آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

در نقد پروژه ی اسلامیسم

سلام مجدد بر دکتر میلاد عزیز، متن رو کامل خواندم. هنوز ابهامات و مسائلی به نظرم میاد که بد ندیدم آنها رو خیلی تلگرافی و با شماره بندی طرح کنم. سعی میکنم ادعاهامو در قالب گزاره و پرسش صورت بندی کنم و تا حد امکان استدلال هاشونو نگم یا کوتاه بگم تا از تشتت متن و تکرار مطالب قبلی پرهیز کنم:

  


1-ارائه ی مفهوم انتزاعی از استیت: وقتی در متن تو از استیت سخن گفته میشه، دقیقا روشن نیست که از چه نوع موجودیت تاریخی حرف میزنیم؟ نسبت آن با خلافت، امپراطوری، سلطنت، دولتشهر، دولت و ملیت چیست؟ ظاهرا تعریف تو این قدر وسیع است که تمام این ها را در بر می‌گیرد، اما چگونه میتوان مفهومی عام که تمام این تکثرات ماهوی را در بر بگیرد ساخت و احکامی معین برایش تراشید؟ به نظر میرسد که تو به جای مفهوم پردازی -یعنی ارائه ی تعریف معین و استنتاج احکام مشخص از آن تعریف- بر اساس سه پارامتر درونی و ایجاد تقابل با قبیله فرم، یک مجموعه ناهمگون رو کنار هم جمع کردی. در قدم بعدی احکامی که مربوط به یک عضو این مجموعه بوده -مثلا خلافت- را به تمام اعضای دیگر آن مجموعه تسری دادی که اساسا ابهام آفرین و گاه مساله دار است. وحدت مفهومی استیت را تنها با استفاده از تقابلی توضیح دادی که اساسا خودش هم مساله دارد است.


2- ارائه ی مفهوم انتزاعی از قبیله فرم: اما تکلیف طرف مقابل، یعنی قبلیه فرم هم چندان روشن نیست. به نظر میاد سعی کردی با کنار هم قرار دادن برخی توصیفات انسان شناختی-تاریخی و عطف نظر به مباحث دلوز و گتاری در هزار فلات، فرماسیون سیاسی ای تعریف کنی که بازهم مفهوم دقیق آن چندان روشن نیست. اینجا هم باز تکثری ناهمگون از صورت های حیات جمعی از طریق چند توصیف انسان شناختی انتزاعی کنار هم نشانده شده اند: از قبایل بدوی تا ایلات و عشایر تا مدینه النبی و امت و حتا مفهوم خلافت! به خصوص این مفهوم وقتی مساله دار می شود که با تمسک به ابن خلدون، در صدد اطلاق آن بر مدینه النبی پیامبر برآمدی و این آشکارا با همان سه مولفه مفهومی که قید کردی ناسازگار است. چرا که همت پیامبر در مدینه النبی تاسیس قلمرویی معین بود. در ثانی مفهوم امت نیز خصلتی ایلیاتی و افقی ندارد، امت اولا هماره امت یک امام است و امام نه شیخ قبیله که حاکم است. در امت شرع مبنای قانونی رفتار است. امت قلمروزدا نیست، بلکه قلمروگذار است و بنادارد کل ارض مسکون و زمین را مسخر مومنین کند و اساسا نیز بر اساس غیری به نام کفار میتوان مرز عیان او را دید. همچنین پیامبر سپاهیانی داشت و بر اساس ضابطه ی قبیله فرم نمیتوانست چنین چیزی نداشته باشد. تو مفهوم خلافت ابن خلدون را به نفع تصور دلوزی مصادره کردی و از آن نتایج عجیبی گرفتی. ظاهرا این کار را کردی تا دامن پیامبر را از چیز بدی به نام استیت مبرا کنی، ولی اصلا معلوم نیست استیت در این دیسکورس چیست و چرا بد است؟ اشتباه روش شناختی دیگر تو، آن است که سیالیت و ابهام و عدم تعین در مناسبات حکومتی پیامبر را ذاتی حکومت او گرفتی، در حالی که چنان ابهامی، برای حکومت و مدینه ای تازه تاسیس اساسا گریزناپذیر است، چنین نیست که الا و لابد تصویر مطلوب مد نظر پیامبر آن تصویر ایلیاتی دلوزی باشد، برعکس، اگر مناسبات حکومتی پیامبر در مواردی نامشخص و ظاهرا افقی ست، از آن روست که آن حکومت و مدینه هنوز قوام و قدرت نداشت و میبینیم که هر چه در طول زمان نهاد قدرت بیشتر تثبیت شود، از قضا روابط نیز عمودی تر میشود و پیامبر و خلفای راشدین و به ویژه علی ابن ابی طالب هم هیچ گاه در پی افقی کردن آن مناسبات نبوده اند. البته که من هم بر این باورم حکومت آغازین اسلام، استیت نبوده و نیست، اما نه به این دلیل که ذاتا قبیله فرم و قلمروزدا و ... بود، بلکه چون بر مبنای مفهوم خلافت و تعبیر اهل سنت از امامت -ریاست امور دنیوی- شکل گرفت و رفته رفته در پی قلمروگشایی، به صورت یک امپراطوری اسلامی درآمد. اینها هیچ کدام در معنای دقیق کلمه استیت نیستند. گذشته از موضوع اسلام، اصلا این تعبیر دوگانه از استیت و قبیله هیچ توضیح دقیقی از پدیده های سیاسی در طول تاریخ نمیدهند. دولتشهر یونانی، برخی خصایل چیزی را دارد که تو استیت مینامی و برخی خصایل چیزی که قبیله فرم میخوانی. امپراطوری ها هم در این نظریه تو بلاتکلیفند. همچنین نظام های شاهنشاهی که حاصل تجمیع نظام های ملوک الطوایفی در یک دربار واحدند -نظیر ساسانیان- باز در اینجا معنای روشن ندارند. 


3- روش شناسی غیرتاریخی: دو ایراد پیشین را باید ذیل یک ایراد روش شناختی خلاصه کرد. روش شناسی تو به عوض ابتنا و تمرکز بر تاریخ، اعم از تاریخ عملی و تاریخ اندیشه، از مفاهیم انتزاعی و پراکنده شروع میکند و بعد در تاریخ عینی میکوشد مصادیقی برای مفاهیمش بتراشد و پدیده های تاریخی را ذیل احکام از پش معین شده بگنجاند. آغاز کردن از مفاهیم شاید این حسن را داشته باشد که روایتی جدید را به ما بدهد تا با آن روایات تثبیت شده را به چالش بکشیم، اما این ایراد را هم دارد که چشم بر خود تاریخ و نزاع های درونی آن ببندد و پیچیدگی و تناقضات آن را نبیند، و حتا گاهی تا مرز تحریف تاریخ هم پیش رود. روایت تو از تاریخ اسلام در فصل دوم، هیچ ارجاعی به تقریر خود مسلمین از تاریخ خودشان و دستگاه های مفهومی که برای آن تقریر داشتند، نداشت، مگر ارجاعی بسیار مجمل و نامشخص به ابن خلدون. بگذار با لحن بهروز افخمی بگویم که تو تاریخ اسلام را توضیح نمی دهی، تو تاریخ اسلام را آنگونه که دوست داری و توقع داری که باشد توضیح میدهی.


4- بی توجهی به تنش های نظری و عملی تاریخ اسلام: متن تو عمدتا نسبت به تطور تاریخی و تنش های عملی و نظری اسلام ساکت و خاموش است. توگویی نزاع شیعه و سنی و تفاوت تقریرشان از مفهوم امامت در نهایت هیچ چیز نیست جز تمایز مورد علاقه ات یعنی استیت فرم و قبیله فرم! تمایزهای درونی تر و جزیی تر مثل تمایز امویان و عباسیان، قدرت گرفتن آل بویه و سلجوقیان و تفاوت شان نسبت به خلفای سلسله های قبل، تمایز میان قمست شرقی امپراطوری اسلامی که از عراق تا خراسان را دربر میگرفت با قسمت غربی آن و هزاران هزار تنش و تفاوت دیگر که همگی گویی هیچ نکته و اهمیتی در درک مسلمین از مناسبات و ساز و کار قدرت نداشته اند! از آن عجیب تر تاویل کردن عاشورا به قیام اقلیت قبیله فرم علیه استیت فرم بود که حقیقتا تحریف و مصادره به مطلوب کردن تاریخ بود! در کدامین سخن حسین بن علی طرح نظری یا ادعای عملی علیه مناسبات به قول تو استیت فرم یا همان مناسبات عمودی قدرت میتوان یافت؟ چه او و چه پدرش، قیام علیه جور کردند و حاکم جائر را به سبب غصب مقام خلافت و روا داشتن ظلم و افعال ضد شریعت -که معادل عدالت فهم میشد- به چالش کشیدند. شیعه خود را بر اساس عدالت در حکومت توضیح میدهد و نه بر اساس آنارکیزم و افقی ساختن نظم حکومت. شیعه مدعی ست که حاکم عادل است به دو دلیل: یک آنکه از جانب خدا و به لطف او، توسط پیامبر برای مقام امامت نصب شده و اگر عدل به معنای وضع شی در ماوضع له باشد، موضع امام هم در مصدر حکومت و خلافت است. در ثانی، شریعت و کتاب رسول، فی نفسه ساکت و خاموشند پس نیاز به امام ناطق است تا شرع را توضیح دهد و تفسیر کند و دانش توضیح شریعت تنها در اختیار امام است، پس عدل و امامت به عنوان دو اصل شیعه، از قضا هر دو مقوم حکومت و شان قانونگذاری حاکمیت هستند، نه بر هم زننده ی آن. نزاع کربلا، نزاع میان استیت و قبیله نبود، نزاع میان خلیفه ی عادل و خلیفه ی جائر بود.


5- تناقض در روایت اسلامیسم. اگر از فصل دو عبور کنیم و به فصل سوم برسیم، جایی که روایتی از اسلامیسم ارائه میدی، تناقضی مهم در روایت تو -به ویژه در نسبت با فصل چهار- دیده میشود. تو ضعف و شکست پهلوی را به ناتوانی در ایجاد تعادل میان دپارتمان های استیت جدید باز میگردانی، و مدعی هستی پیروزی انقلاب به سبب آن بود که اسلامیسم از قضا دیسکورسی بود شامل تمام این دپارتمان ها، اما اساسا وقتی به آسیب شناسی دولت پسا انقلابی می رسی از این میگویی که اسلامیسم هیچ تفکری درباره لوایاتان و هابز نداشت. چگونه اسلامیسم میتواند هم شامل گفتار هابزی بوده باشد و هم فاقد آن باشد؟ 


6- نقد دیگر، به مفهوم سازی تو از استیت جدید باز میگردد. به نظر میرسد که تو با مطالعه ی کلی بر تاریخ استیت غربی، چهار دپارتمان و دیسکورس اصلی را برمی شماری که تا حد زیادی هم روایت درستی از اندیشه سیاسی غرب معاصر است. اما در جهشی ناگهانی این توصیف تاریخی را بدل به مفهومی فلسفی میکنی و مدعی میشوی استیت اساسا اگر بخواهد استیت باشد باید شامل این چهار گرایش بشود. این نتیجه مستند به چه استدلالی ست؟ چرا هر استیت «باید» شامل این چهار گفتار باشد؟ چرا گفتار پنجمی نمی توان به آن افزود یا آن را به سه گفتار تقلیل داد یا اصلا گفتارهای دیگری به جای آن آورد؟ چه کسی گفته است که هابز و لاک و مارکس و باخونین تنها پاسخ ممکن به پرسش های اساسی سیاست را داده اند؟ تو از یک «است»، یک «باید» استنتاج کردی و این به لحاظ روش شناختی مساله دار است.


7- اما مشکل بزرگ دیگر روایت تو، بی وطنی آن است. روایت تو، مساله و موضوع محوری خود را در سه گانه ی اسلام، اسلامیسم و پسا اسلامیسم دنبال می کند، اما ما هیچ گاه در زمین واقعی سیاست نه اسلام داشته ایم نه اسلامیسم و نه پسا اسلامیسم. آنچه در عمل موجود بوده مدینه النبی - و پس از آن امپراطوری اسلامی ست-، ایران انقلابی و ایران معاصر است. پای پروبلماتیک تو بر زمین واقعیت نیست. برای همین هم در توضیح تاریخی خود دچار اعوجاج و ابهامات اساسی ست. شاید بگویی اصلا قصد تو از طرح چیزی مثل قبیله فرم و یا مفهوم نهضت و ... عبور از همین قلمروها و قلمروزدایی از زمین سیاست باشد، اما به طرز پارادوکسیکالی تمام روایت تو درباره ی محدوده ی معین و محصوری به اسم ایران و مسایل نهاد سیاسی آن است. چرا که اصلا سودای طرح دین به مثابه راهنمای حکومت، سودایی ایرانی-شیعی بود و در قلروهای دیگر نه مطرح شد و نه به مساله بدل شد. تا زمانی که تکلیف پروژه ی تو با ایران روشن نشود، تمام پای این چپ نو روی هوا خواهد بود و چه بسا به بی وطنی متهم شود. پیشنهاد اصلی من، مانند پیشنهاد مسعود فراستی و جواد طباطبایی بازگشتن به مساله و تاریخ این جایی و اکنونی ماست. جایی که در آن ایستاده ایم و بستری که اگر نبود تمام سه گانه ی اسلام و اسلامیسم و حتا پسا اسلامیسم قابلیت طرح و تحقق و معناداری نداشت. بحران امروز ما، ناتوانی و لکنت دستگاه فکری ما در اندیشیدن و ارائه ی راه حل به این مساله ی معین است، وگرنه برای مسائل تاریخ هستی و امت اسلامی و دیگر کشورها و غرب و ... ساعت ها میتوانیم لکچر دهیم و مفاهیم جذاب ارائه کنیم... ما هنوز باید در جست و جوی خودآگاهی ملی مان -ورای ایدئولوژی ها و ایسم ها و مفهوم سازی های غربی و عربی و ...- در دل تاریخ ملی و جهانی مان باشیم...


با ارادت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد