آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

مناقشه ی استعاره و مفهوم؛ پرسش از تخیل فلسفی

1) متون فلسفی، هماره در معرض اتهام مبهم بودن اند. این به معنای لزوما مبهم بودن آنها -یا وارد بودن اتهام ابهام- نیست، اما اگر بپذیریم که متن فلسفی متوجه نوعی از مفاهیم است که عمدتا در تجربه ی روزمره با آنها سر و کار نداریم یا به نحو مستقیم به آنها نمی اندیشیم، بنابراین بدیهی ست که متن حاوی آن معانی، برای مخاطب عمومی، مبهم و ناروشن بنماید. و باز بدیهی ست که این بدان معنا نیست که هر متن فلسفی ضرورتا عاری از ابهام است یا تمام ابهامش ناشی از این موضوع ست.


2) فلسفه برای بیان معانی معقول یا مفاهیم محض، ابزاری جز زبان متعارف ندارد. این ابزار اما در تداول و کاربرد روزمره چنان با معانی فهم مشترک -common sense- عجین شده است که دشوار بتوان واژگان و تعابیر آن را جهت اشاره به معانی دیگر به کار گرفت.


3) فیلسوفان برای غلبه بر این ضعف، عمدتا به دو صناعت متفاوت و اغلب به نحو توامان، متوسل میشوند: روابط صوری و استعاره.  ابزار نخست، به منزله ی ابزاری سلبی، می کوشد توجه مخاطب را از محتوا و معانی روزمره بگسلد. با قطع نظر از آنکه الف و ب چه واژه یا معنایی باشند، گزاره ی «اگر الف، آنگاه ب» میتواند به نحو روشنی ما را به مفهوم علیت راهبری کند. با این حال این تعبیر برای فهم علیت هنوز کافی و دقیق نیست و چه بسا کسی که به این صورت گزاره ای بسنده کند، نتواند وجه ثبوتی یا هستی شناختی علیت را علاوه بر وجه اثباتی یا معرفت شناختی آن -که عبارت از همین صورت شرطیه منطقی ست- درک کند.

در تمایز مفاهیم صوری و منطقی با مفاهیم فلسفی درست در افزوده شدن محتوایی خاص به وضعیت امور -state of affair- صوری یا منطقی ست. فلسفه دعوی شناخت هستی یا واقعیت را دارد و بدیهی ست که مفاهیم و نسبت های منطقی که بنابر تعریف در هر جهان ممکن - و نه صرفا در جهان بالفعل و موجود- صادق اند، نمی توانند چیزی درباره ی موضوع فلسفه بگویند.

اما اگر بنا داشته باشیم که زبان را به نحو ایجابی وادار به سخن گفتن از معانی معقول کنیم، اگر نگوییم یگانه راه، باید بگوییم از موثرین شیوه ها و صناعات، استفاده از صناعت استعاره ست. استعاره، به عنوان عاریه گرفتن واژگان در معانی ای ورای معانی معمول و روزمره، قابلیت بی نظیری ست که به بشر توان خلق یا اشاره به معانی نامتناهی می دهد.


4) استعاره چگونه این کار را میکند؟ استعاره ها در واقع ناشی از ویژگی خاصی در زبان اند که میتوان آن را اندماج یا درهم فشردگی معانی خواند. واژگان توان دلالتگر یکسانی ندارند، برخی تک معنا و برخی چند معنا دارند. اما خاصیت التفات مستقیم ذهن، عمدتا یک معنا را کانون توجه خود قرار می دهد و باقی معانی را در پس زمینه ی ادراکی قرار میدهد. کارکرد استعاری درست از همین خصلت استفاده میکند و با حرکت دادن کانون التفات مستقیم ذهن در بین معانی گوناگون یک واژه، فرآیند استاتیک فهم را به مرتبه ای دینامیک ارتقاع میدهد، به نحوی که ذهن برای درک پیوند میان معانی واژگان، ناگزیر از مداخله و کوشش میشود، مداخله ای که او را متوجه معانی میکند که در سطح دلالت روزمره واژگان مندرج نیست. برای مثال، استعاره ی صدور، فیضان، فوران و جوشیدن، استعاره ای ست که برای تبیین مفهوم علیت -در سنت نوافلاطونی و مسلط- به کار میرود و به درک صوری/منطقی علیت که پیشتر به آن اشاره شد، محتوایی -البته غیر مستقیم- اضافه می کند. معلول نه فقط مشروط به علیت -در معنایی معرفت شناختی ست- بل وجود خویش را از جوشش و فیضان وجود علت خویش داراست، چندان که رود از جوشش چشمه پر آب میشود.


5) اما آیا استعاره صناعتی ادبی و مرتبط با قوه ی خیال نیست؟ صناعت خیالی چگونه میتواند چیزی درباره ی امر واقعی به ما بگوید؟ از طرفی، ابهام متن فلسفی چگونه میتواند با معنا یا دلالتی غیرمستقیم برطرف شود؟ دلالت غیرمستقیم مگر خودش مبهم نیست، پس یک امر مبهم چگونه ابهام یک مبهم دیگر را مرتفع خواهد ساخت؟

پرسش هایی از همین دست، هماره دست و پای فیلسوفان را می بندند، چنانکه متون فلسفی نه فقط از جانب مردم عادی غیرفیلسوف، بل از جانب خود فیلسوفان، به ابهام و بی معنایی و افسانه سرایی متهم می شود. با این همه فیلسوفان را چندان گریزی از این صناعات نیست. در واقع هر دوی این صناعات برای کار فلسفی ضروری، اما ظاهرا ناکافی اند. در اینجا برای قضاوت دقیق صحیح، چند ملاحظه می تواند یاری گر باشد:

نخست آنکه بدانیم ضرورت رجوع به استعاره، در ابتدا ناشی از ضعف دایره زبانی و انس فاهمه ی افراد با معانی فهم مشترک یا متعارف است. وقتی میخواهیم متنی فلسفی را از این حیث قضاوت کنیم باید ببنیم که آیا خود زبان واژگان و تعابیر مستقیم و صریح برای اشاره به آن معانی داشته یا نویسنده متن فلسفی، ناگزیر از استعاره برای اشاره به آن معانی بوده است؟ بدیهی ست اگر متنی نتواند در برابر این پرسش از خود دفاع کند، ضعف آن نه به زبان، بل به نویسنده و بیان او باز میگشته است.


دو دیگر آنکه باید دید آیا معنایی که از طریق یک استعاره به آن اشاره میشود، آیا به نحو معقول اعتبار شده یا به نحو محسوس؟ به دیگر بیان، باید بررسید که آیا استعاره ی مورد اشاره میتواند ما را به معنایی مجرد و مفارق راه برد که شناخت ما را به نحو متقنی افزایش دهد یا آنکه صرفا قضاوت و حکمی حسی را در ما بر می انگیزد. خصلت معانی معقول، کلیت و عدم ارجاع به موجوداتی جزیی ست، حال آنکه خصلت حکم ناشی از حس، اتصاف بر یک موجود خاص است. باید دید که یک استعاره ی فلسفی، آیا میتواند به طور کلی مصادیقی لابشرط از مصداقی خاص را توضیح دهد یا نه؟ اگر چنین نشد، ما صرفا با قیاسی تمثیلی و غیریقیی رو به روییم، نظیر توصیفات یک شاعر برای بیان زیبایی معشوقش به طور خاص، اما در غیر این صورت، معنایی که با دلالت غیر مستقیم استعاره تمهید شده، معنایی فلسفی و کلی ست.


6) در انتها بی مناسبت نمی دانم به یکی از پرسش های مهم که در ابتدای بند پیشین مطرح شد بازگردم: چگونه می توان به میانجی خیال یا صناعتی خیالی، راه به شناخت واقعیت برد؟ به نظر می رسد این ایراد یا پرسش، از دیگر پرسش ها اساسی تر باشد، چنانکه بی مناسبت نیست بگوییم منطق پس پشت همین پرسش، فلسفه ی مدرن را از دکارت تا کانت دستخوش بحران کرد و دعوی شناخت نفس الامر را متزلزل ساخت.

بدیهی ست که مجال و ابزار مفهومی کافی برای مداقه و پاسخ به این پرسش، در حوصله ی یادداشتی تلگرامی نیست، اما برای ارایه ی سرنخی جهت اندیشیدن به این پرسش، بد نیست به این مطلب اشاره کنم: منطق پس پست این پرسش، گونه ای ثنویت هستی شناختی را میان قوه ی خیال و قوه ی تعقل، و همچنین میان امر خیالی و امر واقعی مفروض گرفته، به قسمی که ما یا در تخیل محض غوطه وریم یا در مواجهه با واقعیتیم. اما از سرآغاز فلسفه و شبهه ی منون از یک سو، و در فلسفه های پساکانتی و معاصر از سوی دیگر، همین ثنویت یا دستکم شدت تقابل طرفین آن به زیر سوال رفته و درست به همین سبب، راهی برای شناخت مابعدالطبیعی به پیش روی بشر گشوده شده است. اندیشیدن به کم و کیف نسبت امر معقول و امر خیالی و تحقیق در آن، نتیجه ی فلسفی شگفتی با خود دارد: ظاهرا گونه ای تخیل - که میتوان آن را تخیل فلسفی خواند- موجود است که میتواند شناختی از واقعیت به ما بدهد. کشف همین قوه ی تخیل فلسفی و بررسی چند و چون و حدود آن، شاید بتواند به بسیاری از نزاع های بیهوده بر سر ابهام متون فلسفی و مرز آن با متون غیر فلسفی، فیصله دهد. اما خود این قوه ی تخیل فلسفی را چگونه میتوان شناخت؟ ربط و نسبت آن با دیگر قوا از جمله عقل و حس یا تخیل غیر فلسفی چگونه تواند بود؟ ارتباط آن با قوای عمل و کنش انسان چیست؟ تمام این ها پرسش های دشواری هستند که بد نیست فارغ از پاسخ فیلسوفان مدرن و معاصر و ...، خودمان نیز دستکم یک بار به آنها بیندیشیم. فتامل!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد