ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
1) مدیوم فلسفه، مفاهیم محض یا معقول است؛ مدیوم هنر، تجربه. این دستهبندی چه بسا بیش از حد انتزاعی، سادهساز و غیرواقعی به نظر بیاید، اما به هیچ وجه نادرست نیست. برای اینکه این دستهبندی سوتفاهم نیافریند، باید یه یاد داشت: این تفکیک نافی درهمتنیدگی فلسفه و ادبیات، یا عقل و تجربه نیست. مساله بر سر قوایی ست در وجود انسان، که میتوانند مخاطب فلسفه و هنر قرار گیرند. چه بسا که در تخاطب با قوه ی عقل، صناعتی هنری استخدام شود و برعکس، اما قصوا و مقصد این دو، لاجرم دو قوهی جداست.
2) فلسفه و هنر، هر دو از مَقسَمی واحدند: ادراک. این دو، دو شیوهی متفاوت ادراک را تدارک میبینند: ادراک عقلی و ادراک حسی. ادراک عقلی، ادراکی ست که با مداخلهی سوژه آغاز میشود، ادراک حسی با تاثر از ابژه. سوژهی مدرِک معقولات، خود در ابتدا باید مبادرت به وضع و خلق مفاهیم معقول و کلی بکند، چرا که جهان ادراک، ابتدا به ساکن جهانی محسوس و جزیی و فاقد معانی کلی ست؛ اما سوژهی ادراک حسی، مخاطب معنای حسی امور جزیی ست که پیشاپیش در متن جهان ادراک، پراکنده و سازمان یافته اند. این به معنای ساده بودن ادراک حسی و پیچیده بودن ادراک عقلی نیست، این هر دو پیچیدهاند، چه اینکه فعل ادراک، فعلی ست غامض. پیچیدگی ادراک عقلی -فلسفه- در آن است که باید با خلق مفاهیم، جهان و هستی را چنانکه هستند کشف کند، وانگهی در ادراک حسی -هنر-، باید با کشف و احساس جهان آنچنانکه هست، جهانی دیگر و امکانی نامکشوف از هستی را هویدا ساخت. فلسفه با خلق، کشف میکند و هنر با کشف، خلق میکند.
3) فساد هنر و فلسفه، درست از جایی آغاز میشود که این دو مسیر ادراکی متفاوت را به جای هم اشتباه بگیریم: فلسفیدنی که معانی معقول را «مفروض» یا «از پیش موجود» بیانگارد، و هنری که دستخوش توهم «خلق مِن عندی معنا» و «اتصال کوتاه» به منبع نبوغ هنرمند/مولف است؛ منظور از اتصال کوتاه، حذف میانجی جهان ادراک یا جهان محسوس است، چنانکه گویی هنرمند بدون جهان ادراک، میتواند به خودی خود به سوبژکتیویتهی هنری خود دستیازد. هیچ چیز عصبیکننده تر از اثر هنری ای نیست که برای فهم معنایش باید به خود مولف دخیل بست و از او معنای اثرش را جویا شد، همچنانکه هیچ چیز قلابیتر از اثری فلسفی نیست که ادعا پشت ادعا و مفهوم پشت مفهوم میآورد، بی آنکه تعریف و برهانی برای آنها ارائه دهد و به آن پایبند باشد. این به معنای قول به رئالیسم در هنر و قول به راسیونالیسم در فلسفه نیست، چرا که نه جهان ادراک همان جهان رئال -در درک مصطلح- است و نه برهان و تعریف، محدود به صورت راسیونل و خاص است.
4) فساد فلسفه و هنر، نه فقط در جانب فیلسوف/هنرمند، بل در سمت مخاطبان نیز رخ میدهد. مخاطبی که در جست و جوی معنایی معقول است، اما با معنایی محسوس به آن پاسخ میگوید و نیز مخاطبی که خواهان در جست و جوی تجربهای خاص است، اما در میان مفاهیم معقول به دنبال آن میگردد، هر دو، هنر و فلسفه را مبتذل میکنند. ادراک حسی فینفسه گشوده و ناتمام است، ادراک عقلی فینفسه معین و متعین. آن که در جست و جوی گشودگی نامشروط است، در فلسفه به در بسته میخورد و آنکه در صدد وضوح و تمایز و بداهت عقلی ست، با هنر دچار گیجی و بلاتکلیفی میشود.
5) در عصر انسداد تجربه و امتناع تعقل، باید سخت مراقب این تمایزات ادراکی بود. ابتذال این عصر، غایتی ندارد مگر از کار انداختن قوهی ادراک انسان. هر جا که راه تجربهای گشوده شود، با مفاهیم انتزاعی سرکوب، و هر جا برهانی اقامه شود، با ابهام معانی محسوس، عقیم میشود. انحطاط انسان، درست ریشه در انسداد تجربه و امتناع تعقل دارد، چه اینکه با ناتوان شدن این دو، لاجرم قوای ادراکی او نیز مستهلک و فرسوده میگردد و با استهلاک قوای ادراکی، ادراک معانی به محاق میرود و در محاق ادراک، آدمی سرنوشتی جز بیمعنایی نخواهد داشت. برای یافتن معنا، همانقدر که باید در جست و جوی خود معنا بود، به همان حد نیز باید ادراکی تربیتشده و مُجرَب داشت، ورنه معنا برای ادراکی مستهلک و ناتوان، لاجرم تا ابد در پوشیدگی و کمون باقی خواهد ماند.