1) هر آنچه آغاز و انجام داشته باشد، معنایی نیز دارد. معنای یک شکل هندسی را از طریق تشخیص مرزها و لبههای آن میفهمیم. همچنین است تفاوت انواع در منطق کلاسیک؛ هر نوع موجود را از سویی با مبدا و آغازگاه آن (جنس) و منتها و نقطهی تعین و پایان آن (فصل) از انواع دیگر متمایز میکنیم. اسب آن نوع موجودی ست که وجودش از حیوانیت (جسم نامی متحرک بالاراده) آغاز و در فصل ممتاز ساهل (شیهه کشنده) پایان مییابد. موجودیت هر نوعی در طبف موجودات، از جنسیت نوعی آن آغاز و در فصل امتیازش پایان مییابد و جایگاهش در هستی تثبیت میشود.
2) محدودهی رفتار و افعال و آثار هر موجودی، به سبب جایگاهش در، و مرزهای معینش با دیگر موجودات تعیین میشود. نظام کلی موجودات به این اعتبار، طبیعت خوانده میشود و ویژگیهای هر موجود که به اقتضای جایگاهش در طبیعت واجد آنهاست، ویژگیهای ناشی از طبیعت آن موجود -یا ذات یا ماهیت آن- دانسته میشود. طبیعت در این معنا مفهومی ست که هم بر کل اطلاق میگردد و هم بر اجزا. نظام کل موجودات و مراتب و طیفهای آنان از سویی، و تک تک موجودات و ویژگیهایی به سبب جایگاهشان در کل دارند، از سوی دیگر هر دو را طبیعت میخوانند.
3) در این میان، اگر بتوان موجودی یافت که جایگاهی معین در این نظام کل نداشته باشد و به دیگر سخن، طبیعتی خاص و از آن خود نداشته باشد، با وضعیتی بغرنج رو به رو میشویم: موجودی بی جایگاه و بیخانمان که کل طبیعت و نیز تک تک اجزای آن، به حکم طبیعتشان او را پس میزنند، موجودی که گویی به نفرین طبیعت و هستی دچار گشته ست. اما چنین موجودی چگونه موجودی ست؟
4) گفتیم که هر آنجه آغاز و انجامی معین پذیرد، لاجرم حد و رسمی دارد و به این ترتیب جنس و فصل و جایگاهی معین در طبیعت -یا طبیعتی معین- نیز خواهد داشت. بنابراین اگر بتوان موجودی یافت که بی آغاز یا بی انجام یا ناتمام باشد، بیگانه از نظام طبیعت خواهد بود. در هستی شناسی یونانیان عصر تراژدی، انسان درست چنین موجودی بود. نوعی انحراف طبیعت و اشتباه آفرینش. موجودی که وجودش اشتباهی بود که از طریق تقدیر و در نهایت مرگ و نابود شدن، باید تصحیح میشد.
5) سبب این مساله را میتوان کمابیش فهمید: آدمی به خلاف موجودات طبیعت و خدایان، موجودی ناتمام است. موجودات غیر از انسان، یا موجودات طبیعی هستند یا خدایان. موجودات طبیعی آغاز و انجام معین دارند و به این سبب ماهیت و طبیعت و جایگاهی از آن خود دارند. خدایان نیز اگر چه نامیرا و ابدی و بیپایان اند، اما همین ابدیت و نامیرایی، درست تعیین کنندهی ماهیت و جایگاه طبیعی آنان است. خدایان در منتهای سیر صعود و ابتدای سیر نزول هستی هستند و جهان و امورش از آنان آغاز و با آنان پایان میپذیرد. به دیگر بیان، آنان تمامیتی بی کران اند که طبیعت و ماهیتی از آن خویش دارند. وضع آدمی اما کاملا متفاوت است. تا هنگامی که انسان زنده است یا وجود دارد، اساسا روشن نیست که چه چیزی یا چگونه موجودی ست. حتا وقتی از او فعلی سر بزند، هنوز نمیتوان آن را با قطعیت به حساب او گذاشت، چرا که روشن نیست اگر او کار درست یا نادرستی کرده است، آن را به حکم حقیقت وجود و طبیعتش انجام داده یا برای فریب دیگران یا اصلا به نحو تصادفی و ناخواسته مرتکب آن شده است. پروندهی وجود هر کس تا هنگام مرگش گشوده و ناتمام است و درست هنگامی که میمیرد تمامیت میپذیرد، اما آن هنگام نیز وجود او امحا شده و دیگر انسانی نیست تا تمامیتی بپذیرد. به این ترتیب، هستی انسانی، قرین ناتمامی و گشودگی بدون بستگی ست. این در حالی ست که این ناتمامیت بر خلاف خدایان جزوی از ماهیت او نیز نیست، چرا که اگر چنین بود، او نیز مانند خدایان باید نامیرا میبود -چرا که سلب امر ذاتی از ذات محال است و مرگ یا سلب ناتمامیت نیز برای موجود ذاتا ناتمام محال است-، در ثانی، انسان اصلا طبیعت و ماهیتی معین ندارد که ناتمامیت جزوی از آن باشد. این ناتمامیت غیرذاتی اما همواره همراه انسان، درست همان نفرین طبیعت یا تناهی خاص وجود انسانی ست که جز با مرگ مرتفع نمیشود.
6) یونانیان عصر مابعد تراژدی، و به طور مشخص فیلسوفان، کوشیدند تا برای آدمی منزل و جایگاه و طبیعتی مشخص دست و پا کنند. چنین بود که کوشش فیلسوفان موسس، منجر به تعریفی از انسان شد که تا قرن ها محل آرامش و التیام انسان تراژیک شد: حیوان ناطق. حالا آدمی نیز به مانند اجزای طبیعت و خدایان، تمامیت و طبیعتی خاص داشت که همان نطق یا عقل او بود، و به حکم همین طبیعت یا عقل، جایگاهی معین در طبیعت نیز بدست آورد: پولیس یا مدینه. آدمی به حکم طبیعتش هم ماهیت و معنا یافت، و هم مسکن و ماوا. مدینه قلمروی در طبیعت بود که به این حیوان عاقل و سخنگو، پناه و تعین میداد.
7) عقل و مدینه، این دو میراث بزرگ یونان عصر فلسفه، اما روزگاری راحت و بی بحران نداشتند. دیری نگذشت که با رخنه ی فساد در ارکان مدینه و تباهی آن، باز انسان یونانی بی خانمان شد و با حملات فلاسفهی عصر هلنستیک که در نهایت با ظهور مسیحیت در امپراطوری روم تکمیل شد، عقل مدنی و دیالکتیکی فلسفی نیز رو به سستی نهاد. ادیان توحیدی، اعم از آنکه روی خوش به فلسفه و عقل فلسفی نشان دهند یا از آن رو برگردانند، بحران عصر تراژدی را با قدرت و شدتی بیشتر تجدید میکنند، چرا که آنان سه تصویر اساسی هستیشناسی فلسفی را برهم میزنند: تصویر خدا، انسان و طبیعت. خدای ادیان توحیدی، خدایی ست بی ماهیت و ورای طبیعت -و نه صرفا در منتهای سلسلهی آن-، طبیعت این ادیان، طبیعتی ست مخلوق و حادث -و نه یک کل و سلسلهی ازلی و پایدار- و انسان آنها نیز، انسانی نامیراست که ماهیتش نه صرفا بر اساس جز عاقله، که بر اساس نفس پایداری تعریف میشود که در عالم ماده و طبیعت ذاتا جا و جایگاهی نتواند داشت. حال با ظهور این انسانشناسی، طبیعتشناسی و خداشناسی متفاوت، نه فقط انسان بیخانمان و بحرانزده میشود، بلکه طبیعت و مدینه نیز هر کدام بحرانهای نوظهوری را تجربه میکنند: مدینه دیگر نمیتواند در زمین و جهان سفلی باشد، پس هَمِ آدمیان باید به مدینهی آسمانی و جهان علیا و آخرت مصروف شود، طبیعت نیز برای نخستین بار، مسخر انسانی میگردد که نفس او، تصویر خداوند است؛ پس این انسان جواز تصرف در آن را به حکم خداوند پیدا میکند و به این ترتیب، نظم طبیعی رفته رفته دستخوش بحرانهای بشری میشود که این بار نه جزوی از آن، بلکه به نمایندگی از خداوند، سرور آن است.
8) اگر انسان عصر تراژدی گرفتار بحرانی انسانشناختی بود و وجودش همواره در کمین خطر سرنوشت بود؛ انسان عصر مابعد فلسفه، نه فقط خودش، بلکه خدایان و طبیعت را نیز دچار بحران کرد. توگویی این انسان، بحران عدم تمامیت خویش را به تمام هستی و مراتب آن تسری داده ست: اینک نه خداوند موجودی با ماهیتی معین و قابل ادراک است، نه طبیعت را میتوان با نظام جنس و فصل شناخت و به کنه آن راه برد. فلسفهی عصر جدید، به رغم ادعای گسستش از فلسفهی قرون وسطایی، درست در امتداد آن ظهور یافت. کافی ست به نومینالیسم قرون وسطا نظری مجدد بیفکنیم: معاف شدن عقل بشر از نفوذ در کلیات مجرد و مثالی که پیامدی جز بسته شدن باب هستی شناسی جنس و فصلی نداشت و این خود به معنای تعمیم بحران ناتمامیت انسان عصر تراژدی به جمگلی موجودات طبیعت و حتا خداوند بود. پیامد عملی این موضوع نیز، به صراحت در وضعیت مدرنیتهی متاخر برای همگان نمایان است. از بحران در امر سیاسی و عقلانیت مدنی تا بحران محیط زیست. اکنون همهچیز ناتمام، بیماهیت و بنابراین بی معنا شده است..
9) تکلیف این انسان و جهان بحرانی او را چگونه میتوان روشن کرد؟ با بازگشتن به الهیات و عصر ایمان؟ به نظر نمیرسد که چنین چیزی نه ممکن باشد و نه مطلوب. ممکن نیست چون بازگشت زمان به عقب ناممکن است، و مطلوب نیست چون بخشی از این بحران درست پیامد همان انسان عصر ایمان بود. بازگشتن به عصر فلسفه؟ این پیشنهاد هم چندان معقول نمینماید، چرا که از قضا با ظهور عقل فلسفی در آتن بود که همان نظم مدنی بهم ریخت و به بیان کسانی چون هگل و نیچه، پایان آتن و نظم مدنی آن، بی ربط و نسبت با ظهور سقراط و پرسشگری فلسفی او نبود. بازگشت به عصر تراژدی؟ این هم راه حلی بی بنیاد مینماید، چرا که اولا امروز بحرانی غیرقابل قیاس با بحران انسان عصر تراژدی را تجربه میکنیم و در ثانی اصل این بحران نیز از همان سرمنشا -جایگاه تراژیک انسان- می آید. باید دور تمامی این دور برگردانهای تاریخی و میانبرهای بیواسطه به گذشته را خط کشید. خطر این همه، به هیچ رو کمتر از خطر ادامهی وضع کنونی نیست. یگانه راه پیش روی آدمی، امروز چیزی جز تامل جدی و تمهیدگر در مساله ی تمامیت و ناتمامیت نیست. یا آدمی به این تفکر دشوار و خطیر، خطر خواهد کرد و راهی به آینده خواهد گشود، یا خودش و تمامی میراث تاریخی اش را برای همیشه زیر تلی از بحرانها و سیطرهی زمان حال برای همیشه مدفون خواهد ساخت...