آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

سهل و ممتنع زبان فلسفه

1) فیلسوفان همواره تحت تعقیب سایه‌ای هستند. این سایه، سایه‌ی یک شی خارجی نیست، سایه‌ی خود آنها است، چرا که فیلسوف را، در مقام کسی که همواره رو به سوی خورشید خیر اعلا و حقیقی دارد، لاجرم سایه‌ای همراهی خواهد کرد، سایه‌ی خودش.


2) با قیاس از این تمثیل، می‌توان همواره در کنار فلسفه، از سایه‌های فلسفه نیز سخن گفت. سایه در این سیاق، نه به معنای جهل یا ضدفلسفه یا نقطه‌ی مقابل آن -همچون تاریکی مطلق در برابر نور مطلق-، بل دلالت بر نور ضعیف و کمتر نسبت به نور حقیقی دارد. همچنانکه سایه‌ی نور طبیعی حاصلِ حضور جسم کدر در برابر نور است، سایه‌ی فیلسوف و فلسفه نیز، ناشی از تناهی وجود فیلسوف، در برابر حقیقت وجودِ خیر اعلاست.


3) فیلسوف/فلسفه در حین سیر خود در سرزمین‌ها و مناطق گوناگون، سایه‌ی خود را نیز بر آن نواحی می‌افکند، سایه‌ای که به سادگی قابل تمییز از وجود خود او نیست. از جمله این نواحی، ناحیه‌ی زبان است: سیر فلسفه در ساحت زبان، خواه ناخواه، دو راه مقارب و گاه تفکیک ناپذیر پدید می آورد، راه زبان فلسفه، و راه زبان سایه‌ی فلسفه. 


4) به تعبیری که در بند پیشین آمد، تفکیک دقیق این دو راه، همیشه کار ساده‌ای نیست -چندانکه تفکیک فیلسوف از سایه‌اش-. اما می‌توان نشانه‌هایی برای توضیح تمایز این دو راه به دست داد. پیشتر آوردیم که سایه‌ی فلسفه، همچون سایه‌ی نور، نه جهل، بل مرتبه‌ی نازله یا صورت ضعیف و خفیف و رقیق‌شده‌ی خود فلسفه ست. زبان سایه‌ی فلسفه -که از این پس آن را زبان شبهه فلسفه یا زبان شبهه فلسفی خواهیم خواند- نیز، نه زبانی متضاد و متعارض با آن، بل زبانی مشابه با زبان فلسفه ست، در هیئتی رقیق‌شده و خفیف‌تر.

  

5) زبان فلسفی، زبانی ست با دو ویژگی توامان: شفاف و مفهومی. در بدایت امر این دو خصلت ظاهرا با هم ناسازگار می‌نمایند. در زیست روزمره هر چه گفتار ما بیشتر به مفاهیم معطوف شود گنگ تر شده و هر چه بیشتر به جانب شفاف انضمامی برود، دچار فقر مفهومی بیشتر می‌شود. وانگهی، زبان فلسفه جامع این دو خصلت است، چرا که برخلاف زبان متعارف و روزمره، زبانی دو ساحتی یا دو بعدی ست. این زبان واجد دو ساحت متفاوت است: صورت و محتوا. در بعد یا ساحت صورت، زبان فلسفی به غایت مفهومی ست، به این معنا که «نظم» کلمات و روال و ریتمی که کلمات بر حسب آنها در کنار هم قرار میگیرند یا مفصل‌بندی می‌شوند، اساسا مفهومی و ثابت و متعین است. پیوند فلسفه و منطق درست در همین ساحت قوام می‌یابد: این که یک گزاره مستقل از محتوای خود، با کدامین نظم صوری شکل میگیرد و اقتضا و ربط و نسبت این نظم صوری با دیگر نظم‌های صوری چیست؟ مفاهیم منطقی/فلسفی در این بعد حکمرنان بی قید و شرط زبانند.

در ساحت محتوا اما فلسفه یکسره رو به سوی امر انضمامی و شفاف و متعین دارد. فیلسوفان نه درباره‌ی عالمی نامشخص و گنگ و وهم آلود، بل درست درباره‌ی خود زندگی و موجودات و وقایع و مسائل آن بحث می‌کنند. مرجع کلمات و عبارات آنان، موجودات و وقایع و احوالی انضمامی ست، به این معنا که برای هر کس که مشتغل به زندگی انسانی باشد، «قابل دسترس» است. پیداست که جمع میان این دو ساحت کاری طاقت فرسا و خارج از عهده‌ی فرد ناپخته و ناورزیده ست. درجه و دقت زبان فلسفی درست مطابق ست با میزان هماهنگی که فرد میان این دو ساحت زبانی خود پدید آورده باشد. به این ترتیب، زبان فلسفی، مجهز به بوطیقایی مشابه با بوطیقای هنری ست، و به میزانی که فیلسوفان در این بوطیقا متبحر شوند، زبان آنان نیز فلسفی‌تر می‌شود.


(این بوطیقا تفاوتی مهم با بوطیقای هنری یا بوطیقا به طور مطلق دارد. بوطیقا را در یک تعریف کلی اگر فن شاعری یا هنر خلق زبانی بدانیم، در آن صورت، بوطیقای مطلق یا هنری، زبان را نه در دو ساحت، بل در ساحات متعدد و  گاه نامتناهی تکثیر و این ساحات متعدد را به نحو هماهنگ راهبری می‌کند، اما بوطیقای فلسفی، زبان را تنها در دو ساحت ضرب می‌کند و صرفا هماهنگی بین این دو ساحت را هدف خود می‌داند. از همین جا روشن می‌شود که چرا دوگانه‌ی صورت و محتوا برای درک یک اثر هنری، چرا به شدت علیل و ناتوان و بی‌پایه ست. بنابراین بوطیقا در یک تعریف دقیق‌تر عبارت است از تکثیر زبان یک بعدی متعارف، در ابعاد یا ساحات مختلف، و سپس هماهنگی بخشیدن به این ساحت به نحو توامان)


6) با تعریفی که در بند پیشین از زبان فلسفی و بوطقای آن به دست داده شد، ماهیت مدرج یا تشکیکی آن نیز هویدا می‌شود. همان قدر که یک فیلسوف میتواند ورزیده تر در بوطیقای فلسفی باشد، به همان میزان نیز زبان متن او میتواند فلسفی تر یا کمتر فلسفی باشد. حال اگر زبان شبهه فلسفی -زبان سایه‌ی فلسفه- همان زبان فلسفی در رتبه‌ی نازل‌تر و ضعیف‌تر باشد، باید گفت زبان شبهه فلسفی، زبانی ست که در برقراری هماهنگی و هارمونی میان فرم مفهومی و محتوای انضمامی، ضعیف‌تر یا دچار اختلال بیشتر است.

7) بیایید تمام آنچه گفتیم را در عباراتی معین جمع‌بندی کنیم. فیلسوفان در ساحت زبانی، هنرمندانی مجهز به بوطیقای زبان فلسفی‌اند، آنان برخلاف سخن‌گویان ساده-انسان‌های معمولی که حرف می‌زنند-، زبان را در یک بعد به کار نمی‌اندازند. زبان آنان ماری دو سر است: در ساحت محتوایی گویی درست همان حرف‌هایی را می‌گویند که مردم عادی می‌گویند یا دستکم درباره‌ی همان چیزهایی سخن می‌گویند که مردم عادی از آن می‌گویند؛ اما در ساحت فرم، دست به ابداع و بازنگری و جرح و تعدیل و تدقیق صورت‌های زبانی خواهند زد. سقراط با آتنی‌ها از محتوای مثل سخن نمی‌گوید، او به آنها آموزش می‌دهد که چنان سخن نگویند که گویی احکام مثل درست معادل احکام موجودات محسوس و مادی ست. او تفکیک می‌کند و «نحوه»ی سخن گفتن شهروندان را تغییر می‌دهد.

اما سایه‌ی سقراط چطور؟ زبان شبهه فلسفی، همواره با ندانم‌کاری و عدم تبحر در بوطیقای فلسفی، دچار اختلال می‌شود. این زبان یا ناتوان از تفکیک صورت مفهومی و محتوای انضمامی ست، یا چنین تفکیکی برقرار می‌کند اما هماهنگی بین این دو پدید نمی‌آورد و یا آن چه را که باید در جایگاه محتوا قرار دهد، به چشم فرم می‌بیند و یا آنچه را باید که در مقام فرم رعایت کند، به عنوان یک محتوا بیان می‌کند. جملگی این موارد، نشانه‌هایی از ضعف در بوطیقای فلسفی، و بنابراین دلالت‌هایی از یک زبان شبهه‌فلسفی ست. نمونه‌هایی برای این دست اختلالات یا زبان شبهه‌فلسفی را مرور کنیم:

الف. ناتوانی در تفکیک صورت و محتوا: در این موارد کسانی تصور می‌کنند در حال سخن گفتن فلسفی هستند، اما در واقع کاری نمی‌کنند جز سخن گفتن به سیاق روزمره و در بهترین حالت، سخن گفتن خطابی و رتوریک. سخن خطابی، چه کتبی و چه شفاهی، سخن شبهه فلسفی ست، چرا که تکلیف دو بعدی که ذکر آن رفت، در آن روشن نیست.

ب. ناتوانی در هماهنگ ساختن صورت مفهومی و محتوای انضمامی: در این موارد، چیزهایی زیادی از فلاسفه و مفاهیم‌شان می‌دانیم، اما ناتوان از بازگرداندن آن مفاهیم به روی زمین زیست جهان خود هستیم. این نحوه سخن گویی اسکولاستیک، به رغم تشبث و تشبه جستن به فلاسفه، کمتر شباهتی با سخن گفتن فلاسفه خواهد یافت.

ج. جا به جایی بین صورت و محتوا یا مفهوم و ساحت انضمامی. این مساله نیز در کمین کسانی ست که سخن گفتن فلسفی را سهل و ساده فرض می‌کنند، و حاصل سخنان‌شان بیشترین شباهت را به کار کسانی دارد که با بدون تسلط و تبحر زیر آواز می‌زنند اما هر چه قدر خوش صدا و خوش قریحه باشند، فقط گوش خود و دیگران را آزار می‌دهند. بسیار دیده‌ایم کسانی را که وقتی از یک مفهوم انتزاعی فلسفی سخن می‌گویند چنان می‌گویند که گویی به شی ای عینی و قابل دسترس برای همه گان ارجاع می‌دهند. گاهی با این توجیه که آشنایی مخاطب را با مفاهیم انتزاعی مفروض گرفته اند و گاهی با این توجیه که در حال بیان معانی سخت و پیچیده اند؛ حال آنکه با مفاهیم نمی‌توان «آشنا» بود، آشنایی تنها درباره‌ی محسوسات مورد و معنا دارد؛ مفاهیم انتزاعی را تنها می‌توان شناخت و شناخت نیز هیچ گاه صورت پیشینی نتواند داشت، چرا که شناخت از سنخ ادراک است و نه حافظه. هیچ شناختی را نمیتوان مفروض گرفت، مگر آنکه آن را اثبات کرد. توجیه دوم نیز، نسبتی با حقیقت ندارد، چرا که پیچیدگی معانی از دو حال خارج نیست: یا یک معنا حقیقتا دشوار -غیرقابل بیان مستقیم- است یا چنین نیست. اگر معنا حقیقتا دشوار باشد، پس بیان ما نیز از آن معنا لاجرم غیر مستقیم است و بیان غیر مستقیم همواره بیانی عَرَضی ست که باید ساده تر و مفهوم تر از چیزی باشد که گوینده با این بیان غیرمستقیم خواهان توضیح آن است. من اگر استعاره ای را برای توضیح معنایی دشوار به کار می‌برم، اولا خود این استعاره دیگر نباید نامفهوم و گنگ باشد -چرا که نقض غرض است- و اگر هم خود این استعاره گنگ بود، میتوانم آن را تغییر دهم، چرا که امر غیر مستقیم، امری عرَضی ست، و با تغییر امر عرضی، ذات یا جوهر تغییر نمیکند. همچنین باید مراقب نوع آخر اختلال در بیان فلسفی بود، نوعی که این بار جای صورت/مفهوم را با محتوا/محسوس عوض می‌کند. این بیان نیز، در دسته‌ی دیگری از نوشتارها و گفتارهای فلسفی شیوع دارد: وقتی کسانی نظم صوری و مفهومی گفتار خود را، نه بر اساس مفاهیم معقول و منطقی، بل از طریق محسوسات اخذ می‌کنند. به این شیوه از گفتار، در منطق کلاسیک، گفتار تمثیلی نیز گفته می‌شود. اگر هنگامی که میخواهیم سخنی را ثابت کنیم، به وضعیتی جزیی و محسوس ارجاع دهیم و صرفا از طریق شباهت ها بین دو وضعیت جزیی، نتیجه ای را از یک وضعیت به وضعیت دیگر تعمیم و تسری دهیم، به رغم آنکه ظاهرا در حال تشکیل قیاس و تفکیک بین صورت و محتوا و ایجاد هارمونی میان آنها هستیم، اما در واقع هیچ سخن فلسفی نگفته ایم، چرا که «وساطت مفهومی و صوری» را دور زده ایم و سخنی روزمره و یا غیرفلسفی را به جای سخنی فلسفی جا زده ایم. 


در نهایت مایلم باز هم به نکته‌ای که در آغاز این نوشتار آوردم بازگردم: تفکیک زبان فلسفی از زبان شبهه فلسفی، تفکیکی مطلق و ارزشی -مثل تاریکی مطلق در برابر روشنایی مطلق- نیست. این تفکیک اولا نسبی ست، و در ثانی هیچ فیلسوف حقیقی نیز، به حکم تناهی وجودش، از آن در امان نیست، چنانکه هیچ فردی در زیر نور خورشید بی سایه نخواهد بود. زبان شبهه فلسفی، همزاد و سایه و صورت نازله‌ی زبان فلسفی ست، و اصلا فیلسوف، از ابتدای کارش، برای دست یافتن به زبانی فلسفی، ناگزیر از طی مدارج آن خواهد بود.


نظرات 2 + ارسال نظر
یک دوست جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 02:28 ب.ظ

سلام
نمیدانم چگونه شعف غیرقابل وصف خود را از دیدن وبلاگ شما و اینکه دوباره می نویسید ابراز کنم. وجود شما و نوشته های شما یک غنیمت است که ارزش آن را فقط کسانی می فهمند که دغدغه شان دانایی و فهمیدن است که متآسفانه در این سرزمین و فرهنگ دانایی گریز بسیار اندکند.
سپاس بیکران از شما جناب آقای ابریشمی از اینکه دوباره هستید و می نویسید.

از لطف تون سپاسگزارم. کاش نام تان را هم درج میکردید تا متوجه میشدم کدام یک از خوانندگان قدیمی اینجا هستید.
به قول کافکا نوشتن راهی برای آدم کش نشدنه، و من هم برای آدم کش نشدن شاید فقط همین یک راه رو بلد باشم، وگرنه تصور نمیکنم چیز مهمی برای اصحاب فرهنگ و خرد در چنته داشته باشم

بیژن دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 03:39 ق.ظ

دوست گرامی‏، من از سالها پیش، خواننده ی وبلاگ شما بودم‎؛ اما از آنجا که سوادم قد نمی داد تا تمام و کمال مطالب شما را درک کنم، به ندرت پیش می آمد تا نظری ثبت کنم و وارد گفتگویی بشوم. متآسفانه بعد از تحصیلات دوره راهنمایی موفق به ادامه تحصیل نشدم؛ اما دو چیز هرگز رهایم نکرد: 1- کتاب 2-تفکر.
فلسفه از نظر من، یک زاویه ی دید خاص است و فیلسوف کسی است که از این زاویه، به جهان، هستی و پدیده هایش می نگرد و آنها را تفسیر و تحلیل می کند و دلایلش را هم ارائه می دهد.
به نظر من، اولین شرط گام نهادن به وادی فلسفه، داشتن شهامت است و تجربه نشان می دهد که این شهامت، آموختنی نیست و باید جزء ذات و سرشت وجودی یک شخص باشد. گام نهادن به وادی فلسفه، درست مثل راه رفتن در میدان مین است و هر لحظه باید آماده باشی تا پای اندوخته ها و اندیشه هایت بر روی مین حقیقت و واقعیتی برود که تا آن لحظه از وجود آن بی اطلاع بودی و اینجاست که باید شهامت به خرج دهی و پایت را از روی مین برداری؛ با علم به اینکه می دانی در آن لحظه، تمام یا نیمی یا اندکی از باورها و اندوخته های فکری ات دود هوا می شود و تو دوباره باید شهامت کنی و به جلو بروی و...
در میدان فلسفه، هنوز کسی را باشهامت تر از شوپنهاور ندیده ام. عجیب بود این مرد‏، عجیب، عجیب، عجیب. فقط خدایی که او تمام اندیشه اش را در نقد آفرینش اش به کار برد می داند چند بار پایش روی مین رفت؛ اما از رفتن باز نایستاد...
ببخشید هدفم از نوشتن این مطلب، ارادتی بود به شما تا سعادتی ببرم وگرنه من که باشم که بر این میدان (فلسفه) گذرم!

از لطف شما سپاسگزارم
از کامنت خوب و زیبایتان لذت بردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد