آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

الگویی دیگر برای مواجهه با دیگری

اگر بخواهیم هویت فرهنگی ایرانی را در یک گزاره عام فرموله-ساده سازی کنیم، پیشنهاد من چنین است: مقاومت فرهنگی از راه تصرف در دیگری. اما به چه معنا؟ به نظر میرسد که ایرانیان زمانی که با دیگری خود در مقام یک آنتاگونیست یا دشمن یا فرهنگ مهاجم و غالب مواجه می شدند، دست به گونه ای ابتکار فرهنگی میزدند تا از اضمحلال و انحلال در دیگری جلوگیری کنند. مثال: زمانی که ایرانیان با اسلام در مقام یک عنصر مهاجم/سیاسی مواجه می شوند، به عوض مقاومتی منفی و سلبی، آن را می پذیرند، اما با تصرف در محتوای آن، روایتی از اسلام را می پردازند (تشیع) که تقریبا در برابر اسلام ارتدوکس (تسنن) قرار میگیرد و به این ترتیب از انحلال در امپراطوری عثمانی سرباز میزنند. نمونه ای دیگر: زمانی که در عصر معاصر با روایت هایی از روشنفکری و ایدئولوژی رو به رو می شوند، دست به جعل روشنفکری دینی، یا ایدئولوژی مذهبی میزنند تا ضمن پذیرش آن، به نحوی نیز آن را رد کنند.

به نظر می رسد ایرانیان دست به کنشی عجیب و مخاطره آمیز میزنند، آنها نه تنها با خطر دیگری مواجه میشوند، بلکه حتا در دیگری چهره ی خود را بازسازی میکنند و از این راه، در برابر هاضمه یک نیروی غالب، مقاومت میکنند. آنها چنان مجذوب روایت خود میشوند که گویی اسلام از ابتدا تشیع بود و سپس اسلام تاریخی شد یا منشا مدرنیته انتقادی از ابتدا دین بود و سپس سکولار شد و ...

 این یک پیامد منفی خواهد داشت و یک پیامد مثبت.

  

پیامد مثبت: ظاهرا این کنش مقاومت ایجابی، هماره توانسته زمین بازی را با موفقیت تغییر دهد و امکان های تازه ای برای مقاومت را آشکار کند. همان عبارت نه چندان دلچسب تبدیل تهدید به فرصت!

پیامد منفی: اولا این رویکرد ما را از مواجهه ای عینی و واقعی و پدیدارشناختی با جهان، به غایت محروم کرده است. ما هنوز که هنوز است نمیتوانیم به طور جدی از ریشه های ایرانی خسروانی شیعه سخن بگوییم و آن را همچون مقاومت تاریخی تمدن ایرانی در برابر تمدن عثمانی عربی بفهمیم، و به همین سبب، کثرت فرهنگی دینی منطقه مان -تشیع و تسنن- را به نزاع کور حق و باطل بدل میکنیم. همچنین است درک معوج ما از انگاره های مدرن یا چپ، به دست گروه های روشنفکر دینی و چپ اسلامی. ما یک روشنفکری دینی به غایت فقیر دربرابر روشنفکری دینی اروپایی مسیحی داریم (تلیخ را با سروش و بنیامین را با شریعتی قیاس کن) و همچنین چپ عقب افتاده ای که با مویز توسعه، سردیش کرد و سوپر نئولیبرال شد و با حرف های پوپر، ریویزیونیست شد. این ثمره فقدان نگاه ابژکتیو ما به عالم بود. چیزی که در سایه ی آن مقاومت ابتکار آمیز، تقریبا رمقی برای تنفس نداشت.

در ثانی، ما خودمان را هم خوب نشناختیم، به محض این که در آیینه ی دیگری چهره ی خود اصیل مان را دیدیم، از گذشته و انباشت تجربه ی خود بریدیم. انقطاع تاریخی پیدا کردیم و به نحو پارادوکسیکالی، به سبب مقاومت مبتکرانه مان، برعکس خودباخته و از خود بیگانه شدیم، چنانکه روحانیت دولتی شده پسا انقلابی ما، چنان مجذوب استیت شد که نهاد مردمی فرهنگی پیشین خودش را به تمامی باخت. 

اما پیشنهاد من چیست؟

من دانشجوی فلسفه هستم، یک اتفاق معنادار فرهنگی در عرصه تخصصی من رخ داده است. ابن سینا و فارابی و سهروردی و ملاصدرا و ... سنتی را پدید آوردند که امروزه بسیاری آن را فلسفه اسلامی میحوانند. کسانی که این نام را بر فلسفه نهادند، بر آنند که فلسفه اسلامی، حاصل اجتهادی در فلسفه یونانی بود که از طریق وحی و محتوای آن حاصل شد. آنها با این نام گذاری در صدد برون افکنی همان الگوی مقاومت ابتکاری فرهنگی بر عرصه فلسفی هستند: فیلسوفان مسلمان به جای مقاومت در برابر فلسفه، در آن تصرف کردند و آن را به تمامی از آن خود ساختند و فلسفه مزین به وصف اسلامی شد!

اما آیا حقیقتا چنین شد؟ اولا باید بدانیم که فلسفه اسلامی هیچ گاه جریان غالب علمی و فرهنگی نبوده و نماینده های آن، اتفاقا به دست ارباب قدرت هماره آزار دیدند و تبعید شدند. این یعنی علم آنان، همسو با آن فرهنگ غالب -اسلامی- نبوده است. درثانی اگر تمام آثار این فیلسوفان را زیر و رو کنید، نه کلمه ی فلسفه اسلامی را مبینید و نه حتا معنایی قریب به آن را.

کاملا برعکس! کار آنان نه وحیانی کردن فلسفه عقلی، بلکه عقلانی کردن محتوای وحی از راه تاویل آن بود. کنش فرهنگی آنان اتفاقا اگر نامی داشته باشد، اسلام فلسفی ست و نه فلسفه اسلامی!

آنها از معدود مواردی بودند که حین مواجهه با دیگری، به جای تصرف فعال او (جریان مقاومت خلاق) و یا تاثیر پذیری منفعل از آن (مانند روشنفکر سکولار)، روی به تصرف و نقد فعال خود آوردند، و درست به همین دلیل محتوای فکری فرهنگی آنان میتواند امروز، ورای بازی های هویتی و ایدئولوژیک، وارد دیالوگ فعال با دیگری شود. این همان چیزی ست که نیاز داریم. ما صرفا نیازمند این نیستیم که یادبگیریم چگونه آنتاگونیست مان را کنترل کنیم، ما همچنین نیازمند این هستیم که بیاموزیم چگونه از بیرون با خود مواجه شویم و اتفاقا از درون خود، دیگری شویم (نه آنکه در درون دیگری یک خود/خودی پدید بیاوریم)...

نظرات 1 + ارسال نظر
پرهام شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 01:44 ق.ظ

خاطرم هست توی آن وبلاگ آوخ بیان، توی کامنتها، یک بار صحبت از «غربزدگی» پیش آمد و شما به نقل از فردید(و به اعتبار فریدی از لفظ فلسفه) گفتید ملاصدرا خود غربزده محسوب می‌شده، یا همچوچیزی. به هرحال با این پیش زمینه یک سوال برای من پیش آمد؛ آیا این «مواجهه با خود از بیرون»، عین هضم شدگی در دیگری نیست؟ چون به نظر من در ساحت تفکر اصولا تمام صحبت از همان نحوه «مواجهه»ست، میخواهم بدانم از خلال این «مواجهه» چه جوهری به بار نشست که بتوان فصل ممیز ما از دیگری اش دانست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد