطون نسبتش می‌دهند، چندان گریزی نمی ماند مگر آنکه بخواهیم به این پرسش ها پاسخی مثبت گوییم. چرا که در این صورت، یا باید جهان موجود بالذات معقول باشد یا چنین نباشد. اگر چنین نباشد، پس دیگر فیلسوفان را با این جهان کاری نیست و اگر هم کاری باشد، با ذات و واقعیت آن کاری ندارند. ولی در صورتی که این جهان را نیز بالذات معقول بدانیم، پس باید بتوان با عقل خود آن را فهم و تببین کرد، اما این درست همان چیزی ست که تجربه و حتا خود عقل ما بارها شکستش را تجربه کرده اند. پس نمی توان در این جهان، خانه و قراری برای فیلسوفان یافت.


7) اما آیا به واقع چنین است؟ این صحیح است که ما هنوز نتوانسته ایم معقولیت ذاتی جهان را اثبات کنیم، اما درست به همین دلیل عدم معقولیت ذاتی این جهان نیز اثبات نشده است. چه اینکه بالذات معقول نبودن جهان به معنای آن است که جهان موضوع حکم عقلی ما واقع نمی شود، اما اگر جهان موضوع حکم عقلی ما نباشد، پس حکم به بی عقلی آن نیز روا نتواند بود، چرا که حکم به بی عقلی جهان و اساسا حکم به هر خصلتی برای جهان، فرع بر حکم کردن بر جهان است، و اگر باب حکم عقلی بر جهان بسته باشد، پس هیچ حکم دیگری - از جمله نامعقول بودن ذاتی آن- نیز ممکن نیست یا سالبه به انتفاع موضوع خواهد بود.


8) به این ترتیب اگرچه فیلسوف را از تاج حکمرانی بر هستی باید به زیر کشید، اما نمیتوان آن را به بیرون از آن نیز تبعید کرد. حیات فلسفی، درست به همین دلیل، حیاتی ایلیاتی و در کوچ مدام است. هرگاه فیلسوف در گوشه ای از هستی بایستد، هستی او را پس خواهد زد..


9) اما این استعاره به چه معناست؟ معانی مفارق یا مفاهیم معقول، دقیقا به چه صورت میتواند سامان حیات انسان یا انسان هایی را فراهم کند؟ برای پاسخ به این پرسش است که باید در نسبت معانی معقول و هستی تجدید نظر کرد: هستی نمی تواند پاسخی معقول به پرسش های فلسفی یک فیلسوف باشد، وانگهی چه می شود اگر هستی خود پرسشگر باشد و نه پاسخ دهنده؟ توضیح آنکه ما تا کنون نشان دادیم معانی معقول نمی توانند گزارشی واقع نما از هستی باشند. اما گزارش واقع نما از هستی، در عمل، پاسخ به این پرسش است که هستی چیست؟ وقتی از چیزی گزارش میدهیم که میخواهیم چیستی و چگونگی آن را شرح دهیم و برای کسی که جویای چیستی و چگونگی آن چیز شده، پاسخی فراهم آوریم. واقع نما نبودن معانی معقول، حاکی از آن است که جهان، هستی یا واقعیت، چنانکه این معانی شرح میدهند نیستند. ولی آیا مفاهیم معقول صرفا برای پاسخ به پرسش های فیلسوف/انسان از هستی میتوانند به کار روند؟ ما با علیت، ماهیت، سوژه، مناد و ... تنها جهان را گزارش می کنیم؟ یا افزون بر آن، با این مفاهیم از جهان پرسش نیز می‌کنیم؟ به طور مثال، هر چند نتوانیم برای جهان علت نخستینی بیابیم یا به دیگر بیان، مطابَقی برای مفهوم علت نخستین در هستی بیابیم، اما برای جست و جو کردن علت نخستین، پیشاپیش از خود این مفهوم استفاده نکردیم؟ برای آنکه بگوییم جهان علت نخستینی ندارد، باید ابتدا به جست و جوی علت نخستین برویم و سپس چیزی نیابیم تا در انتها بگوییم جهان علت نخستین ندارد و این مفهوم معقول، گزارشی واقع نما از جهان نمی دهد. پس مقدم بر آنکه همچون یک فیلسوف نظام ساز مفاهیم معقول را برای توضیح جهان استخدام کنیم یا همچون یک منکر فلسفه و متافیزیک، آنان را طرد کنیم، باید از این معانی مفارق یا مفاهیم معقول، در نفس پرسشگری مان از هستی، استفاده کنیم.

اما این چه چیزی را اثبات می کند؟ گیرم که برای پرسش از هستی، نیاز به مفاهیم معقول پیدا کنیم، در آن صورت چیزی را درباره ی هستی ثابت کرده ایم؟ در نظر نخست پاسخ منفی ست؛ اما با التفات ثانوی و دقیق تر، باید به این پرسش پاسخی مثبت داد: مفاهیم معقول اگرچه تنها در پرسش های ما ثبات می یابند، اما خود پرسش های ما نمی توانند تهی از هستی باشند. پرسش بماهو پرسش، حظی از هستی دارد و خود اساسا نحوه ای وجود است. معانی مفارق، نه مقوم پاسخ هستی، بل قوام بخش پرسش اوست.


10) فیلسوفان تنها در صورتی می توانند از خود در برابر اتهام انتزاعی اندیشیدن و دور از واقعیت بودن دفاع کنند که محمل و حامل پرسش هستی باشند، نه مدعی پاسخ و بستن باب آن. مفهوم برای فیلسوف، راهی برای پرسش و گشودن هستی ست، نیرویی برای متحول کردن و به حرکت در آوردن آن. مفاهیم معقول، در خدمت مفصل بندی پرسش هاست، آنچنانکه با پاسخ های دم دستی نتوان آنها را از میان برد. با تجهیز ذهن با مفهوم علیت، پدیده ها و نظم زندگی روزمره دیگر نمی توانند بی قاعده و آشوبناک رخ دهند و برای ما برانگیزاننده ی هیچ پرسشی نباشند. ذهنی که آگاه از علیت، ماهیت، جوهر، ابژه و ... باشد، به انقیاد هر نیرویی در نخواهد آمد، چرا که با هیچ تدبیر و واقعه ی معین و متعینی، نمی توان آن را مهار کرد. نیروی مقاومت پرسش‌های فلسفی، نه ناشی از پافشاری فیلسوف یا روحیه ی شخصی یا سمج او، بل ناشی از هویت پرسش برانگیز خود هستی ست. درست به همین سبب است که با جوانه زدن پرسش فلسفی، مفاهیم معقول آن چنان گسترش می یابند که میتوانند نظم یک مدینه را بر هم زنند. شخص فیلسوف، تنها میانجی هستی برای صیرورت و تحول و پرسش خود از خویش است.


11) اما پرسشگری اگر بدون پاسخ باشد، اصلا ره به جایی تواند برد؟ اگر فلسفه طرح پرسش هستی به میانجی معانی معقول باشد، پرسش هایی که پاسخی مقدر ندارند، دیگر چه تفاوتی میان فلسفه و شور و شوق فردی یا جمعی خواهد بود؟ اصلا یک مفهوم، همچنانکه در دلالت اولیه ی لفظ آن است، بیش از گشودن و گشایش، بر گونه ای بستن، به کف آوردن دلالت ندارد؟ به بیان دیگر، چگونه میتوان برای مفهوم شان عدم تعین و پرسش بی پاسخ در نظر گرفت، حال آنکه هر مفهومی، اولا و بالذات کوششی برای بخشیدن تعین و تثبیت حدود معین است؟ هر مفهومی، از جمله مفهوم فلسفی، ابتدا به ساکن و بالذات، کوششی برای وحدت بخشیدن به کثرات و تعیین حدود و بستن مرزهای پدیدارهاست. اما باید به خاطر داشت که هر پرسش و گشایشی نیز، تنها زمانی مقدور است که از پسِ گونه ای بستن و تعین و تثبیت بیایید. هر پرسشی، برای پرسیده شدن، ناگزیر از مفاهیم و تعینات و امور تثبیت شده است، وانگهی دقیقا این مصالح را به کار می بندد تا بتوان گشایش و عرصه ی عدم تعینی پدید آورد. برای آنکه بتوان گشودگی داشت، ابتدا باید بسته بود و تفاوت نسبی انگاری و پرسش نیز دقیقا در اینجاست. گشودگی یله و نامشروط، راه به پرسش نمی برد، تنها زمانی می تواند پرسید که پیش از آن، چیزهایی دانست. به این معناست که فلسفه در مقام دانشی سقراطی، نه بر جهل مرکب (نداستن و نادانی نسبت به نادانی) که بر جهل بسیط (دانایی نسب به نادانی) استوار است. تا دانایی نخست در کار نباشد، نادانی و پرسش بعدی حاصل از آن، پرسیده نتواند شد.

این پاسخ هنوز کافی نیست، چون روشن نشده است که فلسفه در مقام پرسش هستی (و نه صرفا پرسش از هستی) چگونه میتواند سامان یک حیات را بنیاد گذارد؟ آیا بایدصرفا به وجهی سلبی بسنده کند؟ بی تردید چنین نیست. هستی اگر بنا بر نحوه ی تحققش، پرسش برانگیز است و فیلسوف، صرفا محمل و حامل پرسش هستی ست، بنابراین پرسش فلسفی نیز پرسشی صرفا سلبی نیست. توضیح آنکه هستی مفهومی ست بالذات ناتمام و گشوده و درست به همین سبب، هماره در صیرورت و تحول و شدن است. به این ترتیب ذات هستی، بیش از آنکه پاسخی مقدر به پرسش خود باشد، پاسخی ست که نسبت به پرسش خویش تکون و قوام می یابد. درست است که هستی به پرسش های فلسفی - که پرسش خود او از خویش است- پاسخی مقدر و محصل نمی دهد، اما این به آن معنی نیست که هیچ پاسخی نیز نتواند داد. پاسخ هستی به خویش، همواره پاسخی در راه و متعلق به آینده است. هستی خود باید پاسخ به خود را بسازد و دلیل طرح پرسش فیلسوف نیز دقیقا همینجاست. به این معنا، فیلسوف با طرح پرسش، مناط و محیط عمل و کنش را فراهم می آورد. پرسش فلسفی یا معقول، پاسخی مستقیم در خود هستی ندارد. در عوض هستی، این بار به میانجی انسان های اهل عمل و کنش است که باید چیز دیگری شود، چیزی که پاسخی برای پرسش مقدر فلسفی فراهم می آورد. دیالکتیک فلسفه و نافلسفه، نظر و عمل است که تحول جهان را رقم می زند و این تحول، صورت ایجابی حیات فیلسوف و بل فلسفه است.

فلسفه به این ترتیب، همچنانکه در ابتدا اشارت رفت، صورت و گونه از حیات است. حیاتی جامع نظر و عمل، فرد و جمع، و امر انتزاعی و انضمامی. فیلسوف و پرسشگری فلسفی او، نه نسبتی انتزاعی و نظاره گر به هستی، بل مداخله در آن است. زندگی فلسفی، عین مداخله در هستی ست. فیلسوفان با مفاهیم معقول پرسشگری می کنند و با پرسشگری خود، افق کنش و آینده و تحول را می گشایند. هستی بالذات معقول نیست و به عبارت  بهتر نمیتوان معقولیت آن را ثابت کرد، اما حیات فلسفی، حیات فیلسوف، دقیقا کوشش و کشمکشی بی پایان است برای معقول کردن آن. در نهایت اگرچه که صورت نامعقول هستی، فیلسوف را طرد و فلسفه را ناگزیر از کوچ مدام میکند، وانگهی همین کوچ مدام فیلسوف و مبادرت بی وقفه ی او به فلسفه و مفاهیم محض، هستی را هماره به آستانه ی معقول شدن می کشاند.


این نبرد بی پایان، درست مثل محاورات بی پایان سقراط، محل مخاطره ی همیشگی فلسفه و فیلسوف است. هر گاه که فلسفه دستخوش فترت و سستی شود، خیلی زود پرسش هایش به پاسخ هایی جزمی و اندیشه هایش، به هذیاناتی هپروتی بدل خواهد شد. فیلسوف هماره باید انذار کنیز تراکیایی را جدی بگیرد، چه اینکه با چاه ویل و سقوط در آن فاصله ای نتواند داشت. مفاهیم معقول اگر در کسوت پرسشی رو به افق آینده و ناظر بر عمل نباشند، سعادت زیست فلسفی هر آینه دستخوش تباهی و شقاوت تواند گشت...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد